داستان اموزنده شبلی و نانوا

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۱۳



شبلی و نانوا



شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت، وحتی مردم عامه هم مرید او بودند، وآوازه اش همه جا پیچیده بود، روزی شبلی به شهر دیگری میره، شبلی میره دم در نانوایی وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد، مردی که آنجا بود،  شبلی را شناخت، به نانوا گفت: این مرد را میشناسی، گفت: نه، گفت: این شبلی بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبال شبلی، که آقا من میخوام با شما باشم، شاگرد شما باشم، شبلی قبول نکرد، نانوا گفت: اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم، شبلی قبول کرد، وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: یه سوال دارم، گفت بپرس، گفت دوزخ یعنی چه؟

شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا، یک نان به شبلی ندادی، ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی!


نقاشی کمال الملک

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۱۱

کمال الملک نقاش چیره دست

ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها

و سبکهای نقاشان فرنگی 

به اروپا سفر کرد

زمانی که در پاریس بود

  فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن

شکمش هم پولی نداشت

یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد

در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول

غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتندل

معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که

 این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید

اما کمال الملک پولی در بساط نداشت

بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد 

از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود 

مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب 

عکس یک اسکناس را روی آن

کشید

بشقاب را روی میز گذاشت

و از رستوران بیرون آمد

گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را

بردارد

ولی متوجه شد که پولی در کار

نیست و تنها یک نقاشی ست

بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت

و شروع به داد و فریاد کرد

صاحب رستوران جلو آمد و جریان

را پرسید

گارسون بشقاب را به او نشان داد

و گفت این مرد یک دزد و شیادست

بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده

صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود

دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد

بعد به گارسون گفت رهایش کن

برود این بشقاب خیلی بیشتر از

یک پرس غذا ارزش دارد

امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود......


داستان کوتاه آخوندا ما رو ول نمی کنند

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۸


 زود قضاوت نکنیم 


 آخوندا ما رو ول نمی کنند...


 یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل میکرد:

 قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی برن.


 وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست.


 به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.


 رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره

گفت: میدانم

گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین

گفت: میدانم

دیدم کم نمیاره.


  جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.


 از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه


 گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.


 دوباره خوابیدم.

بیدار که شدم دیگه نمینوشت گفتم چی شد؟


 برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.


شوکه شده بودم

 ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم.........


 بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.


 تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدن



ازدواج ملا نصر الدین

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۴


روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟


ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...


دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!


به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

دوستش کنجاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!



مجازات ملا نصر الدین

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۲

@dastanek

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود

و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند .

حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند

اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید

اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم .

ملانصرالدین هم قبول می کند

و ماموران حاکم رهایش می کنند .

عده ای به ملا می گویند

مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی

به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟

ملانصرالدین می فرماید :

انشاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم .

همیشه امیدوار باشید چیزی به نفع شما تغییر میکند


داستان اموزنده چرا عصایت را برعکس گرفته ای؟

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۰

مجلس میهمانی بود......

پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... 

اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.....

و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...

دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.....

به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:

پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!      

پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:

زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.....

مواظب قضاوتهایمان باشیم....

چه زیبا گفت دکتر شریعتی: 

برای کسی که میفهمد 

هیچ توضیحی لازم نیست

        و

برای کسی که نمیفهمد

هر توضیحی اضافه است

آنانکه میفهمند

عذاب میکِشند

         و

آنانکه نمیفهمند

عذاب می دهند

مهم نیست که چه "مدرکی" دارید

مهم اینه که چه "درکی" دارید..


قضاوٺــــــــــ ممنــــــــــوع


داستان اموزنده آیا تو ایمان داری؟

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۲:۵۸



کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت قصد بالا رفتن از کوهی را کرد..


تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت. در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد. 


کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: 


«خدایا کجایی!»


ناگهان طناب ایمنی که او را نگه می‌داشت دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. 


مه غلیظ بود و او جایی را نمی‌دید و نمی‌توانست عکس‌العملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: 


«خدایا نجاتم بده!»


صدایی از آسمان شنید که می‌گفت: 

«آیا تو ایمان داری که من می‌توانم نجاتت دهم؟»

کوهنورد گفت: «بله.» 

صدا گفت: «طناب را ببر!»


کوهنورد لحظه‌ای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید. 


صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده است را دو دستی و محکم چسبیده است ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت!

 

در بسیاری از موارد ادعا می کنیم که ایمان داریم. ولی فقط وقتی ایمان داریم که از نتیجه مطمئن باشیم.هیچوقت به اینکه یکی همیشه صداتو میشنوه و میبینه شک نکن.

عیب جامعه اینه که همه می خواهند آدم مهمی باشند، هیچ کس سعی نمیکنه فرد مفیدی باشه...


داستان اموزنده شخصی که برای اولین بار یک کلم دید.

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۲:۵۵

شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 

اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و...

با خودش گفت: حتماً یک چیز مهمیه که این‌جوری کادوپیچش کردن...! 

اما وقتی به تهش رسید وبرگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست...

#پند

داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! 

ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می‌زنیم وفکر می‌کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم...

و چقدر دیر می‌فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! 

زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.  


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!