دهقان و ارباب

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۲۴



دهقان و ارباب


دهقان پیر با ناله می‌‌گفت: 

ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی  نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند! 

ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! 

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست!!!!


دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ...


ولی دختر من ، این همه بدبختی را ...



  • نمایش : ۲۱۳
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!