دادستان زیبای چه زمانی بالارا نگاه می کنیم

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۱ دی ۹۵
  • ۰۷:۴۶

.

.

.

.

.



☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝☝

چه زمانی به بالا نگاه می کنید؟


روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود. ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود. ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد.


ﺑﺎﺭ ﺳﻮﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺭا می‌اندازد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﮔﺮ برخورد می‌کند. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺳﺮش را ﺑﻠﻨﺪ می‌کند ﻭ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ می‌کند ﻭ ﻣﻬﻨﺪﺱ کارش را به او می‌گوید.


ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ، ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻌﻤﺖ ﻫﺎ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ می‌فرستد ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺳﭙﺎﺱﮔزﺍﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺮ ﺳﺮمان می‌افتد ﮐﻪ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺁﻭﺭﯾﻢ. بنابراین هر ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻻﺯﻡ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﭙﺎﺱگزاﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺑﺮ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﯿﻔﺘﺪ.



عادت و فضیلت

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵
  • ۱۷:۲۸


دو تا کارگر گرفته بودم واسه اثاث کشی. 

گفتن ۴۰ تومن من هم چونه زدم  شد ۳۰ تومن...


بعد پایان کار، توی اون هوای گرم سه تا 10 تومنی دادم بهشون.

یکی از کارگرا 10تومن برداشت و 20 تومن داد به اون یکی.

گفتم مگر شریک نیستید؟؟

گفت چرا ولی اون عیالواره، احتیاجش از من بیشتره.

من هم برای این طبع بلندش دوباره 10 تومن بهش دادم                

تشکر کرد و دوباره 5 تومن داد به اون یکی و رفتن. 

داشتم فکر میکردم هیچ وقت نتونستم اینقدر بزرگوار و بخشنده باشم

اونجا بود یاد جمله زیبایی که روی پل عابر خونده بودم افتادم


بخشیدن دل بزرگ میخواد نه توان مالی......


«همه میتونن پولدار بشن اما همه نمیتونن بخشنده باشن

پولدار شدن مهارته اما بخشندگی فضیلت»


«باسوادشدن مهارته اما فهمیدگی فضلیت..


«همه بلدن زندگی کنن اما همه نمیتونن زیبا زندگی کنن

زندگی عادته اما زیبا زیستن فضیلت...



ملا نصرالدین و سکه ها

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵
  • ۱۵:۳۵



ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و

دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام.

«اگر کاری که می کنی٬ هوشمندانه باشد٬ هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.»


 

طنز آسایشگاه

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵
  • ۱۵:۳۲



تو خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت :

آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.

قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟

گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟

دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زن میدونستم منو تنها نمی ذاری,

شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟

پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟

تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت ۴ ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید

حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن

آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی … بود.

اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!!


                   

مسابقه پشه ها

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵
  • ۱۵:۱۸


روزی دراکولا تصمیم گرفت مسابقه‌ای بین پشه‌ها برگزار کند تا بهترینشان را انتخاب و به گروه خودش اضافه کند. تمام پشه‌ها را جمع کرد و قانون مسابقه را توضیح داد: «پشه‌ای که بتواند خون بیشتری بمکد برنده است.» اولین پشه رفت و پس از ده دقیقه بازگشت، درحالی‌که دهانش پر از خون بود! دراکولا گفت: «تبریک میگم! چطور این کار رو کردی؟» پشه پاسخ داد: «اون ساختمان بزرگ رو می‌بینی؟ پشت اون، یک خونه‌ است. من رفتم و خون تمام ساکنان اون خونه رو مکیدم!» پشه دوم رفت و پس از پنج دقیقه آمد و تمام صورتش خونی بود. دراکولا با تعجب پرسید: «چطور این کار رو کردی؟» پشه گفت: «اون ساختمان بزرگ رو می بینی؟ پشت اون یک مدرسه‌ است. من به داخلش رفتم و خون تمام دانش‌آموزان رو مکیدم!» سپس نوبت به رفتن پشه سوم رسید. پس از گذشت یک دقیقه برگشت، درحالی‌که از فرق سر تا نوک پایش غرق در خون بود! دراکولا با حیرت به او نگاه کرد و گفت: «فوق‌العاده است! حیرت‌آوره! چطور این کار رو انجام دادی؟» پشه در جواب گفت: «اون ساختمان رو می‌بینی؟» دراکولا پاسخ داد: «بله» و پشه گفت: «خوبه، من ندیدمش!»




داستان واقعی نامه ای به خدا

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۰ دی ۹۵
  • ۱۱:۲۷


نامه واقعی به خدا.                           



این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه، طلبه ای در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود. 


یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد و هم اکنون نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود. 


 مضمون این نامه :


بسم الله الرحمن الرحیم


خدمت جناب خدا !

سلام علیکم ،

اینجانب بنده ی شما هستم.


از آن جا که شما در قران فرموده اید :

"و ما من دابه فی الارض الا علی الله رزقها"

«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»

من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قران فرموده اید :

ان الله لا یخلف المیعاد"

مسلما خدا خلف وعده نمیکند.


بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :

۱ - همسری زیبا و متدین

۲ - خانه ای وسیع

۳ - یک خادم

۴ - یک کالسکه و سورچی

۵ - یک باغ

۶ - مقداری پول برای تجارت

۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی



نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟

می گوید،مسجد خانه ی خداست.

پس بهتره بگذارمش توی مسجد. 


می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان) نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه! 


او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی 

«نقش هستی نقشی از ایوان ماست 

آب و باد وخاک سرگردان ماست»

ناگهان یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه و نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. 


ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. 

وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند، دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:

نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند؛ پس ما باید انجامش دهیم. 

و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود. 



این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود. 


این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید. ماجرایی که اگرچه به شوخی شبیه است و به ظاهر داستانی برای بچه هاست... اما با وجود بی آلایشی آن به کلمات سنگین نگارشی اشاره به عمکرد قانونی دارد  که خداوند تسهیلات استفاده از آن را برای تک تک ما فراهم آورده است. به فرموده امام علی(ع): «آرام باش، توکل کن، تفکر کن و سپس آستین ها را بالا بزن و آنگاه میبینی که دستان خداوند زود تر از تو دست به کار شده اند.» 



فقط آن چیزی را در ذهنتان راه بدهید که دوست دارید اتفاق بیافتد



طنز مناجات دانش آموز با خدا.

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۸ دی ۹۵
  • ۱۷:۵۰


مناجات دانش آموز با خدا :


 پروردگارا سال گذشته هنگام امتحان خواستم تقلب کنم ، معلم از راه رسید ؛ رنگ از رخسارم پرید ؛

 برگه امتحانی ام را گرفت و کشید و آن را از هم درید و چنان کشیده ای به صورتم کشید که برق سه فاز از چشمم پرید و صدایش را مادرم در خانه شنید !

الهی سوگند به بلندای درخت چنار و به ترشی رب انار ؛

 ترحمی بنما بر این بنده بی مقدار ؛ بی کار و بی عار که دمارش را برآورده روزگار !

ای خالق مدرسه

 و ای به وجود آورنده فرمول های حساب و هندسه ؛

 ای خدای عزیزم ،

 بیزارم از این نیمکت و میزم ؛

 دانش آموزی سحر خیزم که هر روز صبح زود ساعت ۱۰ از خواب بر می خیزم ؛ 

و روز های شنبه تا چهارشنبه اغلب از مدرسه می گریزم ؛ 

که من انسانی نحیفم و در کلاس درس بسیار ضعیفم ؛ 

اگر چه نزد معلم و دانش آموزان خیلی خوار و خفیفم ؛ ولی خارج از مدرسه به هرکاری حریفم !

ای خالق شهرستان های کرمان و یزد و رشت ؛ نمره انضباط مرا داده اند هشت ؛

 دیگر به چه امیدی می توان سر کلاس درس نشست ؟ ؛ آنجا که معلم هم نمیکند گذشت ؛ 

چه کنم اگر سر نگذارم به کوه و به دشت ؟ ؛ 

الهی می دانی که من کیستم ؛ هرچند که دانش آموزی فعال و درس خوان نیستم ؛ ولی چقدر عاشق نمره بیستم 

ای خالق آموزگار و ای سازنده مداد و خط کش و پرگار ، آن چنان هدایتم کن تا این معنی را بدانم که اگر معلم خودش درس را میداند پس چرا از من میپرسد و اگر نمیداند چرا از دیگران و آن هایی که میدانند نمیپرسد ؟

ای آفریدگار خودکار بیک ؛ سوگند به کتاب های شیمی و فیزیک ؛ و فرمول اسید اتانوئیک ؛ که مشتاقم به یک دست لباس شیک ؛ 

و از خوراکی ها آرزومندم به خوردن قیمه با ته دیگ ؛ولی اگر نبود راضی ام به یکی دو سیخ شیشلیک! 

الهی از مدرسه بسیار دلتنگم و در کلاس درس همیشه منگم و با دو ابر قدرت شرق و غرب یعنی بابا و معلم همیشه در جنگم ولی در ساعت تفریح بسیار زرنگم !!! اصن دروغ چرا ؟ حقیقت آن است که در یک کلام برای خانه و مدرسه بسیار مایه ننگم … ⚫️


بهلول و شیخ جنید بغداد

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵
  • ۲۱:۲۰


آورده اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد. بهلول جواب سلام او را داد و پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی. فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می کنی؟ عرض کرد آری.

بهلول فرمود طعام چگونه می خوری؟ عرض کرد اول «بسم الله» می گویم و از پیش خود می خورم و لقمه کوچک برمی دارم، به طرف راست دهان می گذارم و آهسته می جوم و به دیگران نظر نمی کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی شوم و هر لقمه که می خورم «بسم الله» می گویم و در اول و آخر دست می شویم.

بهلول برخاست و فرمود تو می خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی دانی و به راه خود رفت.

مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید. بهلول پرسید چه کسی هستی؟ جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. سخن به قدر می گویم و بی حساب نمی گویم و به قدر فهم مستمعان می گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می کنم و چندان سخن نمی گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی دانی. پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید. بهلول گفت از من چه می خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می دانی؟ عرض کرد آری. چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه خواب می شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (ص) رسیده بود بیان کرد.بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی دانی. خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی دانم، تو قربه الی الله مرا بیاموز.

بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم. بدان که اینها که تو گفتی همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از این گونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و ادامه داد: در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود، هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد و در خواب کردن، اینها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد..


هرگز این سوالات را نپرسید

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵
  • ۰۵:۵۵

 

 حواسمان باشد هیچگاه از اطرافیان خود نپرسیم:


پدر یا مادرت، چگونه از دنیا رفت؟


هیچگاه از پدر یا مادری نپرسیم که فرزندتون چطوری درگذشت؟


 هیچگاه از کسیکه هنوز کاری واسه خودش پیدا نکرده (خصوصا در جمع) نپرسیم؛ هنوز بیکاری؟

اگر هم کاری از دستمون بر میاد، تو جمع اینکار رو نکنیم.


 هیچگاه از فقیر و تنگدست نپرسیم؛ پول احتیاج داری؟

بدون اینکه بخواد، بهش بدیم تا همیشه براش عزیز بمونیم و حرمت و احترام رو حفظ کنیم.


شما خواهرم...

هیچگاه از زنی که بچه دار نمیشه نپرسید؛ هنوز بچه دار نشدین؟

بلکه از خدا بخواهید بهشون فرزندی نیکو عطا کنه.


 هیچگاه از میهمان نپرسیم؛ آب یا خوراکی میل دارید؟

بلکه بدون چون و چرا ازش پذیرایی کنیم.

به این میگن میهمان نوازی.


 هیچگاه از مجردی نپرسیم؛ چرا هنوز ازدواج نکردی؟

بلکه از خدا بخواهیم، همسری شایسته نصیبش گرداند.


 هیچگاه بخاطر خنداندن دیگران کسی را مسخره نکنیم، 

همیشه آنچه برای خود نمیپسندیم برای دیگران هم نپسندیم.



دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باشرو

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵
  • ۰۴:۵۹

 

 شعر فوق العاده زیبا از اقبال لاهوری...!!!



دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!!!

سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!!!


یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری!!!

راضی به همین چند قلم مال خودت باش!!!


دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!!!

اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!!!


پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت!!!

منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش!!!


صدسال اگر زنده بمانی گذرانی!!!

پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش......!!!



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!