داستان اموزنده شبلی و نانوا

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۱۳



شبلی و نانوا



شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی داشت، وحتی مردم عامه هم مرید او بودند، وآوازه اش همه جا پیچیده بود، روزی شبلی به شهر دیگری میره، شبلی میره دم در نانوایی وچون لباس درستی نپوشیده بود نانوا بهش نان نداد، مردی که آنجا بود،  شبلی را شناخت، به نانوا گفت: این مرد را میشناسی، گفت: نه، گفت: این شبلی بود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبال شبلی، که آقا من میخوام با شما باشم، شاگرد شما باشم، شبلی قبول نکرد، نانوا گفت: اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را شام میدهم، شبلی قبول کرد، وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: یه سوال دارم، گفت بپرس، گفت دوزخ یعنی چه؟

شبلی جواب داد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا، یک نان به شبلی ندادی، ولی برای رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی!


  • نمایش : ۸۹۵
  • مژگان

    سلام میشه لطفا نتیجه رو بگین

     

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!