جوک جدید

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
  • ۱۰:۰۰



بدبخت ترین مؤمن کسی است که :











هنگام ورود به بهشت ببینه زنش هم اونجاست....!


یعنی حوری موری تعطیل ..!!

: تا حدیث بعدی خدانگهدار...😂😂😂


جوک جدید 


سوالم اینه:







کدوم بیشعوری اولین بارتوتاریخ ساعت 7 صبح رفت سرکار؟؟

واینو مد کرد 😕







میمرد ساعت 10 میرفت سرکار؟؟😑😐


جوک جدید 


هر کسی به ما رسید مال یکی دیگه بود..



  • ادامه مطلب
  • گاهی آنقدر مجذوب ظاهر می‌شویم که با چشمان بسته جام زهر را می‌نوشیم

    • علی اسفندیاری
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
    • ۰۸:۵۰


    استادی ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:

    ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ می‌کند؟

    ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.

    ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.

    ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: ﭘﻮﺳﺘﯽ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ. ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺩﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﮐﯿﻔﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮔﺮﺍﻧﺒﻬﺎ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﻭ ﺳﺎﺩﻩ. ﺳﭙﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﯾﮏ ﺍﺯ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﯾﺨﺖ. ﺭﻭ به ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

    ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺯﻫﺮ و آب ﺭﯾﺨﺘﻢ، ﻭ ﺩﺭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎﻟﯽ ﺁﺑﯽ ﮔﻮﺍﺭﺍ.

    ﺷﻤﺎ اگر تشنه باشید ﮐﺪﺍﻣﯿﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می‌کنید؟ 

    ﻫﻤﮕﯽ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺳﻔﺎلی.

    ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ: می‌بینید؟ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻫﺎ را ﺷﻨﺎﺧﺘﯿﺪ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ.


    ﺣﯿﻒ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺩﯾده نمی‌شود. 

    گاهی آنقدر مجذوب ظاهر می‌شویم که با چشمان بسته جام زهر را می‌نوشیم...


    سنجش عملکرد

    • علی اسفندیاری
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
    • ۰۷:۰۰



    پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

    پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


    داستان زیبای شجاعت

    • علی اسفندیاری
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
    • ۰۶:۰۰

    شجاعت




    در یکی از دبیرستان ها هنگام برگزاری امتحانات سال ششم دبیرستان به عنوان موضوع انشا این مطلب داده شد که”شجاعت یعنی چه؟”


    محصلی در قبال این موضوع فقط نوشته بود : ”شجاعت یعنی این”


    و برگه ی خود را سفید به ممتحن تحویل داده بود و رفته یود !


    اما برگه ی آن جوان دست به دست دبیران گشته بود و همه به اتفاق و بدون …استثنا به ورقه سفید او نمره 20 دادند .


    فکر میکنید اون دانش آموز چه کسی می تونست باشه؟


    اون شخص کسی نبود جز زنده یاد دکتر علی شریعتی♦️


    مثنوی هفتاد “من” مولوی

    • علی اسفندیاری
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۹۵
    • ۰۴:۲۱

    مثنوی هفتاد “من” مولوی :

    مَن اگر با مَن نباشم می شَوَم تنها ترین

    کیست با مَن گر شَوَم مَن باشد از مَن ماترین

    مَن نمی دانم کی ام مَن ، لیک یک مَن در مَن است

    آن که تکلیف مَنَش با مَن مَنِ مَن ، روشن است

    مَن اگر از مَن بپرسم ای مَن ای همزاد مَن !

    ای مَن غمگین مَن در لحظه های شاد مَن !

    هرچه از مَن یا مَنِ مَن ، در مَنِ مَن دیده ای

    مثل مَن وقتی که با مَن می شوی خندیده ای

    هیچ کس با مَن ، چنان مَن مردم آزاری نکرد

    این مَنِ مَن هم نشست و مثل مَن کاری نکرد

    ای مَنِ با مَن ، که بی مَن ، مَن تر از مَن می شوی

    هرچه هم مَن مَن کنی ، حاشا شوی چون مَن قوی

    مَن مَنِ مَن ، مَن مَنِ بی رنگ و بی تأثیر نیست

    هیچ کس با مَن مَنِ مَن ، مثل مَن درگیر نیست

    کیست این مَن ؟ این مَنِ با مَن زمَن بیگانه تر

    این مَنِ مَن مَن کنِ از مَن کمی دیوانه تر ؟

    زیر باران مَن از مَن پر شدن دشوار نیست

    ورنه مَن مَن کردن مَن ، از مَنِ مَن عار نیست

    راستی ! این قدر مَن را از کجا آورده ام

    بعد هر مَن بار دیگر مَن ، چرا آورده ام ؟

    در دهان مَن نمی دانم چه شد افتاد مَن

    مثنوی گفتم که آوردم در آن هفتاد من !


    فیل های سفید را رها کنید

    • علی اسفندیاری
    • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
    • ۱۸:۱۳


     فیل های سفید را رها کنید


    در حکایتی از گذشته معروف است که پادشاه یک کشور به پادشاه یک کشور دیگر یک فیل سفید هدیه می دهد، کسی که هدیه را پذیرفته، هزینه های زیادی را صرف نگهداری و خوراک این فیل سفید می کرد، نسل های مختلف بدون آن که بدانند این فیل سفید به چه درد می خورد هزینه های زیادی را برای آن متحمل میشدند و دلشان هم نمی آمد که آن را کنار بگذارند یا رها کنند زیرا می گفتند: 

    "حیف است تا کنون هزینه زیادی برای آن شده است و نمیتوان آن را رها کرد!". 


    فیل سفید در مدیریت استعاره از موضوعیست که هزینه زیادی برای آن شده است و هیچ خاصیت مفیدی ندارد! و از آن جهت کنار گذاشته نمیشود که صرفاً برای آن هزینه شده است. 

    در نظر بگیرید کسی وارد دانشگاه میشود و متوجه میشود استعدادی در آن رشته ندارد اما آن را رها نمیکند به خاطر هزینه هایی که برای قبولی آن داده است و زمانی که صرف کرده است و میداند در آینده نیز آن رشته منبع درآمد او نخواهد شد، به آن رشته دانشگاهی و آن مدرک میتوان فیل سفیدآن فرد گفت. در مورد کسب و کار هم همینطور است. شاید محصولی آنقدر ارزش ندارد که برای آن هزینه بیشتر صرف گردد.


    همه ی ما ممکن است در زندگی فیلهای سفیدی داشته باشیم و بدون آن که خاصیتی داشته باشند برای آنها هزینه کنیم...


    به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ... ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ!

    • علی اسفندیاری
    • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
    • ۱۶:۰۴


    ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛


    ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛


    ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ...


    ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!

    ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛

    انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،


    ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ،

    ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!


    ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،

    ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!


    ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ،

    ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ،

    ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ

    نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛

    ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ

    ﺧﻮﺩ نمیبینم،

    ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!


    ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!


    به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ...

    ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ!                                                                                                                                                                                    


    حرف منو قبول نداری عرعر خرو قبول داری؟

    • علی اسفندیاری
    • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
    • ۱۵:۰۲


    روزی یکی از همسایه‌ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد.

    به همین خاطر به در خانه ملا رفت.

    ملانصرالدین گفت: "خیلی معذرت می‌خواهم خر ما در خانه نیست".

    از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.

    همسایه گفت: "شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛

    اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر می‌کند."

    ملا عصبانی شد و گفت: "عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی.

    حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری."

     

    داستان زیبای نه من کریمم نه تو کریم فقط خداست

    • علی اسفندیاری
    • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
    • ۱۴:۰۰


    درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد . کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند .

    کریم خان گفت : این اشاره‌ های تو برای چه بود ؟

    درویش گفت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم .

    آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده ؟کریم خان در حال کشیدن قلیان بود ؛ گفت چه می‌خواهی ؟

    درویش گفت : همین قلیان ، مرا بس است !چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و قلیان بفروخت . خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد ! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد !روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت .

    ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت : نه من کریمم نه تو ؛ کریم فقط خداست ، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست . . .



    روزی بیکران خدا

    • علی اسفندیاری
    • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
    • ۱۳:۰۰


    زمان قحطی بود و مردم بسیار گرسنه بودند. همه چهره ها درهم و گرفته و زرد بود. مردم آنچنان تحت فشار بودند که برای رفع گرسنگی به حیوانات باربر خود هم رحم نمی کردند.


    روزی هنگام گذر از کوچه ای دیدم که غلامِ یکی از ثروتمندان شهر سرحال و خوشحال در حال قدم زدن است. در آن قحطی و بی غذایی شادی غلام مرا متعجب ساخت. به او گفتم: چه چیز تو را اینگونه شاداب ساخته است؟ پاسخ داد: ارباب من مرد مرفه و ثروتمندی است. او در انبار خود به اندازه شش ماه دیگر آذوقه دارد. تا شش ماه دیگر هم حتما قحطی به پایان رسیده است. در زمانی که همه شهر از گرسنگی خواهند مرد ارباب به ما روزی خواهد داد. با این وصف چرا خوشحال نباشم؟


    حرف غلام مرا به فکر واداشت. با خود گفتم: این غلام به انبار کوچک ارباب خود دلبسته است و پشتش به ذخیره شش ماهه آن گرم است، در حالی که من به روزی بی کران خدای خود دل خوش نیستم و اینگونه مستاصل و آشفته ام!



    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!