داستان اموزنده آیا تو ایمان داری؟

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۲:۵۸



کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت قصد بالا رفتن از کوهی را کرد..


تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت. در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد. 


کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: 


«خدایا کجایی!»


ناگهان طناب ایمنی که او را نگه می‌داشت دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. 


مه غلیظ بود و او جایی را نمی‌دید و نمی‌توانست عکس‌العملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: 


«خدایا نجاتم بده!»


صدایی از آسمان شنید که می‌گفت: 

«آیا تو ایمان داری که من می‌توانم نجاتت دهم؟»

کوهنورد گفت: «بله.» 

صدا گفت: «طناب را ببر!»


کوهنورد لحظه‌ای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید. 


صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده است را دو دستی و محکم چسبیده است ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت!

 

در بسیاری از موارد ادعا می کنیم که ایمان داریم. ولی فقط وقتی ایمان داریم که از نتیجه مطمئن باشیم.هیچوقت به اینکه یکی همیشه صداتو میشنوه و میبینه شک نکن.

عیب جامعه اینه که همه می خواهند آدم مهمی باشند، هیچ کس سعی نمیکنه فرد مفیدی باشه...


  • نمایش : ۲۴۳
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!