داستان اموزنده ی پزشک و معتادان الکل

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۲:۵۶


روزی از یک پزشک دعوت کردند تا در جمع معتادان به الکل سخنرانی کند. پزشک قصد داشت عملا به افراد حاضر در آن جمع نشان دهد که نوشیدن الکل برای سلامتی بسیار مضر و خطرناک است.

او دو لیوان برداشت. در یکی از لیوان ها آب مقطر و در لیوان دومی الکل ریخت. سپس یک کرم خاکی را در لیوان آب مقطر انداخت. کرم آرام آرام شنا کرد و خود را به سطح آب رساند. آنگاه یک کرم خاکی دیگر داخل لیوان محتوی الکل خالص انداخت. کرم پیش روی همه تکه تکه شد. پزشک رو به جمعیت کرد و پرسید چه نتیجه ای می توانند از این آزمایش بگیرند. یکی از حضار جواب داد:

اگه الکل بخورید، کرم وارد معده شما نمی شه!


هنگامی که چیزی را، چه خوب و چه بد، باور داریم، سعی می کنیم به همه چیز از همان منظر نگاه کنیم. ما همان حرفی را می شنویم که خواهان شنیدنش هستیم و بر همان اساس نیز استنباط می کنیم، تا اینکه شکل عادت به خود بگیرد. مهم آن است که برای اتخاذ تصمیم عاقلانه، بر تمامی زوایای یک رخداد دقیق شویم.


داستان زیبای بهلول دانا و بهلول دیوانه

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۲:۵۴


روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟

ـ برو، تمباکو بخر!

مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:

ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟

ـ برو، پیاز بخر!

مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.

مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:

ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟

بهلول در جوابش گفت:

ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!


داستان زیبای عشق خداوند در قلبهای ما جریان دارد

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۲:۵۰


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

 سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم



داستان قایق تو به کجا بسته شده است؟

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۲۹ آبان ۹۵
  • ۰۸:۳۶


قایق تو به کجا بسته شده است؟



ماه شب چهارده بود..... ماه تمام بود و شبی بسیار زیبا بود،  تعدادی دوست خواستند که نیمه شب به قایق سواری بروند. می خواستند قدری تفریح کنند،  وارد قایق شدند، پاروها را برداشتند و شروع به پاروزدن کردند و مدت های زیاد پارو می زدند. وقتی که سپیده زد و نسیم خنکی وزید، قدری به حال آمدند و گفتند، "ببینیم چقدر رفته ایم، تمام شب را پارو زده ایم!"

ولی وقتی خوب از نزدیک مشاهده کردند دیدند که درست در همانجایی قرار دارند که شب پیش بودند. آنوقت دریافتند که چه چیزی را فراموش کرده بودند: آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود تا طناب قایق را از ساحل باز کنند!

و در این اقیانوس بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هرچقدر هم که رنج ببرد و فریاد بزند، به هیچ کجا نخواهد رفت 


داستان آموزنده ی سگ و قصاب قدر داشته هایمان را بدانیم!

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۸ آبان ۹۵
  • ۱۳:۰۳


قدر داشته هایمان را بدانیم!



قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ  دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود " لطفا۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین".  ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش ؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.   

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.  

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم. آیا تا بحال شده به شرایطی که داریم و به نعمت سلامتی که داریم فکر کنیم و شکر بجا بیاوریم؟ آیا تا بحال شده شکر کاری که پیش روی ما قرار گرفته رو انجام بدیم؟

 شکر نعمت و نعمتت افزون کند.........کفر نعمت از کفت بیرون کند 


طرز تهیه رولت خامه ای

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۲۸

‍ 

رولت خامه ای 



مواد لازم برای۱۰ نفر :


 پودر قند   ۱/۲ لیوان


 خامه‏   ۲۰۰ گرم


 پنیر خامه ای   ۲۰۰ گرم


 عصاره وانیل   ۱/۲ قاشق چای خوری


 بیکینگ پودر   ۱/۳ قاشق چای خوری


 تخم مرغ   ۵ عدد


 شکر   ۱/۲ لیوان


 آرد   ۳/۴ لیوان




 طرز تهیه :


🔹ابتدا فر را با دمای 180 درجه سانتیگراد روشن کنید تا گرم شود. سفیده و زرده تخم مرغ را جدا کنید سپس زرده های تخم مرغ ، شکر و وانیل را داخل کاسه ای بریزید و با همزن بزنید تا کرم رنگ و کشدار شود. آرد ، بکینگ پودر و نمک را مخلوط و الک کنید و کم کم به زرده ها اضافه نمایید.


🔹سفیده های تخم مرغ را در ظرفی جداگانه بریزید و با همزن بزنید تا حالت خامه ای پیدا کند و وقتی ظرف را بر میگردانید نریزد ( دقت کنید که زیاده از حد سفیده را نزنید تا پف خود را از دست ندهد ). با استفاده از کاردک کم کم سفیده را به مواد دیگر اضافه کنید ، بسیار آرام ، سبک و بصورت دورانی و در یک جهت هم بزنید ( باید به صورتی هم بزنید که پف سفیده ها نخوابد و بافت ترد ان باقی بماند ).


🔹ته سینی فر کاغذ روغنی بیندازید و مایه شیرینی را روی ان خوب پخش کنید ، سطح مواد را صاف کنید سپس سینی را داخل فری که از قبل روشن کرده اید و گرم شده است به مدت 10 – 15 دقیقه قرار دهید تا روی رولت طلایی شود .پس از پخت رولت را از فر خارج کنید و به همان صورت داغ و با کمک کاغذ لوله کنید و کناری قرار دهید تا کمی خنک شود.


🔹برای تهیه مواد میانی رولت ابتدا پنیر خامه ای ، خامه و پودر قند را داخل کاسه ای بریزید و با همزن بزنید تا خوب مخلوط و یکدست شود. رولت را که خنک شده است به آرامی باز کنید و تمام سطح رولت را به خامه آغشته کنید . دوباره رولت را رول کنید و چند ساعت داخل یخچال قرار دهید تا خوب سرد و سفت شود. سپس با پودر قند ، خامه ، شکلات اب شده و … تزیین کنید و برش بزنید و سرو کنید.


 سایر نکات


🔸میتوانید از میوه های پوره شده نیز داخل خامه این رولت استفاده کنید.



داستان طنز کارتت را نشانش بده

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۲۴

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.

دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع، می گوید:باشه، ولی اونجا نرو. مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. 

بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: اینو می بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم، در هر منطقه ای. بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ می فهمی؟

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. 

دامدار لوازمش را پرت می کند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: کارت... کارتت را نشانش بده.


نتیجه اخلاقی

نباید بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده کرد!


پول غذا را از نوه تان خواهیم گرفت

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۲۱

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.


داستان کوتاه وکیل پولدار و.مسول خیریه

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۱۹


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی.

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاریدارید.

وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار داریدبه خیریه شما کمک کنم؟

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟



قفل ها و کلید های ارتباطی

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۰:۵۹

.

قفل ها و کلید های ارتباطی؛ که خواهش می کنم شما دوستان حتما به کار ببندید !!


چرا مردم از هم این همه سؤال می‌پرسند ؟؟


مثلا چرا می‌پرسند : روی صورتت جوش درآورده ای ؟

چرا این همه لاغر شده ای ؟؟

رنگت چرا این همه پریده ؟؟


اینها سئوال های خالی کننده ای هستند


و بدتر از این ها اینکه بپرسی :


فلانی کجاست ؟؟ چندتا بچه داری ؟؟چرا بچه دار نشدی ؟؟ چرا بچه ات اینهمه چاق است ؟؟ چرا خانه ات این همه قدیمی است... خانه ی قدیمت بهتر نبود ؟؟


چرا سوال هایی می‌کنیم از یکدیگر که ممکن است هم را مجروح کنیم ؟؟


چرا از هم نمی‌پرسیم که این پیراهن چه قدر به تو می‌آد، از کجا خریدیش ؟؟


یا چرا به هم نمی‌گیم چقدر چشمات برق می‌زنه امروز

چقدر این رنگ بهت می‌آد

چقدر در کنارت از گذشته آروم ترم

چقدر دلتنگت بودم و چه خوب که بعد از این همه وقت دوباره دیدمت


به موهای سفید دوستمان چه کار داریم ؟؟

اگر بخواهد خودش درباره اش با ما حرف می زند ... به لکی که پیشانی اش برداشته ... به لایه های چربی ای که ممکن است بر بدنش افزوده شده باشد، یا به چین و چروک های صورتش ...


این عبارت، چقدر ، عبارت بی رحمانه ایست و بی رحمانه تر اینکه از زبان یک دوست شنیده شود : چه قدر خراب شده ای ... خراب شده ای یعنی چه ؟؟

چقدر پیر شده ای ؟؟


یعنی اتفاقی ناگوار یا خستگی هایی بیشمار بر پشت و شانه های دوستمان، آشنایمان یا عزیزمان وارد آمده و حالا که ما بعد مدتها او را دیده ایم، با گفتن این عبارت باید حتما به او بفهمانیم که تو خراب شده ای و من این را از پوستت ... از صورتت ... از لاغری ات و از گودی پای چشمانت فهمیده ام و من پتک محکم تری بر سرت فرو خواهم آورد تا تو خراب تر از این که هستی شوی ...


اصلا چرا از هم سئوال می کنیم ... چرا می‌پرسیم : این مدت که نبودی کجا بودی ؟؟


یا چرا با طعنه میگیم این همه مدت با کی بودی که یاد ما نکردی ؟؟


چرا کلمات و جملاتمان را نمی‌سنجیم ؟؟... ممکن است واقعا کسی با یک جمله ی ساده ی ما زخمی تر از آنچه هست شود ...


اصلا به ما چه مربوط که دوستمان چرا ماشینش را فروخته، چرا بچه هایش را به فلان مدرسه گذاشته، چرا خانه اش را عوض کرده، چرا از کارش بیرون آمده ؟؟


مگر نه اینکه اگر خودش بخواهد به ما خواهد گفت ...


کمی درنگ کنیم در ابتدای دیدارها و همدیگر را با سوالات عجولانه نیازاریم !!


اگر میخواهیم دیگران حس خوبی از ما پیدا کنند، با کلمات و جملات دلنشین و ‌پر انرژی با آنها مکالمه کنیم .


مثل این کت و شلوار چقدر بهت میاد


امروز خیلی شاداب تری


چهره تون امروز خیلی بشاش تره


نه اینکه دروغ بگویید !! خیر


فقط نکات مثبت را در طرف مقابل ببینید، نه نقاط ضعف و ‌منفی را


به دوستان و اطرافیانشون عشق بدیم !!


انرژی مثبت بدیم !!


حتی شده با یه لبخند


باور کنید محبت و مهرورزی خرجی نداره !!


چی میشه وقتی تو اتوبوس یا مترو یا تاکسی نشستید، وقتی چشمتون به چشم نفر بغل دستی یا روبرویی تون می افته، به جای اینکه روتون رو برگردونین، یا سرتون رو ببرید تو گوشی، یا چشماتون رو ببندید ... با یه لبخند زیبا، یه حس زیبا و‌ خوب رو بهش منتقل کنید ؟؟


امتحان کنید !! باور کنید خرجی نداره !!


مهرورزان 


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!