داستان کوتاه همسر مهربان

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۱:۰۱

داستان کوتاه همسر مهربان


« باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش « سارا» بسیار مهربان و خوش باشی بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند. سارا با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند  که پول او را باز گردانند.سارا گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف سارا به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!» باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» سارا جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» باب از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.


آنچه برای خودمیخواهی برای دیگران هم بخواه

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۶

 آنچه برای خودمیخواهی برای دیگران هم بخواه


 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : 

میخوام بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .

زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیر میشه . 

مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .

روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا هنوزه ؟

زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .

مرد گفت : خدا تو رو ببخشه چرا از دیروز به من نگفتی نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چکار کنم ....

زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .

مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . 

و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.

پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟

زن گفت : تازه از خانه خارج شد .

پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟

و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید پخت می کرد برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟

و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟

مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی با هم ندارند .

زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن .

مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ...

و  این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .  



داستان خیر و شر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۴

داستان "خیر" و "شر" از هفت گنبد نظامی                                                                                                                

داستان دو نفر بنام های "خیر" و "شر" است که با هم همسفر می شوند و در راه، شر، غذا و آب خود را پنهان می کند و از غذا و آب "خیر" استفاده می کند و وقتی پس از چند روز غذای خیر تمام شد، شر بطور مخفیانه از آب و غذای خود می خورد و به خیر چیزی نمیداد و خیر متوجه شد و چیزی نگفت تا اینکه تشنگی امان او را برید و به شر گفت یا از روی لطف و یا در ازای دو عدد جواهری که دارم، مقداری آب به من بده.


شر گفت تو میخواهی اینجا این جواهرات را به من بدهی و در شهر که رسیدیم مرا رسوا کنی. من فریبت را نمی خورم.شر گفت اگر آب می خواهی باید در ازای آن دو چشمت را به من بدهی و نهایتا که گفتگو با او به جایی نرسید خیر راضی شد و شر هم ناجوانمردانه، با دشنه به چشمان او زخم زد و او از درد در خاک می غلطید و شر، به او آب نداد و وسایلش را دزدید و از آنجا متواری شد.


در آن اطراف، مردی کرد، عشایر بود که دخترش برای بردن آب از آن اطراف می گذشت که صدای ناله های خیر را شنید و به او آب داد و با کمک کسی او را به چادر خود بردند.


مرد گله دار، که اوضاع را دید، گفت من موقع چرا، به زیر درختی میروم که آب برگهای آن درخت، علاج صرع است و مرهم آن برگها، علاج کوری چشم.


همان موقع، برگ آن درخت را تهیه کردند و برای چشمانش مرهم کردند و بعد از 5 روز مرهم را برداشتند و چشمان  خیر، شفا پیدا کرد و در این مدت آن دختر از "خیر" تیمارداری می کرد و خیر وقتی چشمانش را گشود چهره زیبای آن دختر را دید و دل در او بست.


تا چند روزی خیر بهمراه مرد کرد به گله داری پرداخت و یاری اش میکردو خیر مهرش به آن دختر بیشتر و صبرش کمتر می شد ولی چون مال و مکنت نداشت، به خود اجاره نداد که از دختر خواستگاری کند. پس تصمیم گرفت که از آنجا برود و وقتی موضوع رفتن را با آنها مطرح کرد، بسیار ناراحت شدند و مرد کرد، درخلوت به او گفت اگر دوست داشته باشی، مایلم که شوی دخترم شوی و من هم گله را به تو می سپارم تا امرار معاش کنی و خیر هم که تنها آرزویش همین بود، پذیرفت و با هم ازدواج کردند.


پس از مدتی که قصد کوچ کردند، خیر مخفیانه مقداری از آن  برگ هایی که شفایش داده بودند، در خورجین شتر گذاشت و راهی شدند. به شهری رسیدند که دختر زیبا روی شاه، بیماری صرع داشت و شاه گفته بود اگر طبیبی او را علاج کند دخترش را به او می دهد و اگر نتواند کشته می شود. افراد زیادی به طمع آن دختر پای پیش نهادند و نتوانستند و کشته شدند.


خیر به کمک آن برگ ها، با خوراندن آب برگ ها به دختر، او را شفا داد و علیرغم اینکه خیر گفته بود برای رضای خدا اینکار را می کند و نمی خواهد دختر شاه را به زنی بگیرد ولی آن دختر گفت که کسی را همتای خود نمی بیند و اصرار کرد که زن او شود و نهایتا خیر با او نیز ازدواج کرد.


از قضا دختر وزیر هم بخاطر آبله دچار کوری چشم شده بود که خیر با مرهم نهادن بر چشمان او، او را نیز شفا داد و وزیر نیز دختر زیبای خود را به او داد و خیر، زندگی خوشی در کنار آن سه مروارید ادامه داد و بالاخره بعد از شاه، مقام شاهی به او رسید و پادشاه شد.


تا اینکه روزی که خیر برای تفریح به باغ می رفت، در راه، شر را دید که در حال معامله بود. بدستور خیر، او را نزدش بردند و خیر از او پرسید که تو کیستی؟ شر گفت که من "مبشر سفری" هستم. خیر بر او نهیب زد که ای حرامزاده دروغگو، تو همان هستی که فلان بلا را بر سرم آوردی.شر که خوب به او نگریست، خیر را شناخت و با زاری و التماس گفت که من شر هستم و نهادم شر و زشتی است و تو که خیر هستی و نهادت خیر و خوبی است. پس از من در گذر.


خیر از او گذشت و او را رها کرد ولی مرد کرد که نگهبانی خیر را می داد با شمشیر در پی او رفت و در گوشه ای گردنش را زد و آن دو گوهر را که از خیر دزدیده بود را از او ستاند و برای خیر آورد. خیر گفت که همه این ماجراها از لطف تو به من رسیده و اینها هم برای تو باشد.


حکایت بچه بازیگوش

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۱۷:۵۱

ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،

ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :

ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ

ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.

ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...

ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !

ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !

- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !

ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ

ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..

- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...

ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .

ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...

- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...

ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .

ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟

ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ

ﺧﺎﻧﻪ ...

ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟

ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..

ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ

ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...!

ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ

ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ

ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ !

ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ !

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!

ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...

ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !

ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...

ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ

ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..

ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..

ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..

ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..

ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..

ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ

ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !

ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...

ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ ..

ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ

ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟

ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ

ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !!

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..

ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ

ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..

ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .

 ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ.

ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ

ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ

ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ.

ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ



داستان کاسه زهر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۰۵:۴۲

کاسه زهر 

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد

روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند

به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری

خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل

را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی

به تو راست خواهم گفت

کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه

زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی


برگرفته از:رساله دلگشا عبید زاکانی


داستان جالب:عشق منطقی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۳۱

داستان جالب:عشق منطقی


جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»

جوان فکر می‌کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می‌دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.


وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.»

به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دل‌شکستگی نداشته باشید.




دهقان و ارباب

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۲۴



دهقان و ارباب


دهقان پیر با ناله می‌‌گفت: 

ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی  نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند! 

ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! 

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست!!!!


دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ...


ولی دختر من ، این همه بدبختی را ...



داستان کوتاه اسلامِ بیست پنسی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۱۸

 داستان کوتاه


  اسلامِ بیست پنسی! 


فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد که:

یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه تر داده است! 


 چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟


آخر سر بر خودم پیروز شدم  و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...


گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. 


پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.


وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. 


فردا خدمت می‌رسیم! 


 تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!




داستان کوتاه جواب ابلهان خاموشی‌ست

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵
  • ۱۹:۲۸

.داستان کوتاه 


 جواب ابلهان خاموشی‌ست


نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد .


روستایی خر سوار آنجا رسید. از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود رو به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.


شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و دستش بشکند.


روستایی آن سخن نشنید و با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد.


روستایی گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد. شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود.


روستایی او را کشان کشان نزد قاضی برد. قاضی از حال سوال کرد، شیخ هم چنان خاموش بود .


قاضی به روستایی گفت :  این مرد لال است؟


روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد پیش از اینکه با من سخن گفته.


قاضی پرسید : با تو سخن گفت .....؟


او جواب داد که : گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و دستش بشکند.


 قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.


شیخ پاسخی گفت که زان پس در زبان پارسی مَثَل گشت. «جواب ابلهان خاموشی است»


امثال و حکم علی اکبر دهخدا



داستان کوتاه کارت بازی

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵
  • ۱۹:۲۴


اتوبوس نگه داشت. شاگر شوفر، زوری به صدایش داد و گفت: یک ربع نماز،‌ ناهار و دستشویی مرد چاقی که ظاهری اتو کشیده و شیک داشت و همان جلوی اتوبوس نشسته بود، گفت: توی یه ربع نمیشه حتی یکی از این کارها را درست و درمان، طوری که قشنگ به دل آدم بچسبه انجام داد؛ چه برسه به هر سه تا با هم

شاگر شوفر به حرف مرد چاق محل نگذاشت. مرد چاق موقع پیاده شدن به جوانک شاگرد گفت: من غذا خوردم. با نماز و دستشویی هم میونه خوبی ندارم. بذار بشینم توی اتوبوس

شاگر شوفر دستمال کثیفی دستش گرفته بود و داشت می‌کشید به شیشه‌ها؛ نمی‌شه آقا. در اتوبوس را باید قفل کنم. اگه چیزی گم بشه جواب مردم را شما می‌دی؟

مرد چاق جواب جوانک را نداد و از اتوبوس فاصله گرفت. اول رفت سراغ کوزه‌های گلی،‌ اصلا سرگرمی جالبی نبود. چند متر آن طرف تر چند نفر حلقه زده بودند، رفت تا سر و گوشی آب بدهد.

مرد ژنده پوشی روی زمین نشسته بود و چهار تا کارت سفید دستش بود. کارت‌ها را بالا آورد و رو به مردم گرفت و پشت آن‌ها را نشان داد. پشت همه سفید بود به جز یکی که علامت داشت. کارت‌ها را روی زمین گذاشت و با چند حرکت ساده کارت‌ها را جابه جا کرد و خواست که مردم کارت علامت دار را حدس بزنند.

همه کارت سوم را نشان دادند. کارت را برگرداند. درست بود. دوباره کارت‌ها را به هم زد؛ کمی سریع تر از قبل ولی حدس زدنش باز هم کار سختی نبود. باز پرسید. اکثرا کارت اول را انتخاب کردند. این بار مرد کارت را برنگرداند. سرش را بالا آورد و با آن چشمان نسبتا لوچش جمع را گذرا ورانداز کرد. رو به مرد چاق کرد و گفت: سر چند؟ مرد چاق با تعجب پرسید: چی چند؟ مرد ژنده پوش که حوصله توضیح دادن نداشت رو به جمع کرد و گفت: سر چند؟ و ادامه داد: 2هزار تومان خوبه؟ مرد جوانی پرید جلو و گفت: دو تومان، برش گردون مرد ژنده پوش دست کرد در جیبش و یک مشت پول کهنه و مچاله را در آورد و یک 2هزار تومانی گذاشت وسط و از جوان هم خواست 2هزار تومان بدهد. جوان پول را داد و ژنده پوش کارت را برگرداند. درست بود. کارت اول علامت دار بود.

جوان دو تومان کاسب شد. پول را گرفت و رفت و ادامه نداد. ژنده پوش شاکی شد و زیر لب غر زد. دوباره کارت‌ها را به هم زد و باز به همان سادگی روی زمین ریخت.

مرد چاق که تازه ماجرا را فهمیده بود، قبل از آن که ژنده پوش چیزی بپرسد با اشتیاق گفت: کارت چهارم و باز قبل از آن که حرفی زده شود گفت: سر پنج تومان و زود دست کرد در جیب بغل کتش و یک دسته پنج تومانی در آورد و یک پنج تومانی کشید بیرون و با اعتماد به نفس گفت: بیا، بذار وسط

ژنده پوش نگاهی به مرد چاق کرد و گفت: زود راه افتادی و از سر رضایت لبخندی زد که دندان‌های یکی در میان و کج و کوله تا بیخ دهانش به راحتی دیده شد. بعد رو به مرد چاق گفت: پنج تومان زیاد نیست؟ مرد چاق گفت: دبه در نیار، بذار وسط.

ژنده پوش دوباره رو کرد به مرد چاق و گفت: اهل بازی هستی یا تو هم ول می‌کنی می‌ری؟ هستی تا پنج تا بازی؟ مرد چاق با اطمینان گفت: آره آره هستم. ژنده پوش کارت را برگرداند، باخته بود.

مردم کف زدند. مرد چاق بیشتر سر ذوق آمد و ادامه داد: سر ده تومان ژنده پوش هم از قیمت پیشنهادی راضی بود. ژنده پوش داشت کارت‌ها را بر می‌زد که سرو کله جوان با لپ‌های باد کرده و ساندویچ به دست پیدا شد و باخوشحالی به ژنده پوش گفت: دستت درد نکنه، یه بچه یتیم و سیر کردی

چهره ژنده پوش در هم رفت. جوان راهش را گرفت و رفت. چاق و ژنده پوش ادامه دادند. سرعت بازی زیاد شده بود و قیمت‌ها هم بالا و پایین می‌رفت. بازی از پنج دفعه گذشت و توافق کردند تا ده بازی. ژنده پوش بیشتر باخته بود. مرد چاق حسابی سر کیف شده بود. جمعیت زیاد و زیادتر می‌‌شد.

ژنده پوش نگاهی به ساعتش کرد وگفت: باز هم بازی کنیم؟

مرد چاق با خوشحالی گفت: ‌آره، حتم

ژنده پوش گفت: بازی آخر؟

مرد چاق سرش را تکان داد که یعنی بازی آخر!

ژنده پوش گفت: میدونی چیه؟ توی بازی آخر، ما یا زنگی زنگی ایم یا رومی روم.

مرد چاق نفهمید منظورش چیست خب، یعنی چی؟

ژنده پوش گفت: یعنی بازی آخر هرچی داریم وسط می‌ذاریم

چاق جا خورد ولی برای این که کم نیاورد خودش را جمع وجور کرد و چون چند بار هم بیشتر برده بود گفت: هستم داداش بذار وسط

ژنده پوش گفت: ببینم چقدر دارم و کیف پاره اش را به سمت خود کشید و زیپ بغل کیف را به اندازه‌ای که یک دست داخل برود باز کرد و یک مشت پول بیرون آورد. پول‌ها را شمرد؛ شد 283 هزار تومان.

مرد چاق گفت: من 300 تومان می‌ذارم بقیه اش هم مهم نیست

ژنده پوش کارت‌ها را برداشت و خیلی ساده تر از قبل بر زد و خیلی معمولی وسط گذاشت و آرام جابه جا کرد. آن قدر بد بر زد که همه برایش تاسف خوردند. به محض این که کارش تمام شد جمعیت که طاقت نداشتند ساکت بمانند این بار در گوشی و با اشاره چاق را کمک نکردند و سر و صدای همه بلند شد و همه یک رای داشتند؛ کارت اول.

ژنده پوش بر خلاف دفعات قبل خیلی شاکی شد و با ص


ورت درهم گفت: آقایون باشعور! اگر مرد هستید خودتون بازی کنید، اگر هم مردونگی ندارید صحبت اضافی موقوف بعد رو به مرد چاق کرد وگفت: بگو

چاق گفت: کارت اول

ژنده پوش گفت: انتخاب خودت را بگو. می‌خواهی دوباره بر بزنم

چاق مثل اسپند روی آتش از جا پرید و داد زد: چی چی رو دوباره بر بزنم، برگردون ببینم. به من چه بقیه فضولی کردند؟

ژنده پوش بی معطلی کارت‌ها را برگرداند. چاق خشکش زد.

کارت چهارم علامت دار بود. مردم آهسته پراکنده شدند و در غم چاق شریک نشدند.

ژنده پوش چنگی به پول‌ها زد و زیپ کیف را باز کرد ولی این بار زیپ اصلی را آن هم تا ته و تا یخ چاق باز نشده بود پول‌ها را داخل کیف ریخت. داخل کیف پر بود از پول و تراول‌های رنگارنگ.

مرد چاق به خودش آمد، تا خواست حرفی بزند مرد زیپ کیف را کشید و رفت.

مرد چاق داد زد بیا یک بار دیگه بازی کنیم، فقط یک بار

ژنده پوش حتی بر هم نگشت. چاق خواست بدود دنبالش که شاگرد شوفر با تشر داد زد: آقا بدو برو بالا! همه منتظر شما هستند برو دیر شد بابا. معرکه گرفتی؟

مرد چاق چاره ای نداشت. جز سوار شدن. بالا که آمد، دید جوانی که 2 هزار تومان برده بود نیشش تا بناگوش باز است و می‌خندد. گفت: باختی همه رو؟ طمع کردی؟ من هفته پیش یکی دیگه رو دیدم که این جوری باخت. به همون ساندویچ باید قانع باشی! و باز خندید.

چاق با بی محلی رد شد و رفت نشست کنار پنجره. شاگرد شوفر فرمان می‌داد تا اتوبوس سر و ته شد، قبل این که سوار شود، تیز پرید سمت ژنده پوش و یک 5 هزار تومانی گرفت و سوار شد. اتوبوس با غرش راه افتاد و رفت.

هفت، هشت نفر از تماشاگران معرکه هم رفتند پیش ژنده پوش. و او دست کرد در جیبش و به هر کدام چیزی داد.

اتوبوس دیگری از راه رسید، ژنده پوش همان جا روی زمین نشست و بساطش را پهن کرد.


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!