قصه چلچراغ طلایی

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
  • ۱۹:۱۳

یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

بازرگانی بود که دختر خیلی زیبایی داشت بازرگان میخواست دختر را به عقد یکی از دوستانش در آورد که پیرمردی زشت ولی پولدار بود.

مادر دختر سالها پیش مرده بود و بازرگان از ترس اینکه مبادا دخترش کسی را ببیند و عاشقش شود،اورا در اتاقی زندانی کرده بود.

این دختر زیبا اصلا دلش نمی‌خواست با دوست پدرش عروسی کند و هر چه سعی میکرد پدرش را از خر شیطان پایین بیاورد فایده نداشت که نداشت.

یک روز دختر رو به پدرش کرد و گفت:

پدر جان! اگر دلت میخواهد در این خانه بمانم و به حرف هایت گوش کنم و با دوستت عروسی کنم،تنها یک خواهش از تو دارم. دلم میخواد چلچراغ طلایی بزرگی داشته باشم، آنقدر بزرگ که چهل چراغ در آن جا شود. آیا سفارش آنرا به زرگر شهر میدهی؟

بازرگان با خواهش دخترش موافقط کرد،به دخترش پول داد و ترتیبی داد تا زرگر به خانه آنها بیاید 

 هرچه دخترش میخواهد را بسازد.

وقتی زرگر به خانه بازرگان آمد،دختر پول را به او داد و از او خواست چلچراغی درست کند که چهل چراغ در آن جا شود و همچنین جایی برای پنهان شدن او و در کوچکی برای داخل و خارج شدن او. 

چلچراغ در وقت مقرر آماده شد.

دختر مقداری غذا و آب مهیا کرد. بعد،یک روز وقتی که پدرش بیرون بود کفشهایش را لبه چاه گذاشت و به درون چلچراغ رفت و در را بست.

وقتی بازرگان به خانه برگشت، همه جارا گشت اما خبری از دخترش نبو که نبود. بازرگان تشنه شد و آمد که از چاه آب بکشد که ناگهان کفشهای دخترش را لبه ی چاه دیدو فریاد کشید:

_ای خدا!افسوس که به حرف های بچه ام گوش ندادم که او خودرا غرق کرده. ای کاش هرگز مجبورش نمی‌کردم که با دوستم عروسی کند.

بازرگان مدتی عزاداری کرد.

هر روز وقتی به خانه برمیگشت و چشمش به چلچراغ می افتاد خودرا سرزنش میکرد.بالاخره تصمیم گرفت چلچراغ را به زرگر برگرداند تا آن را بفروشد.

به این ترتیب چلچراغ را در دکان زرگر گزاشتند.

یک روز، شاهزاده داشت از آن نزدیکی عبور میکرد که چشمش به آن چلچراغ طلایی افتاد،از آن خوشش آمد آنرا خرید و به قصر برد.

همیشه برای شاهزاده صبحآنه و نهار به اندازه کافی میگذاشتند.یک روز شاهزاده متوجه شد که کمی از غذایش خورده شده.

همه شبها هم اتفاق می افتاد.

بالاخره با خود فکر کرد

_بهتر است یک شب کشیک بایستم و ببینم چه کسی غذای مرا میخورد.

به این ترتیب آن شب را کشیک ایستاد و نیمه های شب با تعجب دید در کوچکی باز شد و دختری زیبا از چلچراغ خارج شد. دخترک آرام آرام به طرف میز غذای شاهزاده رفت و مقداری از غذایش را خورد.

بعد آرام به چلچراغ برگشت و در را بست

شاهزاده یک دل نه صد دل عاشق دخترک شد و دیگر نمیتوانست منتظر شب دیگری شود تا او از چلچراغ بیرون بیاید بنابر این دوباره خودرا به خواب زد. مدتی گذشت و دوباره در چلچراغ باز شد و دخترک بیرون آمد و به طرف میز غذای شاهزاده رفت و مقداری از آن غذا خورد و آمد که به سمت چلچراغ برگردد که شاهزاده از روی تختش پرید و جلوی اورا گرفت و گفت:

 _تو کیستی؟ جنی یا آدمیزادیی؟

دخترک سرش را پایین انداخت و گفت:

_من آدمیزادم.

بعد تمام قصه اش را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد.

شاهزاده گفت:

_بهتر است فعلا کسی از این موضوع خبر دار نشود.

به این ترتیب، مدتی گذشت.

اما یک شب، یکی از کنیز های قصر بیدار بود و سرو صدایی از اتاق شاهزاده شنید.کنیز کنجکاو شد، یواشکی رفت سرو گوشی آب بدهد. یواشکی از لای در نگاه کرد، دید شاهزاده بل دختری زیبا مشغول صحبت است.آرام به اتاق خود برگشت اما صبح روز بعد، ماجرا دهان به دهان گشت و عاقبت ماجرا به گوش شاهزاده خانمی رسید که قرار بود با شاهزاده عروسی کند.

شاهزاده خانم وجودش پر از خشم و حسادت شد. 

به تعدادی از کنیز های قصر پول داد بروند و ببینند دختر کیست و از کجا می آید.

فورا خبر آوردند که هر شب وقتی همه در خوابند،دختر از چلچراغ طلایی بیرون می آید.

بعد شاهزاده خانم نقشه اش را طرح ریزی کرد.

یک روز وقتی شاهزاده به شکار رفته بود پیکی به قصر فرستاد و به او گفت چلچراغ طلایی را برای مهمانی او بیاورد. در ابتدا این درخواست را قبول نکرد چون شاهزاده گفته بود بدون اجازه او به چلچراغ دست نزنند.

بعد،  شاهزاده خانم این تقاضا را از ملکه کرد

و به او گفت:

_مطمئن باشید به چلچراغ آسیبی نخواهد رسید

و ملکه هم قبول کرد.

وقتی چلچراغ را پیش او آوردند تمام چهل چراغ را روشن کرد چلچراغ آنقدر داغ شد که دختر بازرگان نتوانست تحمل کند بیرون آمد و بیهوش روی زمین افتاد.

شاهزاده خانم بدجنس فکر کرد دختر مرده و از یکی از کنیز هایش خواست آنرا با پارچه ای بپیچد و در آب بیندازد.

کنیز هم آنرا در پارچه ای پیچید و به آب آن انداخت و به قصر برگشت.

اما آب سرد دختر را به هوش آورد و او دستانش را کمی تکان داد و ناله ای سر داد. در آن لحظه پیرمردی از انجا می‌گذشت که صدای ناله اورا شنید ، اورا از آب بیرون کشید و به خانه خود برد و از او نگهداری کرد تا اینکه حالش بهتر شد.

در این حین شاهزاده از شکار به قصر برگشت. شاهزاده خانم هم قبل رسیدن او چلچراغ را به قصر برگردانده بود. اما در آن کاملا باز بود شاهزاده از خدمتکارآن پرسید که کسی به چلچراغ دست زده یا نه اما آنها از ترسشان حرفی نزدند. نمی‌دانست دختر چطور ناپدید شده؟بالاخره شاهزاده انقدر غصه خورد که مریض شد و هر روز ضعیف پ ضعیف تر شد تا اینکه شاه و ملکه کاملا امیدشان را از دست دادند

طبیب های سرزمین های مختلف بر بالین او آمدند و اورا معاینه کردند اما نتوانستند درمانش کنند

مدتها بود که شاهزاده لب به غذا نزده بود یکی از درباریان پیشنهاد داد در شهر جار بزنند که هرکس بتواند غذایی درست کند که شاهزاده آنرا بخورد از مال دنیا بی نیاز خواهد شد.

مردم از دور و نزدیک غذا درست کردند و به قصر آوردند.

پیر مردی که دختر بازرگان را نجات داده بود این خبر را شنید به خانه رفت و ماجرا را تعریف کرد دختر غذایی درست کرد و انگشتری که شاهزاده به او داده بود را در آن انداخت. بعد پیرمرد با ظرف غذا به قصر رفت.

در راه مردم به او میخندیدند و می‌گفتند:

_او خیال میکند شاهزاده غذای اورا خواهد خورد

از دیدن پیر مرد و ظرف غذا شاهزاده احساساتی شد و دستش را دراز کرد و غذارا از دست پیرمرد گرفت.  غذای خوشمزه ای بود شاهزاده آنرا تا آخر خورد تا اینکه ظرف خالی شد و ته آن انگشتر را پیدا کرد و آنرا شناخت.

فورا غم و اندوه از دلش رفت و پیرمرد را به کناری کشید و پرسید:

_پیرمرد بگو این غذارا چه کسی پخته؟

و پیرمرد تمام ماجرا را برای شاهزاده تعریف کرد شاهزاده خوشحال شد و چند پیک به خانه پیرمرد فرستاد و دختر را به قصر آوردند.

به این ترتیب شاهراه و دختر بازرگان با هم عروسی کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

شاهزاده به پیرمرد مقامی در دربار داد و شاهراه خانم بدجنس بقیه عمرش را در تنهایی و بدبختی گزارند


قصه دختر شاه پریان

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
  • ۱۷:۱۰

بازرگانى زنش بچه‌دار نمى‌شد، و آن‌قدر از این بابت ناراحت بود که گاه و بیگاه زنش را آزار مى‌داد و مى‌گفت: 'اگر براى من بچه نیاوری، تو را خواهم کشت.' زن که ترسیده بود، به پیش نجار محله رفت و گفت: 'براى من دخترى از چوب درست کن و بگو که او زائیده است.' و افزود: 'این راز را پنهان بدار و در برابر، هر چه بخواهی، خواهم داد.' 


دیرى نگذشت که بین مردم پخش شد. زن بازرگان دخترى زائیده است. و دیرى نگذشت خواستگارى (که شاه بود) براى دختر بازرگان پیدا شد. زن بازرگان دختر تخته‌اى را به باغ برد و روى تختى خواباند. 


این بماند. 


دختر شاه پریان ماهى خورده بود و استخوان ماهى در گلویش گیر کرده بود، و از این بابت ناراحت بود. از قضا همان روزى که بنا بود، براى دختر بازرگان خواستگار بیاید، دختر شاه پریان از آسمان باغ مى‌گذشت که به یک‌بار دید، عروس تخته‌ای، روى تخت دراز کشیده است. خنده‌اش گرفت و 'قه‌قه' زد و استخوان ماهى از گلوش بیرون افتاد. دختر شاه پریان از آسمان به زیر آمد و عروس تخته‌اى را از تخت کنار زد و خودش را، جاى آن، جا داد. پرى از آن شاه شد و در قصر خانه کرد. 


پادشاه دل به پرى باخته بود، اما پرى به شاه اجازه نمى‌داد که با او هم‌بستر شود. سه سال گذشت و در این مدت، پرى انگار نه انگار، که شوهرى دارد. همه‌گونه مهربانى به حق شاه مى‌کرد ولی، تن به بستر شاه نمى‌برد و شاه از این بابت ناراحت بود. 


یک روز شاه به پرى گفت: 'اگر با من به بستر نیائی، زن دیگرى خواهم گرفت!' و پرى گفت: 'چه اشکال دارد، این کار را بکن.' 


پادشاه رفت و زن دیگرى گرفت و به زنش گفت: 'مبادا خیال کنى همسر من عیبى دارد، فقط با من هم‌بستر نمى‌شود!' 


زن تازه که به قصر شاه وارد شد، شب‌هنگام به کنیزى گفت: 'دلم مى‌خواهد بروى و ببینى که همسر شاه چه عیبى دارد.' کنیز رفت و دید که پرى به گل‌دوزى مشغول است. مدتى که او را تماشا کرد، به ناگاه 'انگشت‌دانه' از دست پری، بیرون رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت. پرى بینى‌اش را برید و بینى بریده 'انگشت‌دانه' را برداشت و آورد و به پرى داد. و پرى آن شد که اول بود. 


کنیز که تماشاگر این اتفاق بود، لرزان و لرزان از آنجا دور شد و به زن پادشاه گفت: 'چون پریان زیباست. گل‌دوزى مى‌کرد، اما انگشت‌دانه از دستش رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت' و افزود: 'بینى‌اش را برید و بینى‌ بریده رفت و انگشت‌دانه را برداشت و به او داد. و دوباره او آن شد، که اول بود.' زن پادشاه گفت: 'خاک به سرت، این هم کار شد.' 


زن شاه به گل‌دوزى پرداخت و بعد انگشت‌دانه‌اش را به گوشهٔ اتاق ول کرد، کنیز دید که زن شاه بینى‌اش را برید و آن را به کف اتاق انداخت. خون آمد و خون آمد، و دست آخر زن شاه مرد. 


پادشاه پیش پرى رفت و گفت: 'اى دختر، چرا چنین مى‌کنی! من که تو را دوست دارم.' پرى گفت: 'گمان نکنم از من کار بدى سرزده باشد!' و شاه پى کار خود رفت. 


مدتى بعد دوباره شاه زن دیگرى را به قصر آورد و به او گفت: 'به خانهٔ زنم پا مگذار، چه ممکن است، بد ببینی!' و گفت: 'هر چند که او بى‌عیب است.' عصرهنگام این زن هم کنیز محرم خود را فرا خواند و گفت: 'برو و ببین که زن شاه چه عیبى دارد!' 


کنیز رفت و دید، که زن شاه، چون پریان تماشائى‌ست. کنیز در آنجا بود که پرى گفت: 'تنور را روشن کنید، تنور که روشن شد، به درون آن رفت و با یک طبق نان تازه بیرون آمد!' زن پادشاه گفت: 'این هم کار شد!' و خواست که تنور خانه‌اش را روشن کنند. تنور که 'ا‌َلُو' (اَلو Alow آتش، شعله.) گرفت، عروس تازه به درون آن رفت و سوخت و بعد از مدتی، مرد. 


پادشاه که نمى‌توانست پى به راز پرى ببرد، باز زن دیگرى براى خود انتخاب کرد و او را به قصر برد و گفت: 'به همسرم نزدیک نشو، چه هر بلائى که به سرت بیاید، از سوى من نیست.' 


شب‌هنگم، عروس تازه، به کنیز محرمش گفت: 'به خانهٔ همسر پادشاه برو و ببین که عیب او، چه چیز است.' 


کنیز راه افتاد و به خانهٔ پرى رفت. پرى 'ماهى‌تابه' بر روى اجاق گذاشته بود و ماهى سرخ مى‌کرد. کنیز دید که پرى پنجه به ماهى تابهٔ داغ مى‌کشد و ماهى سرخ مى‌کند. در شگفت شد، و با خود اندیشید: 'این چه‌کارى است که او مى‌کند؟' 


پرى کارش که تمام شد، از ماهیانى که سرخ کرده بود، به کنیز هم داد. کنیز به قصر زن پادشاه بازگشت و هر چه بود، براى او تعریف کرد. زن پادشاه گفت: 'اى بابا، اینکه کار نیست!' و دستور داد که ماهى بیاورند و اجاق را روشن کنند. اجاق را روشن کردند و زن پادشاه به سرخ کردن ماهى در 'ماهى‌تابه' مشغول شد. و وقتى خواست کارى که پرى کرده بود، بکند، هر دو دستش سوخت و از درد، پس افتاد و مرد. 


پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود، پیش پرى رفت و گفت: 'من به تو علاقه‌مندم، اما از کارهایت سر درنمى‌آورم! بگو که چه سرى در کار است؟' پرى که شاه را دوست داشت، گفت: 'من دختر شاه پریان هستم و از روز اول، که مرا به قصر آوردی، به تو نامحرم بودم و هستم.' و افزود


: 'و حال باید مرا عقد کنی.' پادشاه گفت: 'باید این راز را از روز اول بر من آشکار مى‌کردی!' 


فردا روز، جشن گرفتند و پرى محرم شاه شد.



 

قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!