داستان خیر و شر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۴

داستان "خیر" و "شر" از هفت گنبد نظامی                                                                                                                

داستان دو نفر بنام های "خیر" و "شر" است که با هم همسفر می شوند و در راه، شر، غذا و آب خود را پنهان می کند و از غذا و آب "خیر" استفاده می کند و وقتی پس از چند روز غذای خیر تمام شد، شر بطور مخفیانه از آب و غذای خود می خورد و به خیر چیزی نمیداد و خیر متوجه شد و چیزی نگفت تا اینکه تشنگی امان او را برید و به شر گفت یا از روی لطف و یا در ازای دو عدد جواهری که دارم، مقداری آب به من بده.


شر گفت تو میخواهی اینجا این جواهرات را به من بدهی و در شهر که رسیدیم مرا رسوا کنی. من فریبت را نمی خورم.شر گفت اگر آب می خواهی باید در ازای آن دو چشمت را به من بدهی و نهایتا که گفتگو با او به جایی نرسید خیر راضی شد و شر هم ناجوانمردانه، با دشنه به چشمان او زخم زد و او از درد در خاک می غلطید و شر، به او آب نداد و وسایلش را دزدید و از آنجا متواری شد.


در آن اطراف، مردی کرد، عشایر بود که دخترش برای بردن آب از آن اطراف می گذشت که صدای ناله های خیر را شنید و به او آب داد و با کمک کسی او را به چادر خود بردند.


مرد گله دار، که اوضاع را دید، گفت من موقع چرا، به زیر درختی میروم که آب برگهای آن درخت، علاج صرع است و مرهم آن برگها، علاج کوری چشم.


همان موقع، برگ آن درخت را تهیه کردند و برای چشمانش مرهم کردند و بعد از 5 روز مرهم را برداشتند و چشمان  خیر، شفا پیدا کرد و در این مدت آن دختر از "خیر" تیمارداری می کرد و خیر وقتی چشمانش را گشود چهره زیبای آن دختر را دید و دل در او بست.


تا چند روزی خیر بهمراه مرد کرد به گله داری پرداخت و یاری اش میکردو خیر مهرش به آن دختر بیشتر و صبرش کمتر می شد ولی چون مال و مکنت نداشت، به خود اجاره نداد که از دختر خواستگاری کند. پس تصمیم گرفت که از آنجا برود و وقتی موضوع رفتن را با آنها مطرح کرد، بسیار ناراحت شدند و مرد کرد، درخلوت به او گفت اگر دوست داشته باشی، مایلم که شوی دخترم شوی و من هم گله را به تو می سپارم تا امرار معاش کنی و خیر هم که تنها آرزویش همین بود، پذیرفت و با هم ازدواج کردند.


پس از مدتی که قصد کوچ کردند، خیر مخفیانه مقداری از آن  برگ هایی که شفایش داده بودند، در خورجین شتر گذاشت و راهی شدند. به شهری رسیدند که دختر زیبا روی شاه، بیماری صرع داشت و شاه گفته بود اگر طبیبی او را علاج کند دخترش را به او می دهد و اگر نتواند کشته می شود. افراد زیادی به طمع آن دختر پای پیش نهادند و نتوانستند و کشته شدند.


خیر به کمک آن برگ ها، با خوراندن آب برگ ها به دختر، او را شفا داد و علیرغم اینکه خیر گفته بود برای رضای خدا اینکار را می کند و نمی خواهد دختر شاه را به زنی بگیرد ولی آن دختر گفت که کسی را همتای خود نمی بیند و اصرار کرد که زن او شود و نهایتا خیر با او نیز ازدواج کرد.


از قضا دختر وزیر هم بخاطر آبله دچار کوری چشم شده بود که خیر با مرهم نهادن بر چشمان او، او را نیز شفا داد و وزیر نیز دختر زیبای خود را به او داد و خیر، زندگی خوشی در کنار آن سه مروارید ادامه داد و بالاخره بعد از شاه، مقام شاهی به او رسید و پادشاه شد.


تا اینکه روزی که خیر برای تفریح به باغ می رفت، در راه، شر را دید که در حال معامله بود. بدستور خیر، او را نزدش بردند و خیر از او پرسید که تو کیستی؟ شر گفت که من "مبشر سفری" هستم. خیر بر او نهیب زد که ای حرامزاده دروغگو، تو همان هستی که فلان بلا را بر سرم آوردی.شر که خوب به او نگریست، خیر را شناخت و با زاری و التماس گفت که من شر هستم و نهادم شر و زشتی است و تو که خیر هستی و نهادت خیر و خوبی است. پس از من در گذر.


خیر از او گذشت و او را رها کرد ولی مرد کرد که نگهبانی خیر را می داد با شمشیر در پی او رفت و در گوشه ای گردنش را زد و آن دو گوهر را که از خیر دزدیده بود را از او ستاند و برای خیر آورد. خیر گفت که همه این ماجراها از لطف تو به من رسیده و اینها هم برای تو باشد.


  • نمایش : ۴۰۱۶
  • ------------
    عالی
    mrd
     تو کتابمون ننوشته خیر با اون دوتاهم ازدواج تو ادبیاتم سانسور؟؟؟؟؟
    ولی خیر عججب شری بوده ها 
    ........

    خیر در اصل سه تا زن داشته

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!