داستان کوتاه ایمیل.

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۳ مهر ۹۵
  • ۱۱:۵۱

ایمیل 


♦️روزی مردی به سفر می رود و به محض ورود به اتاق هتل، متوجه می شود که هتل به کامپیوتر مجهز است. تصمیم می گیرد به همسرش ایمیل بزند. نامه را می نویسد اما در تایپ آدرس دچار اشتباه می شود و بدون این که متوجه شود نامه را می فرستد. در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی، زنی که تازه از مراسم خاک سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا آشنایان داشته باشد به سراغ کامپیوتر می رود تا ایمیل های خود را چک کند؛ اما پس از خواندن اولین نامه غش می کند و بر زمین می افتد. پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش می رود و مادرش را نقش بر زمین می بیند و در همان حال چشمش به صفحه مانیتور می افتد : 

گیرنده : همسر عزیزم
موضوع : من رسیدم 
می دونم که از گرفتن این نامه حسابی غافلگیر شدی. راستش آنها اینجا کامپیوتر دارند و هر کس به این جا می آد می تونه برای عزیزانش نامه بفرسته. من همین الآن رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا می بینمت . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر این جا گرمه!



قرآن چگونه کتابی است

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۱



قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز می شود و با نام مردم پایان می پذیرد. 

کتابی آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند ــ بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد!

کتابی است که نام بیش از ۷۰ سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از ۳۰ سوره اش از پدیده های مادی و تنها ۲ سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز! 

کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست …کتابی است که نخستین پیامش خواندن است و افتخار خدایش به تعلیم انسان با قلم… آن هم در جامعه ای و قبایلی که کتاب و قلم و تعلیم و تربیت مطرح نیست.


این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و … شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند و بالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد،

قرآن! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند” چه کس مرده است؟ “چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا تو را برای مردگان ما نازل کرده است 


قرآن! من شرمنده توام اگر تو را از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام. 

یکی ذوق می کند که تو را بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که تو را فرش کرده، ‌یکی ذوق می کند که ترا با طلا نوشته، ‌یکی به خود می بالد که تو را در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و … آیا واقعا خدا ترافرستاده تا موزه سازی کنیم؟ 

قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و تو را می شنوند،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند! … اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ”احسنت …!” گویی مسابقه نفس است …

قرآن!‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه، خواندن تو از آخر به اول ، ‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنانکه ترا حفظ کرده اند، ‌حفظ کنی، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند. 

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو. آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است. 

آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم



 دکتر شریعتی

قهوه مبادا

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۰

با یکی از دوستانم وارد قهوه‌خانه‌‌ای کوچک شدیم و سفارش‌ دادیم...


بسمت میزمان می‌رفتیم که دو نفر دیگر وارد قهوه‌خانه شدند... و سفارش دادند:  پنج‌تا قهوه لطفا... دوتا برای ما و سه تا هم قهوه مبادا... سفارش‌شان را حساب کردند، و دوتا قهوه‌شان را برداشتند و رفتند...


از دوستم پرسیدم: ماجرای این قهوه‌های مبادا چی بود؟


دوستم گفت: اگه کمی صبر کنی بزودی تا چند لحظه دیگه حقیقت رو می‌فهمی...


آدم‌های دیگری وارد کافه شدند... دو تا دختر آمدند، نفری یک قهوه سفارش دادند، پرداخت کردند و رفتند...


سفارش بعدی هفت‌تا قهوه بود از طرف سه تا وکیل... سه تا قهوه برای خودشان و چهارتا قهوه مبادا...



  


همان‌طور که به ماجرای قهوه‌های مبادا فکر می‌کردم و از هوای آفتابی و منظره‌ی زیبای میدان روبروی کافه لذت می‌بردم،


مردی با لباس‌های مندرس وارد کافه شد که بیشتر به گداها شباهت داشت... با مهربانی از قهوه‌چی پرسید: قهوه‌ی مبادا دارید؟


خیلی ساده‌ ست! مردم به جای کسانی که نمی‌توانند پول قهوه و نوشیدنی گرم بدهند، به حساب خودشان قهوه مبادا می‌خرند...


سنت قهوه‌ی مبادا از شهرناپل ایتالیا شروع شد و کم‌کم به همه‌جای جهان سرایت کرد...


بعضی‌ جاها هست که شما نه تنها می‌توانید نوشیدنی گرم به جای کسی بخرید،


بلکه می‌توانید پرداخت پول یک ساندویچ یا یک وعده غذای کامل را نیز تقبل کنید

دوستی ها و دوست داشتن ها

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲ مهر ۹۵
  • ۱۳:۱۹

مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .


وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجود داشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.


ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.


در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از این درب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.


ملا طبعا از درب دومی وارد شد.


ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شده بود. !!!


این داستان حکایت زندگی ماست.

  


کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی را آغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.


روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .


اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.


چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلب تو چیزی بگیرد.

تئوری پنجره شکسته

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲ مهر ۹۵
  • ۱۳:۱۲

در دهه هشتاد در نیویورک ​باج گیری در ایستگاهها و در داخل قطارها امری روزمره و عادی بود. فرار از پرداخت پول بلیط رایج بود و سیستم مترو ٢٠٠ میلیون دلار در سال از این بابت ضرر می کرد. مردم از روی نرده ها بداخل ایستگاه می پریدند و یا ماشین ها را از قصد خراب می کردند و یکباره سیل جمعیت بدون پرداخت بلیط به داخل سرازیر می شد. اما آنچه که بیش از همه به چشم می خورد گرفیتی (Graffiti) بود. (گرفیتی نقش ها و عبارات عجیب و غریب و در همی است که بر روی دیوار نقاشی و یا نوشته می شود). هر شش هزار واگنی که در حال کار بودند از سقف تا کف و از داخل و خارج از گرفیتی پوشیده شده بودند. آن نقش و نگارهای نامنظم و بی قاعده چهره ای زشت و عبوس و غریب را در شهر بزرگ زیرزمینی نیویورک پدید آورده بودند. اینگونه بود وضعیت شهر نیویورک در دهه ١٩٨٠ شهری که موجودیتش در چنگال جرم و جنایت و کرک فشرده می شد.


با آغاز دهه ١٩٩٠ به ناگاه وضعیت گوئی به یک نقطه عطف برخورد کرد. سیر نزولی آغاز گردید. قتل و جنایت به میزان ٧٠ درصد و جرائم کوچکتر مانند دزدی و غیره ۵٠ درصد کاهش یافت. در ایستگاههای مترو....  با پایان یافتن دهه ١٩٩٠، ٧۵ درصد از جرائم از میان رفته بود. در سال ١٩٩۶ وقتی گوئتز برای بار دوم بدلیل شکایت کیبی جوانی که فلج شده بود به محاکمه فراخوانده شد روزنامه ها و مردم کمترین اعتنائی دیگر به داستان وی نکردند. زمانی که نیویورک امن ترین شهر بزرگ آمریکا شده بود دیگر حافظه ها علاقه ای به بازگشت به روزهای زشت گذشته را نداشتند.


اتفاقی که در نیویورک افتاد همه حالات مختلف را بخود گرفت مگر یک تغییر تدریجی. کاهش جرائم و خشونت ناگهانی و به سرعت اتفاق افتاد. درست مثل یک اپیدمی. بنابراین باید عامل دیگری در کار می بود. باید توضیح دیگری برای این وضعیت پیدا می شد. این "توضیح دیگر" چیزی نبود مگر تئوری "پنجره شکسته" (Broken Window Theory).


تئوری پنجره شکسته محصول فکری دو جرم شناس آمریکائی (Criminologist) بود به اسامی جمس ویلسون (James Wilson) و جورج کلینگ (George Kelling). این دو استدلال می کردند که جرم نتیجه یک نابسامانی است. اگر پنجره ای شکسته باشد و مرمت نشود آنکس که تمایل به شکستن قانون و هنجارهای اجتماعی را دارد با مشاهده بی تفاوتی جامعه به این امر دست به شکستن شیشه دیگری می زند. دیری نمی پاید که شیشه های بیشتری شکسته می شود و این احساس آنارشی و هرج و مرج از خیابان به خیابان و از محله ای به محله دیگر می رود و با خود سیگنالی را به همراه دارد از این قرار که هر کاری را که بخواهید مجازید انجام دهید بدون آنکه کسی مزاحم شما شود.


در میان تمامی مصائب اجتماعی که گریبان نیویورک را گرفته بود ویلسون و کلینگ دست روی باج خواهی های کوچک در ایستگاههای مترو، نقاشی های گرفیتی و نیز فرار از پرداخت پول بلیط گذاشتند. آنها استدلال می کردند که این جرائم کوچک، علامت و پیامی را به جامعه می دهد که ارتکاب جرم آزاد است هر چند که فی نفسه خود این جرائم کوچک اند.


این است تئوری اپیدمی جرم که بناگاه نظرات را به خود جلب کرد. حالا وقت آن بود که این تئوری در مرحله عمل به آزمایش گذاشته شود.


دیوید گان (David Gunn) به مدیریت سیستم مترو گمارده شد و پروژه چند میلیارد دلاری تغییر و بهبود سیستم متروی نیویورک آغاز گردید. برنامه ریزان به وی توصیه کردند که خود را درگیر مسائل جزئی مانند گرفیتی نکند و در عوض به تصحیح سیستمی بپردازد که بکلی در حال از هم پاشیدن بود. اما پاسخ گان عجیب بود. گرفیتی است که سمبل از هم پاشیده شدن سیستم است باید جلوی آنرا به هر بهائی گرفت. او معتقد بود بدون برنده شدن در جنگ با گرفیتی تمام تغییرات فیزیکی که شما انجام می دهید محکوم به نابودی است. قطار جدیدی می گذارید اما بیش از یکروز نمی پاید که رنگ و نقاشی و خط های عجیب بر روی آن نمایان می شود و سپس نوبت به صندلی ها و داخل واگن ها می رسد.


گان در قلب محله خطرناک هارلم یک کارگاه بزرگ تعمیر و نقاشی واگن بر پا کرد. واگن هائی که روی آنها گرفیتی کشیده می شد بلافاصله به آنجا منتقل می شدند. به دستور او تعمیرکاران سه روز صبر می کردند تا بر و بچه های محله خوب واگن را کثیف کنند و هر کاری دلشان می خواهد از نقاشی و غیره بکنند بعد دستور می داد شبانه واگن را رنگ بزنند و صبح زود روی خط قرار دهند. باین ترتیب زحمت سه روز رفقا به هدر رفته بود.


در حالیکه گان در بخش ترانزیت نیویورک همه چیز را زیر نظر گرفته ویلیام برتون (William Bratton) به سمت ریاست پلیس متروی نیویورک برگزیده شد. برتون نیز از طرفداران تئوری "پنجره شکسته" بود و به آن ایمانی راسخ داشت. در این زمان ١٧٠٫٠٠٠ نفر در روز به نحوی از پرداخت پول بلیط می گریختند. از روی ماشین های دریافت ژتون می پریدند و یا از لای پره های دروازه های اتوماتیک خود را به زور بداخل می کشانیدند. در حالیکه کلی جرائ


م و مشکلات دیگر در داخل و اطراف ایستگاههای مترو در جریان بود برتون به مقابله مسئله کوچک و جزئی پرداخت بهاء بلیط و جلوگیری از فرار مردم از این مسئله کم بها پرداخت.


در بدترین ایستگاهها تعداد مامورانش را چند برابر کرد. به محض اینکه تخلفی مشاهده می شد فرد را دستگیر می کردند و به سالن ورودی می آوردند و در همانجا در حالیکه همه آنها را با زنجیر به هم بسته بودند سرپا و در مقابل موج مسافران نگاه می داشتند. هدف برتون ارسال یک پیام به جامعه بود که پلیس در این مبارزه جدی و مصمم است. اداره پلیس را به ایستگاههای مترو منتقل کرد. ماشین های سیار پلیس در ایستگاهها گذاشت. همانجا انگشت نگاری انجام می شد و سوابق شخص بیرون کشیده می شد. از هر ٢٠ نفر یک نفر اسلحه غیر مجاز با خود حمل می کرد که پرونده خود را سنگین تر می کرد. هر بازداشت ممکن بود به کشف چاقو و اسلحه و بعضا قاتلی فراری منجر شود.


مجرمین بزرگ بسرعت دریافتند که با این جرم کوچک ممکن است خود را به دردسر بزرگتری بیاندازند. اسلحه ها در خانه گذاشته شد و افراد شرّ نیز دست و پای خود را در ایستگاههای مترو جمع کردند. کمترین خطائی دردسر بزرگی می توانست در پی داشته باشد.


پس از چندی نوبت جرائم کوچک خیابانی رسید. درخواست پول سر چهارراه ها وقتی که ماشین ها متوقف می شدند، مستی، ادرار کردن در خیابان و جرائمی از این قبیل که بسیار پیش پا افتاده به نظر می رسیدند موجب دردسر فرد می شد. تز جولیانی و برتون با استفاده از "پنجره شکسته" این بود که بی توجهی به جرائم کوچک پیامی است به جنایتکاران و مجرمین بزرگتری که جامعه از هم گسیخته است و بالعکس مقابله با این جرائم کوچک به این معنی بود که اگر پلیس تحمل این حرکات را نداشته باشد پس طبیعتا با جرائم بزرگتر برخورد شدیدتر و جدی تری خواهد داشت.


قلب این نظریه اینجاست که این تغییرات لازم نیست بنیادی و اساسی باشند بلکه تغییراتی کوچک چون از بین بردن گرفیتی و یا جلوگیری از تقلب در خرید بلیط قطار می تواند تحولی سریع و ناگهانی و اپیدمیک را در جامعه بوجود آورده بناگاه جرائم بزرگ را نیز بطور باور نکردنی کاهش دهد. این تفکر در زمان خود پدیده ای رادیکال و غیر واقعی محسوب می شود. اما سیر تحولات، درستی نظریه ویلسون و کلینگ را به اثبات رساند.

خاطرات مشترک خیلیا...یادش بخیر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۱۹

خاطرات مشترک خیلیا...


+ یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست!!!




+ ﯾﺎﺩﺵ ﺑﺨﯿﺮ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﺎ بغل ﺩﺳﺘﯿﺎﻣﻮﻥ ﻗﻬﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﯾﻪ ﺧﻂ ﻭﺳﻂ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪﯾﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﯿﻢ ﻭﺳﺎﯾﻠﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺧﻂ ﺍﯾﻨﻮﺭﺗﺮ ﻧﯿﺎﺩ!!!



+ یادش بخیر امتحان آخر سال که میدادیم کتابارو پاره می کردیم تا برسیم خونه!!!




+ یادش بخیر وقتی تو شلوغی میخواستیم برنامه کودک ببینیم

یکی از حرصش می گفت...

در مجلسی نشسته بودیم ناگهان خرررری گفت:

لامصب چنان سکوتی میشد که پشه هم دیگه جرأت وز وز نداشت!!!



+ یادش بخیر...

سر صف پاهامونو 180 درجه باز میکردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم :))

کجا رفتن اون دوستای با معرفت!!!




+ به افتخار اون نسلـی که ظـهرها به زور میخوابوندنشون تا شیطونی نکـــنن ...

اما حالا باید ظهر به زور بیدارشون کنن ...!!!




+ سلامتی اونایی که ماشین کنترلی نداشتن

ولی یه نخ دومتری به ماشین پلاستیکی شون می بستن و ذوق دنیا رو می کردن!!! 





جوک جدید

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۱۶


دختره اومده تو مغازه دستشو گذاشته رو پفک میگه:


آقا از این پفکا دارین؟


منم گفتم نه عزیزم تموم کردیم! اونم رفت بیرون! 



رانی هلو وا کنین فشارم افتاده 

----------------------------------------------------

میدونین من قبض اب برق تلفنم چجوری پرداخت میکنم












میزارم رو ماشین دخترا . فک میکنن جریمه شدن

خودشون پرداخت میکنن!!

  • ادامه مطلب
  • دانلود گزارش کار آموزی کارخانه سیمان مازندران نکا

    • علی اسفندیاری
    • يكشنبه ۱۴ شهریور ۹۵
    • ۱۴:۳۷

    دانلود گزارش کار آموزی کارخانه سیمان مازندران نکا


    فصل اول: صنعت سیمان


    -آغاز صنعت سیمان در ایران

    -تاریخچه کارخانه سیمان مازندران

    -مراحل تولید سیمان


    فصل دوم: ترانسفورماتور ها


    -ترانس جریان

    -ترانس ولتاژ

    ترانس خشک رزینی


    فصل سوم: کلید های قدرت 


    -سکسیونر

    -دیژنگتور

    -ریکلوزر

    -تفاوت دیژنگتور و ریکلوزر


    دانلود فایل گزارش به صورت word


    حجم:181کیلو بایت


    تعداد صفحات22


    دانلود با لینک مستقیم

    --------------------------------------

    دانلود فایل گزارش به صورت pdf


    دانلود با لینک مستقیم
    حجم: 472 کیلوبایت


    قصه چلچراغ طلایی

    • علی اسفندیاری
    • شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
    • ۱۹:۱۳

    یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

    بازرگانی بود که دختر خیلی زیبایی داشت بازرگان میخواست دختر را به عقد یکی از دوستانش در آورد که پیرمردی زشت ولی پولدار بود.

    مادر دختر سالها پیش مرده بود و بازرگان از ترس اینکه مبادا دخترش کسی را ببیند و عاشقش شود،اورا در اتاقی زندانی کرده بود.

    این دختر زیبا اصلا دلش نمی‌خواست با دوست پدرش عروسی کند و هر چه سعی میکرد پدرش را از خر شیطان پایین بیاورد فایده نداشت که نداشت.

    یک روز دختر رو به پدرش کرد و گفت:

    پدر جان! اگر دلت میخواهد در این خانه بمانم و به حرف هایت گوش کنم و با دوستت عروسی کنم،تنها یک خواهش از تو دارم. دلم میخواد چلچراغ طلایی بزرگی داشته باشم، آنقدر بزرگ که چهل چراغ در آن جا شود. آیا سفارش آنرا به زرگر شهر میدهی؟

    بازرگان با خواهش دخترش موافقط کرد،به دخترش پول داد و ترتیبی داد تا زرگر به خانه آنها بیاید 

     هرچه دخترش میخواهد را بسازد.

    وقتی زرگر به خانه بازرگان آمد،دختر پول را به او داد و از او خواست چلچراغی درست کند که چهل چراغ در آن جا شود و همچنین جایی برای پنهان شدن او و در کوچکی برای داخل و خارج شدن او. 

    چلچراغ در وقت مقرر آماده شد.

    دختر مقداری غذا و آب مهیا کرد. بعد،یک روز وقتی که پدرش بیرون بود کفشهایش را لبه چاه گذاشت و به درون چلچراغ رفت و در را بست.

    وقتی بازرگان به خانه برگشت، همه جارا گشت اما خبری از دخترش نبو که نبود. بازرگان تشنه شد و آمد که از چاه آب بکشد که ناگهان کفشهای دخترش را لبه ی چاه دیدو فریاد کشید:

    _ای خدا!افسوس که به حرف های بچه ام گوش ندادم که او خودرا غرق کرده. ای کاش هرگز مجبورش نمی‌کردم که با دوستم عروسی کند.

    بازرگان مدتی عزاداری کرد.

    هر روز وقتی به خانه برمیگشت و چشمش به چلچراغ می افتاد خودرا سرزنش میکرد.بالاخره تصمیم گرفت چلچراغ را به زرگر برگرداند تا آن را بفروشد.

    به این ترتیب چلچراغ را در دکان زرگر گزاشتند.

    یک روز، شاهزاده داشت از آن نزدیکی عبور میکرد که چشمش به آن چلچراغ طلایی افتاد،از آن خوشش آمد آنرا خرید و به قصر برد.

    همیشه برای شاهزاده صبحآنه و نهار به اندازه کافی میگذاشتند.یک روز شاهزاده متوجه شد که کمی از غذایش خورده شده.

    همه شبها هم اتفاق می افتاد.

    بالاخره با خود فکر کرد

    _بهتر است یک شب کشیک بایستم و ببینم چه کسی غذای مرا میخورد.

    به این ترتیب آن شب را کشیک ایستاد و نیمه های شب با تعجب دید در کوچکی باز شد و دختری زیبا از چلچراغ خارج شد. دخترک آرام آرام به طرف میز غذای شاهزاده رفت و مقداری از غذایش را خورد.

    بعد آرام به چلچراغ برگشت و در را بست

    شاهزاده یک دل نه صد دل عاشق دخترک شد و دیگر نمیتوانست منتظر شب دیگری شود تا او از چلچراغ بیرون بیاید بنابر این دوباره خودرا به خواب زد. مدتی گذشت و دوباره در چلچراغ باز شد و دخترک بیرون آمد و به طرف میز غذای شاهزاده رفت و مقداری از آن غذا خورد و آمد که به سمت چلچراغ برگردد که شاهزاده از روی تختش پرید و جلوی اورا گرفت و گفت:

     _تو کیستی؟ جنی یا آدمیزادیی؟

    دخترک سرش را پایین انداخت و گفت:

    _من آدمیزادم.

    بعد تمام قصه اش را از سیر تا پیاز برای او تعریف کرد.

    شاهزاده گفت:

    _بهتر است فعلا کسی از این موضوع خبر دار نشود.

    به این ترتیب، مدتی گذشت.

    اما یک شب، یکی از کنیز های قصر بیدار بود و سرو صدایی از اتاق شاهزاده شنید.کنیز کنجکاو شد، یواشکی رفت سرو گوشی آب بدهد. یواشکی از لای در نگاه کرد، دید شاهزاده بل دختری زیبا مشغول صحبت است.آرام به اتاق خود برگشت اما صبح روز بعد، ماجرا دهان به دهان گشت و عاقبت ماجرا به گوش شاهزاده خانمی رسید که قرار بود با شاهزاده عروسی کند.

    شاهزاده خانم وجودش پر از خشم و حسادت شد. 

    به تعدادی از کنیز های قصر پول داد بروند و ببینند دختر کیست و از کجا می آید.

    فورا خبر آوردند که هر شب وقتی همه در خوابند،دختر از چلچراغ طلایی بیرون می آید.

    بعد شاهزاده خانم نقشه اش را طرح ریزی کرد.

    یک روز وقتی شاهزاده به شکار رفته بود پیکی به قصر فرستاد و به او گفت چلچراغ طلایی را برای مهمانی او بیاورد. در ابتدا این درخواست را قبول نکرد چون شاهزاده گفته بود بدون اجازه او به چلچراغ دست نزنند.

    بعد،  شاهزاده خانم این تقاضا را از ملکه کرد

    و به او گفت:

    _مطمئن باشید به چلچراغ آسیبی نخواهد رسید

    و ملکه هم قبول کرد.

    وقتی چلچراغ را پیش او آوردند تمام چهل چراغ را روشن کرد چلچراغ آنقدر داغ شد که دختر بازرگان نتوانست تحمل کند بیرون آمد و بیهوش روی زمین افتاد.

    شاهزاده خانم بدجنس فکر کرد دختر مرده و از یکی از کنیز هایش خواست آنرا با پارچه ای بپیچد و در آب بیندازد.

    کنیز هم آنرا در پارچه ای پیچید و به آب آن انداخت و به قصر برگشت.

    اما آب سرد دختر را به هوش آورد و او دستانش را کمی تکان داد و ناله ای سر داد. در آن لحظه پیرمردی از انجا می‌گذشت که صدای ناله اورا شنید ، اورا از آب بیرون کشید و به خانه خود برد و از او نگهداری کرد تا اینکه حالش بهتر شد.

    در این حین شاهزاده از شکار به قصر برگشت. شاهزاده خانم هم قبل رسیدن او چلچراغ را به قصر برگردانده بود. اما در آن کاملا باز بود شاهزاده از خدمتکارآن پرسید که کسی به چلچراغ دست زده یا نه اما آنها از ترسشان حرفی نزدند. نمی‌دانست دختر چطور ناپدید شده؟بالاخره شاهزاده انقدر غصه خورد که مریض شد و هر روز ضعیف پ ضعیف تر شد تا اینکه شاه و ملکه کاملا امیدشان را از دست دادند

    طبیب های سرزمین های مختلف بر بالین او آمدند و اورا معاینه کردند اما نتوانستند درمانش کنند

    مدتها بود که شاهزاده لب به غذا نزده بود یکی از درباریان پیشنهاد داد در شهر جار بزنند که هرکس بتواند غذایی درست کند که شاهزاده آنرا بخورد از مال دنیا بی نیاز خواهد شد.

    مردم از دور و نزدیک غذا درست کردند و به قصر آوردند.

    پیر مردی که دختر بازرگان را نجات داده بود این خبر را شنید به خانه رفت و ماجرا را تعریف کرد دختر غذایی درست کرد و انگشتری که شاهزاده به او داده بود را در آن انداخت. بعد پیرمرد با ظرف غذا به قصر رفت.

    در راه مردم به او میخندیدند و می‌گفتند:

    _او خیال میکند شاهزاده غذای اورا خواهد خورد

    از دیدن پیر مرد و ظرف غذا شاهزاده احساساتی شد و دستش را دراز کرد و غذارا از دست پیرمرد گرفت.  غذای خوشمزه ای بود شاهزاده آنرا تا آخر خورد تا اینکه ظرف خالی شد و ته آن انگشتر را پیدا کرد و آنرا شناخت.

    فورا غم و اندوه از دلش رفت و پیرمرد را به کناری کشید و پرسید:

    _پیرمرد بگو این غذارا چه کسی پخته؟

    و پیرمرد تمام ماجرا را برای شاهزاده تعریف کرد شاهزاده خوشحال شد و چند پیک به خانه پیرمرد فرستاد و دختر را به قصر آوردند.

    به این ترتیب شاهراه و دختر بازرگان با هم عروسی کردند و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

    شاهزاده به پیرمرد مقامی در دربار داد و شاهراه خانم بدجنس بقیه عمرش را در تنهایی و بدبختی گزارند


    قصه دختر شاه پریان

    • علی اسفندیاری
    • شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
    • ۱۷:۱۰

    بازرگانى زنش بچه‌دار نمى‌شد، و آن‌قدر از این بابت ناراحت بود که گاه و بیگاه زنش را آزار مى‌داد و مى‌گفت: 'اگر براى من بچه نیاوری، تو را خواهم کشت.' زن که ترسیده بود، به پیش نجار محله رفت و گفت: 'براى من دخترى از چوب درست کن و بگو که او زائیده است.' و افزود: 'این راز را پنهان بدار و در برابر، هر چه بخواهی، خواهم داد.' 


    دیرى نگذشت که بین مردم پخش شد. زن بازرگان دخترى زائیده است. و دیرى نگذشت خواستگارى (که شاه بود) براى دختر بازرگان پیدا شد. زن بازرگان دختر تخته‌اى را به باغ برد و روى تختى خواباند. 


    این بماند. 


    دختر شاه پریان ماهى خورده بود و استخوان ماهى در گلویش گیر کرده بود، و از این بابت ناراحت بود. از قضا همان روزى که بنا بود، براى دختر بازرگان خواستگار بیاید، دختر شاه پریان از آسمان باغ مى‌گذشت که به یک‌بار دید، عروس تخته‌ای، روى تخت دراز کشیده است. خنده‌اش گرفت و 'قه‌قه' زد و استخوان ماهى از گلوش بیرون افتاد. دختر شاه پریان از آسمان به زیر آمد و عروس تخته‌اى را از تخت کنار زد و خودش را، جاى آن، جا داد. پرى از آن شاه شد و در قصر خانه کرد. 


    پادشاه دل به پرى باخته بود، اما پرى به شاه اجازه نمى‌داد که با او هم‌بستر شود. سه سال گذشت و در این مدت، پرى انگار نه انگار، که شوهرى دارد. همه‌گونه مهربانى به حق شاه مى‌کرد ولی، تن به بستر شاه نمى‌برد و شاه از این بابت ناراحت بود. 


    یک روز شاه به پرى گفت: 'اگر با من به بستر نیائی، زن دیگرى خواهم گرفت!' و پرى گفت: 'چه اشکال دارد، این کار را بکن.' 


    پادشاه رفت و زن دیگرى گرفت و به زنش گفت: 'مبادا خیال کنى همسر من عیبى دارد، فقط با من هم‌بستر نمى‌شود!' 


    زن تازه که به قصر شاه وارد شد، شب‌هنگام به کنیزى گفت: 'دلم مى‌خواهد بروى و ببینى که همسر شاه چه عیبى دارد.' کنیز رفت و دید که پرى به گل‌دوزى مشغول است. مدتى که او را تماشا کرد، به ناگاه 'انگشت‌دانه' از دست پری، بیرون رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت. پرى بینى‌اش را برید و بینى بریده 'انگشت‌دانه' را برداشت و آورد و به پرى داد. و پرى آن شد که اول بود. 


    کنیز که تماشاگر این اتفاق بود، لرزان و لرزان از آنجا دور شد و به زن پادشاه گفت: 'چون پریان زیباست. گل‌دوزى مى‌کرد، اما انگشت‌دانه از دستش رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت' و افزود: 'بینى‌اش را برید و بینى‌ بریده رفت و انگشت‌دانه را برداشت و به او داد. و دوباره او آن شد، که اول بود.' زن پادشاه گفت: 'خاک به سرت، این هم کار شد.' 


    زن شاه به گل‌دوزى پرداخت و بعد انگشت‌دانه‌اش را به گوشهٔ اتاق ول کرد، کنیز دید که زن شاه بینى‌اش را برید و آن را به کف اتاق انداخت. خون آمد و خون آمد، و دست آخر زن شاه مرد. 


    پادشاه پیش پرى رفت و گفت: 'اى دختر، چرا چنین مى‌کنی! من که تو را دوست دارم.' پرى گفت: 'گمان نکنم از من کار بدى سرزده باشد!' و شاه پى کار خود رفت. 


    مدتى بعد دوباره شاه زن دیگرى را به قصر آورد و به او گفت: 'به خانهٔ زنم پا مگذار، چه ممکن است، بد ببینی!' و گفت: 'هر چند که او بى‌عیب است.' عصرهنگام این زن هم کنیز محرم خود را فرا خواند و گفت: 'برو و ببین که زن شاه چه عیبى دارد!' 


    کنیز رفت و دید، که زن شاه، چون پریان تماشائى‌ست. کنیز در آنجا بود که پرى گفت: 'تنور را روشن کنید، تنور که روشن شد، به درون آن رفت و با یک طبق نان تازه بیرون آمد!' زن پادشاه گفت: 'این هم کار شد!' و خواست که تنور خانه‌اش را روشن کنند. تنور که 'ا‌َلُو' (اَلو Alow آتش، شعله.) گرفت، عروس تازه به درون آن رفت و سوخت و بعد از مدتی، مرد. 


    پادشاه که نمى‌توانست پى به راز پرى ببرد، باز زن دیگرى براى خود انتخاب کرد و او را به قصر برد و گفت: 'به همسرم نزدیک نشو، چه هر بلائى که به سرت بیاید، از سوى من نیست.' 


    شب‌هنگم، عروس تازه، به کنیز محرمش گفت: 'به خانهٔ همسر پادشاه برو و ببین که عیب او، چه چیز است.' 


    کنیز راه افتاد و به خانهٔ پرى رفت. پرى 'ماهى‌تابه' بر روى اجاق گذاشته بود و ماهى سرخ مى‌کرد. کنیز دید که پرى پنجه به ماهى تابهٔ داغ مى‌کشد و ماهى سرخ مى‌کند. در شگفت شد، و با خود اندیشید: 'این چه‌کارى است که او مى‌کند؟' 


    پرى کارش که تمام شد، از ماهیانى که سرخ کرده بود، به کنیز هم داد. کنیز به قصر زن پادشاه بازگشت و هر چه بود، براى او تعریف کرد. زن پادشاه گفت: 'اى بابا، اینکه کار نیست!' و دستور داد که ماهى بیاورند و اجاق را روشن کنند. اجاق را روشن کردند و زن پادشاه به سرخ کردن ماهى در 'ماهى‌تابه' مشغول شد. و وقتى خواست کارى که پرى کرده بود، بکند، هر دو دستش سوخت و از درد، پس افتاد و مرد. 


    پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود، پیش پرى رفت و گفت: 'من به تو علاقه‌مندم، اما از کارهایت سر درنمى‌آورم! بگو که چه سرى در کار است؟' پرى که شاه را دوست داشت، گفت: 'من دختر شاه پریان هستم و از روز اول، که مرا به قصر آوردی، به تو نامحرم بودم و هستم.' و افزود


    : 'و حال باید مرا عقد کنی.' پادشاه گفت: 'باید این راز را از روز اول بر من آشکار مى‌کردی!' 


    فردا روز، جشن گرفتند و پرى محرم شاه شد.



     

    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!