طنز واکنش به تصویب لایحه تبدیل ریال به تومان

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۱۸ آذر ۹۵
  • ۱۵:۴۲


 بازتاب های کاربران فضای مجازی به تصویب لایحه تبدیل .یال به تومان:


-‏امشب اخبار اعلام میکنه "قیمت پراید از دویست میلیون ریال به بیست و دو میلیون تومان کاهش یافت"


-از این به بعد ١٠ برابر کمتر پول نداریم مثلا دیروز ١٠ میلیون ریال پول نداشتم، الان ١ میلیون تومان پول ندارم


-یه جوری خبر فوری زدین فکر کردم واحد پولی ایران دلار شده خوب تومان قبلنم ده ریال بود دیگه


-الان بانکها پولامون رو بالا میکشن و میگن پولهایی که توی بانک گذاشتید بر اساس ریال بوده و دیگه ارزش نداره


-‏یعنی الان روی کیبورد Shift+R رو بزنیم به جای ریال تومان تایپ میشه؟ ‏‏ما از مایکروسافت هم تقاضا داریم Shift+R رو به تومان تغییر بده!


-شما یادتون نمیاد یه زمانی ما یه صفر می‌گذاشتیم جلوی عددا ولی نمی‌خوندیمش!


-‏‏واحد پول ایران از ریال به تومان تغییر کرد، در آینده شاهد تغییر تومان به کیلو هم خواهیم بود


فریال هم پس از انتشار خبر تغییر پول ایران از ریال به تومان ، اسم خود را در در صحفه رسمیش به فتومان تغییر داد 



بعد از کم کردن یک صفر از پول ملی از این به بعد صدقه به جای ۷۰ نوع بلا ۷ نوع بلا را دفع مییکند.



زندگی را طلاق ندهید

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۶ آذر ۹۵
  • ۰۸:۳۶


"زندگی را طلاق ندهید"

این یعنی اینکه خودتون رو از خوشی های دنیا و زندگی محروم نکنید


در مقابل مشکلات، زانوی غم بغل نگیرید،

خودتون رو دوست داشته باشید و به خودتون و خواسته هاتون احترام بذارید

یادتان باشد بهترین دوست شما "تصویر ذهنی های خوب شما از خودتان"است

دیگران را دوست بدارید،حتی کسانی که با شما همراه و هم عقیده نیستند

از کسی متنفر نباشید که روزگارتان رنگ تنفر نگیرد و سیاهی جذب نکند .

از هیچکس توقعی نداشته باشید که جز دلگیری پیامدی به همراه ندارد

یادتان باشد که شاید کسی هم از شما توقعی دارد و شما نمیدانید!!!

پس زندگی را زندگی کنید...

چندان هم که فکر می کنید ، وقت نیست .


داستان اموزنده ترس

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵
  • ۲۱:۱۷

ترس 


شیرها روش خاصی برای شکار دارند.

آنها از افراد سالخورده و بی چنگ و دندان برای شکار استفاده می کنند به این ترتیب که دسته ی شیرها، بز کوهی را در دره ای تنگ و باریک به دام می اندازند. شیرهای جوان در یک سمت و شیرهای پیر در سمت دیگر دره جمع می شوند. شیرهای پیر با آخرین توان با صدای بلند غرش می کنند و حیوانات درون مسیر با شنیدن صدای غرش به جهت مخالف می دوند و یکراست به دام شیرهای جوان منتظر می افتند.

حکایت ما نیز چنین است اگر به سمت ترس های خود برویم آسیبی به ما نخواهد رسید بلکه این فرار است که ما را به دام می اندازد.


اکنون ببینید در زندگی از چه می ترسید.

ببینید در خودتان از چه می ترسید.

با چشم باز و قلبی گشوده به درون

ترس خود نفوذ کنید ، خواهید دید ترس همچون اتاقی خالی است .

ترس فقط به اندازه ی اجتناب شما قدرتمند است .

هر چه بیشتر از ترس روی گردانید و نخواهید که در آغوشش کشید ، قدرت بیشتری به آن می بخشید.


دیل کارنگی می گوید:

بشر آنقدر که از ترس حوادث اتفاق نیفتاده در آینده در رنج است ،از خود آن اتفاق آنقدر رنج نبرده است.

ترست را در آغوش بکش.


زنده ام یادم نکردی بر مزار من نیا

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۴ آذر ۹۵
  • ۱۴:۵۵


زنده ام یادم نکردی بر مزار من نیا

شیشه ی قلبم شکسته دست تو ای بی وفا



سنگ دل جرمم چه بودنامهربانی کرده ام؟

با من ِ دلخون شده نامهربانی پس چرا ؟



تا قیامت حال من خوش نیست چون ویرانه ام

درد بی درمان من هرگز نمی یابد شفا



مثل سربازی که در جنگی بدون اسلحه است

من پذیرفتم شکستم را فقط داند خدا



تو خود ِمن بودی من سایه ای دنبال تو 

هیچ میدانی که در حق خودت کردی جفا؟



این وصیت نامه ی سنگ صبور غصه ها 

زنده ام یادم نکردی بر مزار من نیا


جواد الماسی

خنده باید زد به ریش روزگار

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۲ آذر ۹۵
  • ۲۱:۴۱

‎خنده باید زد به ریش روزگار

‎ورنه دیر یا زود پیرت می کند

‎سنگ اگر باشی خمیرت می کند

‎شیر اگر باشی پنیرت می کند

‎باغ اگر باشی کویرت می کند

‎شاه اگر باشی حقیرت می کند

‎ثروت ار داری فقیرت می کند

‎گاز را بگرفته زیرت می کند

‎عاقبت از عمر سیرت می کند


‎گر زدی قهقه به ریش روزگار

‎ریش را چرخانده شیرت می کند

‎دل به تو داده دلیرت می کند

‎خویشتن فرش مسیرت می کند

‎عشق را نور ضمیرت می کند

‎خاک اگر باشی حریرت می کند

‎شاه اگر باشی کبیرت می کند

‎رستم ار باشی امیرت می کند

‎آشپز باشی وزیرت می کند


‎پس بخندید و بخندانید هم

‎خنده دنیا را اسیرت می کند. ..

‎لبتان پرخنده دلتان همیشه شاد وخرم باد.....

سیمین بهبهانی


داستان اموزنده گردو فروش

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۸ آذر ۹۵
  • ۱۶:۴۵



گردو فروش 



ﮐﺴﯽ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : "

ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ "!

ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ .ﻧﺪﺍﺩ .

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ :

" ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ؟ "

ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .

ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ ".

ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .

ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ . 

ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ "

ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .

ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ ":

ﺯﺭﻧﮕﯽ ! ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ

ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ؟ "

ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : "☺️

ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ.

ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ،

ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ.🙄

ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،

ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ 

ﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ ".🤔😕

ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ....

ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ ....

ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ....


ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ !!!!....


وقتی بدانید که به کجا می روید، تبدیل به شخص مؤثرتری می شوید.


همه چیز از یک رویا آغاز می شو

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۷ آذر ۹۵
  • ۱۱:۰۵


لئوناردو داوینچی در دوازده سالگی با خود این گونه پیمان بست ” روزی من یکی از یزرگ ترین هنرمندان تاریخ جهان خواهم شد و با شاهان زندگی خواهم کرد و همنشین شاهزادگان خواهم بود.” در رزوگاران قدیم پسرک جوانی زندگی می کرد که نامش ناپلئون بود. او هر روز ساعت ها در رویای خود به هدایت و رهبری ارتش خود می پرداخت و اروپا را فتح می کرد. بقیه این داستان را در تاریخ بخوانید. ” برادران رایت” از رویای پرواز به هواپیما رسیدند. رویای یک اتو مبیل ارزان برای هر نفر، هنری فورد را به خط تولید انبوه اتومبیل هدایت کرد. نیل آرمسترانگ حتی در کودکی هم با این رویا زندگی می کرد که روزی اثری از خود در صنعت  هوانوردی به جای بگذارد. در ماه جولای ۱۹۶۹ وی به عنوان نخستین انسان قدم به کره ی ماه گذاشت. همه چیز از یک رویا آغاز می شود. حامی رویای خود باشید. در ترانه ای آمده است:” اگر هرگز رویایی نداشته باشید، پس هیچ وقت هم رویایی که به حقیقت پیوسته باشد نخواهید داشت.”


داستان کوتاه مرد ثروتمند و جواهراتش

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۶ آذر ۹۵
  • ۱۴:۳۳


مرد ثروتمند و جواهراتش


مرد ثروتمندی بود که عاشق جمع کردن جواهرات و سنگ‌های قیمتی بود. یک روز مردی به ملاقات او رفت و درخواست کرد که جواهرات را به او نشان دهد.


مرد ثروتمند پذیرفت و پس از اجرای اقدامات شدید امنیتی، جواهرات را آوردند و آن دو با ولع عجیبی مشغول تماشای سنگ‌های فوق‌العاده شدند.


هنگام رفتن، مرد بازدیدکننده به مرد ثروتمند گفت: «ممنون که جواهرات را با من شریک شدی.»


مرد ثروتمند با تعجب گفت: «من جواهرات را به تو ندادم. آنها به من تعلق دارند.»


مرد بازدیدکننده گفت: «بله البته، ما به یک اندازه از تماشای جواهرات لذت بردیم و فقط تفاوت ما در این است که زحمت و هزینه خرید و نگهداری از جواهرات با شماست.»



ناصرالدین شاه و مرد ذغال فروش

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۲۱



ناصرالدین شاه و مرد ذغال فروش


ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»


ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» 


ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»


شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»


ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»


شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»


ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»



داستان اموزنده سرنوشت

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۱۷


ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﮒ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﻣﺮﺩﯼ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺗﻮﺳﺖ .

ﻣﺮﺩ : ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! 

 ﻣﺮﮒ : ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻟﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ.

ﻣﺮﺩ : ﺧﻮﺏ،ﭘﺲ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﯼ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ .

ﻣﺮﮒ :" ﺣﺘﻤﺎ ."

ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻗﻬﻮﻩ ﺍﻭ ﭼﻨﺪ ﻗﺮﺹ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﯾﺨﺖ.

ﻣﺮﮒ ﻗﻬﻮﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﻋﻤﯿﻘﯽ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ.

ﻣﺮﺩ ﻟﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﺳﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﻟﯿﺴﺖ ﺣﺬﻑ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ .

ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﮔﻔﺖ : 

ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺗﻮ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﺎﺭﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺧﺮ ﻟﯿﺴﺖ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﻢ .


ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﺗﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ ،ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ ،ﺍﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮐﺮﺩ ...

پس در شادی و حال زندگی کن.


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!