داستان اموزنده سخن گوژپشت

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵
  • ۱۵:۵۶


پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند …مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ …..بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.



ما ساده‌های بی‌نوا

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۳ دی ۹۵
  • ۲۰:۳۴

...📝

👌🏻چقدرخوبه این 👌🏻

.

ما هیچ‌وقت از اوناش نبودیم که هم‌زمان با هفت نفر تیک بزنیم. با پنج نفر تو رابطه باشیم. با هشتادتا دوست مجازی معاشقه کنیم. شصت تا گوشی داشته باشیم تا بتونیم بپیچونیم آدما رو و دودره کنیم. ده تا ایمیل داشته باشیم و فیک آی‌دی و پروفایل‌های طاق و جفت که باهاش خلق خدا رو سرکار بذاریم، جاسوسی کنیم، زاغ سیا چوب بزنیم. ویرمون که گرفت بیفتیم به کد نوشتن و هک کردن. یه شعر رو برای هزارتا مخاطب بخونیم و بگیم این مال توئه. کلی دروغ و دغل تو آستین‌مون باشه. یه خروار داستان و سناریو پر شال‌مون که هروقت اوضاع بی‌ریخت شد یه خوب‌شو رو کنیم و شر رو بخوابونیم. از هرجا که دست‌مون رسید ایده و حرف و نظم و نثر بدزدیم تا به وقت‌ش خودمون جذاب‌تر جلوه بدیم.

ما از اوناش نبودیم. لازم نبوده باشیم. ما همین که بفهمیم کی هستیم و چی هستیم و پی چی‌یم کافی‌مونه. دنبال دردسر خارج از خودمون نیستیم. همین علامت سوال گنده به اندازه کافی سنگینی می‌کنه. بار عذاب وجدان‌مون که نکنه کسی برنجه، نکنه دلی بشکنه، نکنه خاطری آزرده شه بسه‌مونه.

قصه‌های ما سرراسته. ماها همونایی هستیم که همیشه بودیم و انتخاب شدیم. تا آخرم موندیم. آخه اهل رفتن نیستیم. اهل خراب کردن و ترک کردن و شکستن و شکافتن. ماها اهل ساختنیم، اهل دوختن، درست کردن، اهل رفو! اما بازم هروقت یه چیزی خراب می‌شه می‌گیم حتما ایراد از منه. حتما من آدم بدی‌م. حتما تقصیر منه که این‌طوری شد.

ماها سریع خش برمی‌داریم. کدر می‌شیم. تار می‌شیم. مث کف دست‌یم. خط زیاد داریم ولی هیچ‌کدوم‌ش کار خودمون نیست. واسه خاطر همینم طعمه‌های خوبی می‌شیم برا ذهن‌های مریض. برا اونایی که دنبال خالی کردن عقده‌هاشونن. آخر کارم همیشه ماییم که متهمیم. متهمیم به دروغ و خیانت و شک و بدبینی و پارانویا...

ما ساده‌های بی‌نوا...

وجه مشترک اصلی ماها حماقت اسطوره‌ای‌مونه. ماها درس نمی‌گیریم. چون یه چیزی ته دل‌مون سوسو می‌زنه. پت پت می‌کنه. یه موجود نرم و سبک که موقع اتفاق جدید میاد سروقت‌مون و دم گوش‌مون بال بال می‌زنه که آروم بگه: این بار -حتما - فرق می‌کنه!

ما ساده‌های امیدوار...

ما ساده‌های رو به انقراض

اما شماها عذاب‌وجدان نگیرین. ما قوی‌تر از اونی هستیم که به خاطر شما تموم شیم. ما با یه چیز خیلی جدی‌تر از بین می‌ریم. یه چیز قدرت‌مند و سمج. آره. درسته. همون امید لعنتی ما رو منقرض می‌کنه.



شک به خوشبختی خودش شروع بدبختیه

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۹ آذر ۹۵
  • ۰۸:۵۴


من آدم های زیادی رو دیدم که بی دلیل و با دلیل خوشبخت بودن ، حتی آدم های زیادی رو دیدم که وقتی ازشون سوال کردن خوشختی؟ یه لبخند بزرگ زدن که 'زیاد' . 

اما همه چیز از همین جا شروع میشه ، فقط از یه سوال؛ از اون به بعد تعداد لبخند هات رو توی روز میشمری که ببینی خوشبختی؟ روی تختت دراز میکشی و به سقف خیره میشی و مدام از خودت سوال میکنی که خوشبختی؟ ، دونه دونه دوست داشتنی های زندگیت رو توی ذهنت مرور میکنی و یک دفعه ، گذشته ، غم ها ، شکست ها ، از دست رفتن ها ، تنهایی ها ، بدشانسی ها دست تکون میدند توی ذهنت که : هی ما اینجاییم ، هنوزم حس میکنی خوشبختی؟

 یه سوال خوشبختی؟ می تونه بدبختت کنه ، هیچ آدمِ خوشبختی از خودش سوال نمیکنه، چون به خوشبختیش شکی نداره ،شک به یه خوشبختی خودش شروع یه بدبختیه.


میگیرین چی میگم؟


دلم تنگ است این شبها

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۸ آذر ۹۵
  • ۲۱:۴۳

 


دلم تنگ است این شبها 

یقین دارم که میدانی


صدای غربت من را ز احساسم 

تو می خوانی


شدم از درد تنهایی

 گلی پژمرده و غمگین


ببار ای ابر پاییزی 

که دردم را تو میدانی


میان دوزخ عشقت

 پریشان و گرفتارم


چرا ای مرکب عشقم

 چنین آهسته میرانی


تپش های دل خسته

 چه بی تاب و هراسانند


به من آخر بگو ای دل

 چرا امشب پریشانی


دلم دریای خون است

 و پر از امواج بی ساحل


درون سینه ام آری 

تو آن موج هراسانی


هماره قلب بیمارم

 به یاد توشود روشن


چه فرقی می کند اما 

تو که این را نمی دانی


قانون جذب

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۴ آذر ۹۵
  • ۰۴:۱۴


در قانون جذب باید 24 ساعته در حالت امیدواری و مثبت نگری و شادی و آرامش و اطمینان 100 درصد بود.
شوخی که نیست! قانون جذب رحم و مروت سرش نمی شود و به محض اینکه ببیند داری منفی می بافی یا منفی می اندیشی یا حس منفی داری ، بلافاصله منفی های بیشتری رو به سمتت سرازیر می کنه. معطل و صبر هم نمی کنه! به ثانیه هم نمی کشه! به محض اینکه بفهمه منفی شدی ، فورا منفی بارونت می کنه! چرا؟ چون برای همین کار ساخته شده! وظیفه قانون جذب اینه که  اون چیزی که هستی و روش تمرکز داری رو بیشتر کنه.
قانون جذب درست شده برای اینکه هر چی سفارش می دی  رو بیشتر کنه! دوست داری چوپون بشی احتمال چوپان شدنتو زیاد می کنه! گوسفند آرزو داری ، گوسفنداتو بیشتر می کنه! گرگ می خواهی ، گرگ بیشتری سمتت می فرسته! 
خوب با این قانون جذب که زبون آدمیزاد و معرفت سرش نمی شه و تا سرتو برگردونی سمت منفی ها، پس گردنی شو می زنه و منفی بارونت می کنه، با این قانون خشک و بی رحم باید چی کار کرد؟
جواب روشنه! باید حتی برای یک لحظه آرزوی منفی شدنو به دلش بذاری. اما  چه جوری ؟ آدم که همیشه مثبت نیست.  بعضی مواقع مثبت بودن از یاد آدم می ره و همینطوری حس و حالش غمگین و منفی و ناامید کننده می شه!؟ اون موقع ها چطوری باید فوری خودشو مثبت کنه تا بمب باران منفی ها نشه؟
اینجور مواقع است که ان ال پی به داد آدم می رسه. وقتی می گن قانون جذب بدون ان ال پی یک چیزی کم داره اینجاس که خودشو نشون می ده.
توی ان ال پی تکنیک های سریع الأثر که فوری اثر کنن و روحیه و خلق و إحساس آدمو عوض کنن زیادن اما مشهورترین اونا تکنیک آنکور (Anchor) است که معنا لغویش توی انگلیسی میشه لنگر کشتی و لنگراندازی و دوستان مترجم از کلمه «تکیه گاه ذهنی» به جاش استفاده کرده اند. تکنیک سختی هم نیست. می گه یک محرک بیرونی را یه جوری به یک احساس درونی وصل کن و بعد هر وقت خواستی اون احساس خاص رو بالا بیاری دست به دامن اون محرک بیرونی بشو.
مثلا اگه هر وقت شاد و امیدواری برای 5 تا 15 ثانیه یک کاری انجام بده ، مثلا انگشتای دستاتو به هم قفل کن یا  آدامس نعنا بجوی ، و چندین بار این کار رو تکرار کنی تا احساس مثبت و شاد خودتو به آدامس نعنا شرطی کنی، بعد مواقعی که یکهو غم دلتو اشغال می کنه و می بینی قانون جذب رفته برات منفی و ناامیدی بیشتری بیاره ، فورا آدامس نعنایی رو از جیبت دربیار و شروع کن به جویدن! یا اینکه انگشتاتو به هم قفل کن یا....
بلافاصله می بینی ضمیر ناخودآگاهت بی اعتنا به ذهن هشیار و  بی آنکه دست خودت باشه ، حس و خلق درونیتو خوب می کنه و همه غم و غصه هات یکهویی محو می شن و تو دوباره به شرایط شاد و مثبت برمی گردی.
این آنکور الزاما آدامس نعنایی نیست و قفل انگشتان نیست و می تونه هر چیزی و هر رفتاری باشه. خوب دقت کن! می تونه هر کاری باشه. مثلا زدن آهسته خودکار به پیشانی یا فشردن انگشت اشاره و شست دست راست به هم باشه یا قولنج شکستن یا حتی بوی عطر خاص!
مهم اینه که بتونی با تکرار  إحساس خاصی که برات مهمه ، اون إحساس رو به تکیه ذهنی یا آنکور مورد نظرت پیوند بزنی. 
حالا به قانون جذب بگو اگه جرات داره بیاد یک ذره ناامیدی و غم و منفی رو توی وجود تو ردیابی کنه؟! تا بخواد به خودش بجنبه و منفی ها رو صدا بزنه، تو فورا مثبت شدی و قانون جذب مجبوره بره کامیون منفی ها رو برگردونه و بره مثبت بیاره و....


نیمه کاره ماندن

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵
  • ۰۵:۰۱

...


نیمه کاره ماندن بنظرم یک نوع برزخ است،

یک حالتی مثل روز اول سرما خوردگی که نمیدانی حالت خوب است یا بد؟

داشتم فکر میکردم به اینکه ما آدم ها در زندگی مان چقدر نیمه کاره داریم ، 

بالاخره که چه ؟ یک روزی باید بنشینیم یک لیوان چای برای خودمان بریزیم و آن شکلات نود هفت درصدی که توی طبقه ی پاینی جا تخم مرغی توی یخچال است را باز کنیم و برویم لب پنجره ، بنشینیم و همانطور که تلخی چای و شکلات را مزمزه میکنیم و به این فکر کنیم که در زندگی مان چقدر نیمه کاره داریم که دارند زیر خروار خروار سال های از دست رفته خاک میخورند و نیمه کاره تر و نیمه کار تر میشوند .

آدمی یکجا باید بنشیند و فکر کند که چقدر تاوان داده است برای این نیمه کاره های زندگی اش ؟

چقدر بهایش سنگین بوده و خودش هرگز به آن فکر هم نکرده است ، به این فکر کند که اصلا این روزگار لامصب چطور پیش رفت که فولان نیمه کاره در زندگی اش نیمه کاره ماند!

به مانند یک فرزند آن ها را به دنیا آوردیم، شروع شان کردیم و بعد بدون آنکه حتی بفهمیم دستشان را مابین راه ول کردیم و آن ها را رها کردیم به امان خدا و آنها در کوران زمان نیمه کاره تر و نیمه کاره تر شدند و ماندند .

خوب و منصفانه که نگاه کنیم 

ما آدم ها خورجینمان پر است از نیمه کاره ها ، روابط نیمه کاره، احساسات نیمه کاره ، دوست داشتن های نیمه کاره، علایق نیمه کاره ، آدم های نیمه کاره، خوشحالی های نیمه کاره و خاطرات نیمه کاره!

نیمه کاره ماندن مسئله ای است غمگین..

نیمه کاره ها نه شروع میشوند و نه تمام

در یک بعد از زمان گیر میکنند و بعد برایشان نه پای رفتن میماند و نه پای برگشت..

و هیچ چیزی بدتر از نیمه کاره ماندن نیست.



نسل ما سوخته نبود

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵
  • ۱۲:۰۶

ما نسلِ پس زدنیم ،

عاشقمونه ؟ پس میزنیم ،

پس میزنه مارو؟ بیشتر عاشقشیم ...

عاشق هم میشیم اما نمیگیم که گیج بمونه ،

که مبادا بره ،

ما نسل سردرگمی هستیم ،

نسلی که مدام دور خودمون میچرخیم که آدمِ بهتر پیدا کنیم بخاطرشم بهترینا رو پس میزنیم ...

نسل ما سوخته نبود ،

خودمون شعله ی زیاده خواهیامونو بالا بردیم ،

شدیم یه مشت اعضای پیوندی که مدام هم دیگرو پس میزنیم ....


 ستایش_قاسمی



مادرم دوست داشت به کربلا برود

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵
  • ۱۰:۳۵

مادرم دوست داشت به کربلا برود

ما نگذاشتیم

راستش!

ترسیدیم!

آخر شنیده بودیم که آن‌جا - عراق - امنیت ندارد

گفتم مادر جان! بیا برو مشهد 

حسین و رضا ندارد که

خدای هر دویشان یکیست

هر دو هم شیعه‌اند 

از همان شیعه‌ها که دوست داری....

چند روز پیش گفتند زوار کربلایی در اثر انفجار یک بمب شهید شدند...


 انگار قابل شناسایی هم  نبودند...

مادر دیروز راهی مشهد شد وقت خداحافظی در گوشش گفتم: اگر رفته بودی کربلا...

زبانم لال اما...

شاید... هیچ‌وقت دیگر نمی‌دیدیمت

خندید! از آن خنده‌ها که که از گریه غم انگیزتر است


چقدر حالا دلم شور می‌زند! یک‌هو هوای صدایش زد به سرم 

شماره‌اش را گرفتم یک بوق... دو بوق ... سه... مشترک مورد نظر...

جواب بده دیگر!

یک‌بار دیگر

یک بوق... دو بوق... سه.‌.. الو؟

- الو شما؟! من شماره خانم... را گرفتم!

- شما چه نسبتی با ایشان دارید؟

- مادرم....

- متاسفم آقا، قطار دچار سانحه شده واگن‌ها آتش گرفته‌اند... مادرتان ... متاسفم!احتمالا فوت کرده‌اند... شاید... هیچ‌وقت دیگر...


الو؟

الو؟...

خنده آن روز مادرم... 

خنده تلخ مادرم از گریه غم انگیزتر بود....


استاد نازنینی داشتیم

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵
  • ۱۱:۴۵


استاد نازنینی داشتیم در دوران دانشجویی. تلاش می‌کرد حرف‌های درشت اجتماعی را به گونه‌ای با شوخی و خنده بیان کند که آدم لذت ببرد.

روز اول کلاس، آمد روی صندلی نشست و بی‌مقدمه و بدون حال‌و‌احوال‌پرسی رو به یکی از پسرهای کلاس کرد و گفت:

"اگه امروز که از خونه اومدی بیرون، اولین نفر تو خیابون بهت می‌گفت زیپت بازه، چی کار می‌کردی؟"

پسره گفت: "زود چک‌اش می‌کردم."

استاد گفت:

"اگر نفر دوم هم می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"

پسره گفت: "با شک، دوباره زیپم رو  چک می‌کردم." 

استاد پرسید: "اگر تا نفر دهمی که می‌دیدی، می‌گفت زیپت بازه، چطور؟"

پسره گفت: "شاید دیگه محل نمی‌ذاشتم." 

استاد ادامه داد‌: "فرض کن از یه جا به بعد، دیگه هرکی از جلوت رد می‌شد، یه نگاه به زیپت می‌انداخت و می‌خندید. اون موقع چی‌کار می‌کردی؟"

پسره هاج و واج گفت‌:

"شاید لباسم رو می‌انداختم روی شلوارم." 

استاد با پرسش بعدی، تیر خلاص رو زد :

"حالا اگر شب، عروسی دعوت باشی، حاضری بری؟"

پسره گفت: "نه! ترجیح می‌دم جایی نرم تا بفهمم چه مرگمه."

استاد یهو برگشت با حالتی خنده‌دار گفت:

"دِ لامصبا! انسان این‌جوریه که اگر هی بهش بگن داری گند می‌زنی، حالا هرچی باشه، باورش می‌شه داره گند می‌زنه.

امروز صبح سوار تاکسی شدم، راننده از کنار هر زن راننده ای رد می‌شد، کلی بوق و چراغ می‌زد. آخر سر هم با صدای بلند داد می‌زد که: "بتمرگ تو خونه‌ات با این دست فرمونت." 

خب این زن بدبخت روزی ده بار این رو از این و اون بشنوه، دست‌فرمونش خوب هم که باشه، اعتماد به نفسش به فنا می‌ره!

پس‌فردا می‌خواین ازدواج کنین، دوست دارین شریک زندگی‌تون یه دختر بی‌اعتماد‌به‌نفس باشه یا یکی که اعتمادبه‌نفسش به شما انرژی بده؟"

بعد برگشت رو به همه کلاس و گفت:

"حواس‌تون باشه! اگر امنیت هر آدمی رو از میون ببرین، نه تنها خدا طعم شیرین زندگی رو بهتون حروم می‌کنه، جهانی رو که توش قراره زندگی کنین رو هم خراب می‌کنید."

دو سال بود دانشجو بودیم، هیچ‌وقت نشده‌ بود این‌جوری به قضیه نگاه کنیم.

یادم میاد بهترین تعاملات دانشجویی زندگی‌مون، بعد از کلاس اون استاد شروع شد؛ تعاملاتی با بیش‌ترین تلاش برای ساختن و نگهداری امنیت آدمای دور و برمون.




داستان زیبای قدرت اندیشه

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۱ آذر ۹۵
  • ۱۰:۲۹

 قدرت اندیشه


  پیرمردی در یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد او می خواست مزرعه سیب زمینی اش را شخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش بود که می توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .


پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :


⬅️"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم،  چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت.   من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.


دوستدار تو پدر".


*طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*


*ساعت 4 صبح فردا  مأمور اف.بی.آی و افسران پلیس محلی در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند؟*



*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انجام بدهم".


نکته:


 در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهیم یافت و یا راهی‌ خواهیم ساخت 



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!