پاستای گوجه فرنگی و کاپاریس

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۰۷:۱۲


پاستای گوجه فرنگی و کاپاریس


زمان آماده سازی۱۰ دقیقه

زمان پختن۱۵ دقیقه

ملیت غذای فرنگی مناسب برای۴ نفر

 پنیر پارمزان۱ عدد

لیمو۵ قاشق غذاخوری 

کاپاریس۳۵۰ گرم

پوره گوجه فرنگی به میزان لازم

روغن زیتون۴۰۰ گرم

 


پاستای گوجه فرنگی و کاپاریس از مجموعه دستورغذایی هایجیمی الیور است که سایت آشپزباشی طرز تهیه آن را برای شما آماده کرده است.

این پاستا به دلیل داشتن کاپاریس (یا کیپر) طعمی متفاوت دارد و بسیار سریع آماده می شود. آن را امتحان کنید.


نکاتی در رابطه با تهیه ی پاستای گوجه فرنگی و کاپاریس:


به گزارش آکاایران: ۱- از هر نوع پاستای مورد نظرتان استفاده کنید

۲- کاپاریس یا کیپر را آبکشی کنید.

۳- پوست نصف لیمو را رنده کنید.


در قابلمه ای متوسط، مقداری آب بجوشانید، به آن قدری نمک بزنید و پاستا را طبق دستور روی بسته بندی آن بپزید.در این میان، مقداری روغن زیتون در ماهیتابه ای بریزید و روی حرارت متوسط گرم کنید. پوره ی گوجه فرنگی و کاپاریس را در آن بریزید. رنده پوست لیمو را هم به آن ها اضافه کنید. آن ها را برای 5 تا 7 دقیقه بپزید و بر اساس ذائقه تان به آن چاشنی اضافه کنید.وقتی پاستا آماده شد، آن را آبکشی کنید و در سس بریزید. برای سرو، مقداری پنیر پارمزان و پوست لیمو روی آن رنده کنید.


ماهی‌خوار و خرچنگ

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۲۲ مهر ۹۵
  • ۱۵:۳۰


ماهی‌خوار و خرچنگ


آورده‌اند که مرغ ماهی‌خواری بر لب آبی خانه داشت و همیشه به اندازه‌ی نیاز خود، از آب ماهی می‌گرفت. روزگار او بد نبود تا این‌که پیری و ناتوانی به او روی آورد و از شکار باز ماند. به کنجی نشست و با خود گفت، دریغا از زندگی که به تندی باد گذشت و از آن چیزی مگر تجربه برایم نماند و امروز همین تجربه شاید مرا به‌کار آید. پس باید امروز به جای زور و چالاکی، کار خود را با نیرنگ پیش برم. ماهی‌خوار با چهره‌ای اندوهگین بر لب آب نشست. ناگهان خرچنگی او را دید و به نزدش آمد. خرچنگ از اودلیل اندوهش را پرسید و ماهیخوار گفت: «چگونه اندوهگین نباشم هنگامی که من هر روز چندین ماهی از این آب می‌گرفتم و می‌خوردم و هم من سیر می‌شدم و هم ماهی‌ها پایان نداشتند. اما امروز با چشم خود دیدم که دو ماهی‌گیر از اینجا می گذشتند و با یکدیگر می‌گفتند؛ ”در این آبگیر ماهی بسیاری زندگی می‌کند، باید روزی با تورهایمان به سراغ آن‌ها بیایم!“ یکی از آن‌ها گفت که؛ ”ما هنوز ماهی‌های فلان آبگیر را نگرفته‌ایم، هنگامی که کار آن‌جا پایان یافت، به این آبگیر می‌آییم.“ بنابراین اگر چنین شود، من باید کم‌کم در اندیشه‌ی مرگ باشم.» خرچنگ از نزد ماهی‌خوار رفت و هر آن‌چه را شنیده بود به دیگر ماهیان آبگیر گفت. ماهی‌ها همگی به نزد مرغ آمدند تا با هم‌اندیشی او راه چاره‌ای برای آن کار بیابند زیرا سود آبگیر، افزون بر ماهی‌ها به مرغ نیز می‌رسید. یکی از ماهی‌ها به مرغ گفت؛ «تو خوب می‌دانی که اگر ما نباشم از گرسنگی خواهی مرد. اکنون برای این‌کار چاره‌ای بیندیش؟» ماهی‌خوار گفت: «ایستادگی در برابر چنین شکارچیانی بیهوده است، اما من در این نزدیکی آبگیری می‌شناسم که آب آن چنان پاک است که می‌توان ریگ‌های ته آن را شمرد و تخم ماهی را از آسمان در آن دید. اگر بتوانید به آن‌جا بروید در آسایش خواهید افتاد.» ماهی‌ها گفتند که راه خوبی است، اما بدون یاری و راهنمایی تو چگونه می‌توانیم به آن‌جا برویم؟


مرغ گفت که من در کمک به شما کوتاهی نخواهم کرد، اما نیاز به زمان دارد. از سویی شکارچیان نیز هردم از راه خواهند رسید و فرصت ما روبه پایان است. ماهی‌ها بسیار گریه‌ و زاری و التماس کردند، تا این‌که ماهی‌خوار پذیرفت تا هر روز چند ماهی با خود به آن آبگیر ببرد و ماهی‌ها هم این کار را پذیرفتند.


بنابراین، ماهی‌خوار هر روز چند ماهی را با خود می‌برد و در جایی می‌نشست و آن‌‌ها را می‌خورد و استخوان‌هایشان را در همان‌جا می‌انداخت. از سویی ماهی‌ها برای آن‌که به آبگیر گفته‌شده بروند، با یکدیگر به رقابت می‌پرداختند و از هم پیشی می‌گرفتند. ماهی‌خوار با چشم عبرت بر نادانی آن‌ها می‌نگریست و با زبان سرزنش با خود می‌گفت؛ «هرکس گول گریه ‌و زاری دشمن را خورده پاداشی بهتر از این نخواهد داشت.


روزهای بسیاری بر این روال گذشت تا این‌که خرچنگ نیز خواهان رفتن به آبگیر تازه شد. پس ماهی‌خوار او را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد. خرچنگ ناگهان از آن بالا استخوان‌های ماهی‌هایی که مرغ خورده بود را دید و دریافت که داستان چیست. او برای آن‌که به دست ماهی‌خوار کشته نشود، گردن مرغ را به چنگال گرفت و او را خفه کرد و به آبگیر برگشت و داستان را برای ماهی‌های دیگر بازگو کرد.


بهلول و طعام خلیفه.

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۰



بهلول و طعام خلیفه


آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و


پیشاوگذاشت و گفت این طعام مخصوصخلیفه استو برای تو فرستاده استتا بخوری . بهلول طعام


را پیشسگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگبه او زد که چرا طعام خلیفه را پیشسگ


گذاردی ؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگبشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد .


داستان غم انگیز دروغهای مادرم

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۳۸


دروغهای مادرم



داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و


تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا


رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به


درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. " و این اولین


دروغی بود که به من گفت.


زمان گذشت وقدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید


ماهی به نهر کوچکی که درکنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی


بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی


صید کند. به سرعت به خانه بازگشت وغذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من


گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم.


مادرم ذرات گوشتی را که به استخوان وتیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را


جلوی او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانیکه من ماهی دوست ندارم"و


این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به


توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.


شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیرکرده بود و من در منزل منتظرش بودم. ازمنزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو


پرداختم و دیدم اجناسی در دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه


کارها را بگذار برای فردا صبح. لبخندی زد و گفت: "پسرم، من سردم نیست تو برو خانه " و این هم دفعه سومی بود که، مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیرآفتاب سوزان، منتظرم


ایستاد. موقعیکه زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت. در دستشلیوانی شربت دیدم که خریده بود که من


موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم مقداری سرکشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم


به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، مادر بنوش. گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم. " و


این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهی او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را


برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان


میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید،


اگر چه مادرم هنوز جوان بود. اما زیر بار ازدواج نرفت و گفت: " من نیازی به محبت کسی ندارم... "، و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن


است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید.


سلامتیش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس


صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی درخیابان میانداخت و میفروخت.


وقتی به او گفتم که اینکار را ترک کند که دیگر وظیفهی من بداند که تأمین معاش


کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهی کافی


درآمد دارم. " واین ششمین دروغی بود که به من گفت.


درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت


گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من


رویکرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش


کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم. " و


این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و درکنارش باشد. اما چطور میتوانستم


نزد او بروم که بین من و مادرعزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حال


مرا دید، تبسمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهی اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که


من میشناختم. اشک از چشمم


روان شد. اما مادرم درمقام دلداری من برآمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم. " واین


هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را برهم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمشاز درد و رنج این جهان رهایی یافت...


این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون


گردید و این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده


است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.


مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرارداد.


شب بتی چون ماه در برداشتن**صبح، از بام جهان چون آفتاب ** روی گیتی را منور داشتن.


تاج از فرق فلک برداشتن ** جاودان آن تاج بر سرداشتن ** در بهشت آرزو ره یافتن.


تا ابد در اوج قدرت زیستن ** لذت یک لحظه مادر داشتن.


منطق ماشین دودی

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۳۱


یکی از دوستان ما که مرد نکته سنجی است، یک تعبیر بسیار لطیف داشت که اسمش را گذاشته بود: « منطق ماشین دودی». می گفتیم منطق ماشین دودی چیست؟ می گفت من یک درسی را از قدیم آموخته ام و جامعه را روی منطق ماشین دودی می شناسم.


 


وقتی بچه بودم، منزلمان در حضرت عبدالعظیم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همین قطار تهران-شاه عبدالعظیم بود. من می دیدم که قطار وقتی در ایستگاه بود، بچه ها دورش جمع می شوند و آن را تماشا می کنند و به زبان حال می گویند: « ببین چه موجود عجیبی است!» معلوم بود که یک احترام و عظمتی برای آن قائل هستند. تا قطار ایستاده بود، با یک نظر تعظیم و تکریم و احترام و اعجاب به او نگاه می کردند تا کم کم ساعت حرکت قطار می رسید و قطار راه می افتاد. همین که راه می افتاد، بچه ها می دویدند، سنگ بر می داشتند و قطار را مورد حمله قرار می دادند. من تعجب می کردم که اگر به این قطار باید سنگ زد، چرا وقتی که ایستاده یک ریگ کوچک هم به آن نمی زنند و اگر باید برایش اعجاب قائل بود، اعجاب بیشتر در وقتی است که حرکت می کند.این معما برایم بود تا وقتی که بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم.

  


دیدم این قانون کلی زندگی ما ایرانیان است که هر کسی و هر چیزی تا وقتی که ساکن است، مورد احترام است. تا ساکت است، مورد تعظیم و تجلیل است. اما همین که به راه افتاد و یک قدم برداشت، نه تنها کسی کمکش نمی کند، بلکه سنگ است که به طرف او پرتاب می شود و این نشانه یک جامعه مرده است. ولی یک جامعه زنده فقط برای کسانی احترام قائل است که متکلم هستند نه ساکت؛ متحرکند نه ساکن؛ باخبرترند نه بی خبرتر».


ایاز

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۲۹


ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.


نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.


  



وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.


داستان زیبای ذکاوت بوعلی

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۱۸

 

  ذکاوت بوعلی 


در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.


به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.


تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...


پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟


پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.


پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.


حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.


دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..


خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.


حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.


همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..


گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..


شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..


حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..


جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.


حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.


یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.




داستان زیبای حکمت

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۱۴



 حکمت


 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در

همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز 

آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است.

پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.


تو مبین اندر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه


 مولانا


داستان یک ایده جدید

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۱۰



 ایده جدید



سال 1853 مردم برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند. آن ها به دنبال طلا می گشتند. آن ها به پولدار شدن فکر می کردند. لیوای استروس یکی از آنها بود. او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...


او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.

مردی از او پرسید: می خواهی با این پارچه چه کار کنی؟

او گفت: می خواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.

مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!

شلوار من رو نگاه کن. پر از سوراخ است!


لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت. آن مرد بابت شلوار خوشحال شد .

آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند. به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما !



جملات کوتاه شریعتی درباره امام حسین (ع)

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۷:۰۲


در عجبم از مردمی که خود زیر شلاق ظلم و ستم زندگی می‌کنند اما برای حسینی که آزاده زندگی کرد٬می‌گریند..... دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------

آنان که رفتند، کاری حسینی کردند. آنان که ماندند باید کاری زینبی کنند، وگرنه یزیدی‌اند...... دکتر علی شریعتی

 

-----------------------------------------
حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود. افسوس که به جای افکارش، زخم های تنش را نشانمان دادند و بزرگترین دردش را بی آبی نامیدند. .....دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
اگر در جامعه ای فقط یک حسین و یا چند ابوذر داشته باشیم هم زندگی خواهیم داشت هم آزادی هم فکر و هم علم خواهیم داشت و هم محبت هم قدرت و سرسختی خواهیم داشت و هم دشمن شکنی و هم عشق به خدا........ دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
از کودک حسین (ع) گرفته تا برادرش، و از خودش تا غلامش، و از آن قاری قرآن تا آن معلم اطفال کوفه، تا آن مؤذن، تا آن مرد خویشاوند یا بیگانه، و تا آن مرد اشرافی و بزرگ و باحیثیت در جامعه خود و تا آن مرد عاری از همه فخرهای اجتماعی، همه برادرانه در برابر شهادت ایستادند تا به همه مردان، زنان، کودکان و همه پیران و جوانان همیشه تاریخ بیاموزند که باید چگونه زندگی کنند ......دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
از هنگامی که به جای شیعه علی (ع) بودن و از هنگامی که به‌جای شیعه حسین (ع) بودن و شیعه زینب (س) بودن، یعنی «پیرو شهیدان بودن»، «زنان و مردان ما» عزادار شهیدان شده‌اند و بس، در عزای همیشگی مانده‌ایم!..... دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
 این که حسین (ع) فریاد می‌زند:آیا کسی هست که مرا یاری کند و انتقام کشد؟» «هل من ناصر ینصرنی؟» مگر نمی داند که کسی نیست که او را یاری کند و انتقام گیرد؟ این سؤال، ‌سؤال از تاریخ فردای بشری است و این پرسش از آینده است و از همه ماست......دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
حسین‏ علیه السلام زنده جاویدی است که هر سال، دوباره شهید می‏شود و همگان را به یاری جبهه حق زمان خود، دعوت می‏کند ...... دکتر علی شریعتی


 -----------------------------------------
حسین (ع) یک درس بزرگ‌تر ازشهادتش به ما داده است و آن نیمه‌تمام گذاشتن حج و به سوی شهادت رفتن است. مراسم حج را به پایان نمی‌برد تا به همه حج‌گزاران تاریخ، نمازگزاران تاریخ، مؤمنان به سنت ابراهیم، بیاموزد که اگر هدف نباشد، اگر حسین (ع) نباشد و اگر یزید باشد، چرخیدن بر گرد خانه خدا، با خانه بت، مساوی است......دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
مسؤولیت شیعه بودن یعنی چه، مسؤولیت آزاده انسان بودن یعنی چه، باید بداند که در نبرد همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین ـ که همه صحنه‌ها کربلاست، و همه ماهها محرم و همه روزها عاشورا ـ باید انتخاب کنند: یا خون را، یا پیام را، یا حسین بودن یا زینب بودن را، یا آن‌چنان مردن را، یا این‌چنین ماندن را  .....دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
امام حسین‏ علیه السلام یک شهید است که حتى پیش از کشته شدن خویش به شهادت رسیده است؛ نه در گودى قتلگاه، بلکه در درون خانه خویش، از آن لحظه که به دعوت ولید - حاکم مدینه - که از او بیعت مطالبه مى ‏کرد، «نه» گفتُ .این، «نه» طرد و نفى چیزى بود که در قبال آن، شهادت انتخاب شده است و از آن لحظه، حسین شهید است......دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
فتواى حسین این است: آرى! در نتوانستن نیز بایستن هست...... دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
حسین ضعیفی که باید برای او گریست نبود... آموزگار بزرگ شهادت اکنون برخاسته است تا به همه آنها که جهاد را تنها در توانستن مى ‏فهمند و به همه آنها که پیروزى بر خصم را تنها در غلبه، بیاموزد که شهادت نه یک باختن، که یک انتخاب است؛ انتخابى که در آن، مجاهد با قربانى کردن خویش در آستانه معبد آزادى و محراب عشق، پیروز مى ‏شود و حسین «وارث آدم» - که به بنى‏آدم زیستن داد - و «وارث پیامبران بزرگ» - که به انسان چگونه باید زیست را آموختند ..... دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
مقتدایان امام حسین‏ علیه السلام کسانى هستند که از مایه جان خویش در راه خدا نثار مى‏کنند و به راستى حسین آموزگار بزرگ شهادت است که هنر خوب مردن را در جان بى‏تاب انسان‏هاى عاشق، تزریق می کند...... دکتر علی شریعتی


 -----------------------------------------
"آنها که تن به هر ذلتى مى ‏دهند تا زنده بمانند، مرده‏ هاى خاموش و پلید تاریخند و ببینید آیا کسانى که سخاوتمندانه با حسین به قتلگاه خویش آمده ‏اند و مرگ خویش را انتخاب کرده ‏اند - در حالى که صدها گریزگاه آبرومندانه براى ماندنشان بود و صدها توجیه شرعى و دینى براى زنده ماندن شان بود - توجیه و تأویل نکرده ‏اند و مرده‏ اند، اینها زنده هستند؟ آیا آنها که براى ماندن‏شان تن به ذلت و پستى، رها کردن حسین و تحمل کردن یزید دادند، کدام هنوز زنده ‏اند؟ .....دکتر علی شریعتی


-----------------------------------------
اکنون شهیدان کارشان را به پایان رسانده‌اند. و ما شب شام غریبان می‌گرییم، و پایانش را اعلام می‌کنیم و می‌بینیم چگونه در جامعه گریستن بر حسین (ع)، و عشق به حسین (ع)، با یزید همدست و همداستانیم؟.....دکتر علی شریعتی

منبع:shariatjavid.ir

قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!