دوربین پولاروید

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۸ دی ۹۵
  • ۰۴:۲۶



دوربین پولاروید


در سال 1926، ادوین هربرت لند، پس از یک سال تحصیل در دانشگاه هاروارد، ترک تحصیل می‌کند تا خودش بر روی پولاریزاسیون نور تحقیق کند. دو سال بعد، او فیلتر پولاریزه‌ نور را اختراع و ثبت می‌کند. در سال 1937، لند شرکت پولاروید را تأسیس می‌کند و تولید محصولات مرتبط با نور و شیشه مانند عینک و دوربین را آغاز می‌کند.


در سال 1943، وقتی با خانواده‌اش برای تعصیلات به سفر رفته بودند، در حال عکس گرفتن از دختر سه ساله‌اش بود که دختر کوچکش می‌پرسد چرا نمی‌تواند عکس‌ها را همان موقع ببیند؟


آن روز، این سوال ساده و غیرعادی، موجب شکل‌گیری ایده دوربین فوری در ذهن لند می‌شود. لند موفق می‌شود در سال 1948، اولین دوربین پولاروید خود را به بازار عرضه کند. عکس گرفته شده با این دوربین‌ها، پس از 60 ثانیه بر روی فیلم عکاسی ظاهر می‌شد. او در سال 1963 موفق به تولید فیلم فوری می‌شود و پس از عرضه چندین مدل از دوربین‌های پولاروید، در سال 1977 دوربین کاملاً خودکار با قابلیت چاپ فوری عکس گرفته شده در لحظه را ارائه می‌کند؛ محصولی که میلیون‌ها نسخه از آن به سراسر جهان عرضه شد و مردم برای خرید آن، پشت در فروشگاه‌ها صف می‌بستند.


ذهن باز و پاک یک کودک و فکر، دانش و خواست یک مرد موجب اختراع دوربین پولاروید شد.



کفش پاره و جیب خالی

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۲۰:۲۵





کفش پاره و جیب خالی


کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی. یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت. مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه نداشتن بر همه وجودش چنگ انداخته بود. ناگاه جوانی کنارش ایستاد، سلام کرد و با خنده گفت: «چه روز قشنگی!»


مرد به خود آمد، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب، پا نداشت، پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج، پاسخ سلامش را داد. سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده دور شد. لحظاتی بعد، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که: «غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی. دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت. اما خوشحال بود و از زندگی خشنود.»


به خانه که رسید از رضایت لبریز بود.



شیر ناصرالدین شاه

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۲۰:۲۳




شیر ناصرالدین شاه


ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را می‌دزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگر ش را هم می‌خوردند.


شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت. پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.»


جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: «اشتباه کردم. یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود.»



می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۱۴:۳۷


می دونی چی نقاشی مونالیزا رو معروف کرد؟

دزدی! شاید باورت نشه، قبل از اینکه مونالیزا دزدیده بشه کسی آن چنان نمیشناختش، یه شب یکی از کارمندهای موزه لوور می خوابه توی موزه و صبح نقاشی رو برمی داره و به راحتی می دزده، احمقانه نیست؟ از فرداش همه می گفتن وای خدای من، مونالیزا دزدیده شده؟ مونالیزا...مونالیزا...

بعد از اون اتفاق مردم واسه دیدن جای خالی مونالیزا هم می اومدن موزه، حتی کافکا هم رفته بود، در ضمن اون دزد فقط هشت ماه زندانی شد! عجیبه، نه؟ 

منظور من این نبود که هنری توی اون تابلو نیست، من میگم هرچیزی که ناگهانی از دست بره، ارزشمند میشه و مردم می پرستنش.



فرصت های زندگی

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۱۱:۲۵



 مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی ابهای دریا انداخت مرد به ان سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد . یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت

هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.

روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به ان قسمت دریا رفت🚣 ان روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا ان روز همیشه به ان قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .

تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر اب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.

یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دید🐋 که کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا  خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید. 

در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.


گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگردد 



حضرت ابراهیم و مجوس

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۱۰:۲۳


حضرت ابراهیم (علیه السلام) مهمان نواز و مهمان دوست بود، روزى یک نفر مجوسى در مسیر راه خود، به خانه ابراهیم آمد تا مهمان او شود. ابراهیم به او فرمود: اگر تو قبول اسلام کنى ((یعنى دین حنیف مرا بپذیرى)) تو را مى پذیرم وگرنه تو را مهمان نخواهم کرد، مجوسى از آنجا رفت.

خداوند به ابراهیم (علیه السلام) وحى کرد: اى ابراهیم تو به مجوسى گفتى اگر قبول اسلام نکنى حق ندارى مهمان من شوى، و از غذاى من بخورى، در حالى که هفتاد سال است او کافر مى باشد و ما به او روزى و غذا مى دهیم، اگر تو یک شب به او غذا مى دادى چه مى شد؟

ابراهیم (علیه السلام) از کرده خود پشیمان شد و به دنبال مجوسى حرکت کرد و پس از جستجو، او را یافت و با کمال احترام او را مهمان خود نمود.

مجوسى راز جریان را از ابراهیم پرسید، ابراهیم (علیه السلام) موضوع وحى خدا را براى او بازگو کرد.

مجوسى گفت: آیا براستى خداوند به من این گونه لطف مى نماید؟ حال که چنین است اسلام را به من عرضه کن تا آن را بپذیرم، او به این ترتیب قبول اسلام کرد.

 

 

منبع :

قصص الله یا داستان هایى از خدا مؤلف: شهید احمد میرخلف زاده و قاسم میرخلف زاده



نمیتوانیم از آنچه که هستیم فرار کنیم

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۰۴:۱۳



برخی گمان می کنند با تغییر محل سکونت، آدمهای تازه دور خود جمع کردن، تغییرشغل یا مسافرت می توانند از شرّ مشکلاتشان خلاص شوند 

فراموش می کنند که هر جا بروند خودشان را همراه میبرند 

نمیتوانیم از آنچه که هستیم فرار کنیم 

اگر در شیکاگو افسرده باشیم، در لوس آنجلس هم احساس افسردگی خواهیم کرد .  

با تغییر صحنه ممکن است مدتی اوضاع بهتر بنماید. با این حال رفته رفته همان رفتارهای پیشین را در پیش خواهیم گرفت، همان کمبودها همان روحیّه، همان احساسها باز به سراغمان خواهد آمد.  

این امر در عشق هم صادق است  

به زعم خودمان انتخابمان نادرست بوده است، بنابراین توقّف می کنیم و با کس دیگری همسفر می شویم 

روز از نو روزی از نو !  

باز هم چندی احساس خوشبختی میکنیم و با کسی دیگر همسفر  می شویم 

دیری نمیگذرد که در می یابیم هنوز اندر خم همان کوچه اوّلیم، مضطرب , ناخوشبخت و زیاده خواه 

 دگرگونی ها را باید در درون محقّق کنیم نه در بیرون .  

همین است و بس میتوان انتخاب کرد، اما نمیتوان از رنج حاصل از انتخاب در امان ماند. 

 

برگرفته از کتاب زاده برای عشق اثر لئو بوسکالیا


یکی را پیدا کن که دوستش داشته باشی دوستش بدار و بگذار دوستت بدارد

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۷ دی ۹۵
  • ۰۴:۰۳


یکی را پیدا کن که دوستش داشته باشی و با او دنیا را به هم بریز... 

نشود که پیر بشوی و حسرت یک قهقه ی از تهِ دل یا یک جوکِ خیلی مسخره به دلت مانده باشد...

بدو،بپر،بخند،جیغ بزن،باهاش غذا درست کن و فروشگاه های زنجیره ای برو و توی دشت ِ یخ زده چادر بزن و بعد از صبحانه ظرف بشور و گیر ِپلیس بیفت... 

دوستش بدار و این را بهش بگو، چون نمی شود که نداند... 

نمی شود که مثل ِ بقیه حرف ها آن تَه مَه ها نگهش بداری که یک روز بهش بگویی،چون باید بداند... دوستش بدار و بگذار دوستت بدارد،بی آنکه بترسی...

چون بعضی وقت ها برای ترسیدن خیلی دیر است...



روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۱۶ دی ۹۵
  • ۰۴:۵۱



چه تلخ است روابطمان این روزها که چیزی نیست جز حسابگری :


مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیز دعوت کرده بودند .


وقتی می خواست وارد شود،در مقابل او دو درب وجود داشت


 با اعلانی بدین مضنون:


از این درب عروس و داماد وارد میشوند و از درب دیگر دعوت شدگان .


ملا از درب دعوت شدگان وارد شد. 


در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر


: از این درب دعوت شدگانی وارد میشوند که هدیه آورده اند و از درب


 دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند!!!


ملا طبعا از درب دو می وارد شد  و ناگهان خود را در کوچه دید


،همان جایی که وارد شده بود...!


این داستان حکایت زندگی ماست.


کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم و


 رابطه هایی را آغاز می کنیم، اما وقتی متوجه می شویم


 از آنها چیزی عایدمان نمی شود ،


رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم...


روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسبات تجاری و اقتصادی نیست!


عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گر است.


اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های


 ما قید و شرط و تبصره دارد


حساب و کتاب دارد .


اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیوان نیازمان پر شود .


اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.


چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد،تا از قلب تو چیزی بگیرد...



یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۱۵ دی ۹۵
  • ۱۰:۴۵



یه روز ملانصرالدین و دوستش دوتا خر میخرن.


دوست ملا میگه: چه طوری بفهمیم کدوم ماله منه کدوم ماله تو؟


ملا میگه خوب من یه گوش خرم رو میبرم اونی که یه گوش داره مال من اونی هم که دو گوش داره مال تو.!


فرداش میبینن خر ملا گوش اون یکی خره رو از سر حسادت خورده!!!


دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من جفت گوش خرمو میبرم!!!


فرداش میبینن بازم قضیه دیروزیه...


دوست ملا میگه :حالا چیکار کنیم ملا میگه: من دم خرمو میبرم!


فرداش بازم قضیه دیروزی میشه..


دوست ملا با عصبانیت میگه: حالا چیکار کنیم ملانصرالدین هم میگه:عیبی نداره خب حالا خر سفیده مال تو خر سیاه مال من


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!