- علی اسفندیاری
- شنبه ۳۰ مرداد ۹۵
- ۱۷:۱۰
بازرگانى زنش بچهدار نمىشد، و آنقدر از این بابت ناراحت بود که گاه و بیگاه زنش را آزار مىداد و مىگفت: 'اگر براى من بچه نیاوری، تو را خواهم کشت.' زن که ترسیده بود، به پیش نجار محله رفت و گفت: 'براى من دخترى از چوب درست کن و بگو که او زائیده است.' و افزود: 'این راز را پنهان بدار و در برابر، هر چه بخواهی، خواهم داد.'
دیرى نگذشت که بین مردم پخش شد. زن بازرگان دخترى زائیده است. و دیرى نگذشت خواستگارى (که شاه بود) براى دختر بازرگان پیدا شد. زن بازرگان دختر تختهاى را به باغ برد و روى تختى خواباند.
این بماند.
دختر شاه پریان ماهى خورده بود و استخوان ماهى در گلویش گیر کرده بود، و از این بابت ناراحت بود. از قضا همان روزى که بنا بود، براى دختر بازرگان خواستگار بیاید، دختر شاه پریان از آسمان باغ مىگذشت که به یکبار دید، عروس تختهای، روى تخت دراز کشیده است. خندهاش گرفت و 'قهقه' زد و استخوان ماهى از گلوش بیرون افتاد. دختر شاه پریان از آسمان به زیر آمد و عروس تختهاى را از تخت کنار زد و خودش را، جاى آن، جا داد. پرى از آن شاه شد و در قصر خانه کرد.
پادشاه دل به پرى باخته بود، اما پرى به شاه اجازه نمىداد که با او همبستر شود. سه سال گذشت و در این مدت، پرى انگار نه انگار، که شوهرى دارد. همهگونه مهربانى به حق شاه مىکرد ولی، تن به بستر شاه نمىبرد و شاه از این بابت ناراحت بود.
یک روز شاه به پرى گفت: 'اگر با من به بستر نیائی، زن دیگرى خواهم گرفت!' و پرى گفت: 'چه اشکال دارد، این کار را بکن.'
پادشاه رفت و زن دیگرى گرفت و به زنش گفت: 'مبادا خیال کنى همسر من عیبى دارد، فقط با من همبستر نمىشود!'
زن تازه که به قصر شاه وارد شد، شبهنگام به کنیزى گفت: 'دلم مىخواهد بروى و ببینى که همسر شاه چه عیبى دارد.' کنیز رفت و دید که پرى به گلدوزى مشغول است. مدتى که او را تماشا کرد، به ناگاه 'انگشتدانه' از دست پری، بیرون رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت. پرى بینىاش را برید و بینى بریده 'انگشتدانه' را برداشت و آورد و به پرى داد. و پرى آن شد که اول بود.
کنیز که تماشاگر این اتفاق بود، لرزان و لرزان از آنجا دور شد و به زن پادشاه گفت: 'چون پریان زیباست. گلدوزى مىکرد، اما انگشتدانه از دستش رفت و به گوشهٔ اتاق جا گرفت' و افزود: 'بینىاش را برید و بینى بریده رفت و انگشتدانه را برداشت و به او داد. و دوباره او آن شد، که اول بود.' زن پادشاه گفت: 'خاک به سرت، این هم کار شد.'
زن شاه به گلدوزى پرداخت و بعد انگشتدانهاش را به گوشهٔ اتاق ول کرد، کنیز دید که زن شاه بینىاش را برید و آن را به کف اتاق انداخت. خون آمد و خون آمد، و دست آخر زن شاه مرد.
پادشاه پیش پرى رفت و گفت: 'اى دختر، چرا چنین مىکنی! من که تو را دوست دارم.' پرى گفت: 'گمان نکنم از من کار بدى سرزده باشد!' و شاه پى کار خود رفت.
مدتى بعد دوباره شاه زن دیگرى را به قصر آورد و به او گفت: 'به خانهٔ زنم پا مگذار، چه ممکن است، بد ببینی!' و گفت: 'هر چند که او بىعیب است.' عصرهنگام این زن هم کنیز محرم خود را فرا خواند و گفت: 'برو و ببین که زن شاه چه عیبى دارد!'
کنیز رفت و دید، که زن شاه، چون پریان تماشائىست. کنیز در آنجا بود که پرى گفت: 'تنور را روشن کنید، تنور که روشن شد، به درون آن رفت و با یک طبق نان تازه بیرون آمد!' زن پادشاه گفت: 'این هم کار شد!' و خواست که تنور خانهاش را روشن کنند. تنور که 'اَلُو' (اَلو Alow آتش، شعله.) گرفت، عروس تازه به درون آن رفت و سوخت و بعد از مدتی، مرد.
پادشاه که نمىتوانست پى به راز پرى ببرد، باز زن دیگرى براى خود انتخاب کرد و او را به قصر برد و گفت: 'به همسرم نزدیک نشو، چه هر بلائى که به سرت بیاید، از سوى من نیست.'
شبهنگم، عروس تازه، به کنیز محرمش گفت: 'به خانهٔ همسر پادشاه برو و ببین که عیب او، چه چیز است.'
کنیز راه افتاد و به خانهٔ پرى رفت. پرى 'ماهىتابه' بر روى اجاق گذاشته بود و ماهى سرخ مىکرد. کنیز دید که پرى پنجه به ماهى تابهٔ داغ مىکشد و ماهى سرخ مىکند. در شگفت شد، و با خود اندیشید: 'این چهکارى است که او مىکند؟'
پرى کارش که تمام شد، از ماهیانى که سرخ کرده بود، به کنیز هم داد. کنیز به قصر زن پادشاه بازگشت و هر چه بود، براى او تعریف کرد. زن پادشاه گفت: 'اى بابا، اینکه کار نیست!' و دستور داد که ماهى بیاورند و اجاق را روشن کنند. اجاق را روشن کردند و زن پادشاه به سرخ کردن ماهى در 'ماهىتابه' مشغول شد. و وقتى خواست کارى که پرى کرده بود، بکند، هر دو دستش سوخت و از درد، پس افتاد و مرد.
پادشاه که دیگر به تنگ آمده بود، پیش پرى رفت و گفت: 'من به تو علاقهمندم، اما از کارهایت سر درنمىآورم! بگو که چه سرى در کار است؟' پرى که شاه را دوست داشت، گفت: 'من دختر شاه پریان هستم و از روز اول، که مرا به قصر آوردی، به تو نامحرم بودم و هستم.' و افزود
: 'و حال باید مرا عقد کنی.' پادشاه گفت: 'باید این راز را از روز اول بر من آشکار مىکردی!'
فردا روز، جشن گرفتند و پرى محرم شاه شد.