اعجاز ذهنی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۰۴:۴۲

 

 اعجاز ذهنی


اگر گمان می کنید شکست خورده اید،

    شکست خورده اید 


    اگر می خواهید پیروز شوید، اما نمی توانید، 

    نمی توانید 


    اگر گمان می کنید که خواهید باخت

    خواهید باخت 


    زیرا در جهان بیرون از ذهن،

    همه چیز به اراده آدمی بستگی دارد

    و این معجزه ذهن است

   

 قبل از آن که جایزه را ببرید،

    باید به خود اعتماد کنید 

    مبارزات زندگی 

    همیشه هم به نفع آن که قوی تر است

    و یا سریع تر،

    به پایان نمی رسند

   

اما همه مبارزات

    به نفع کسی تمام می شود

    که ایمان دارد پیروز خواهد شد.


داستان کوتاه پیاز تا چغندر

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۱۹:۱۸


پیاز تا چغندر


میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود


همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:برای پادشاه چغندر ببر!

اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.


از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»


پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!


شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.



تفاوت واقعیت و حقیقت

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۱۸:۱۴


تفاوت واقعیت و حقیقت




روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت 

من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

عارف گفت شاید اقوام باشند.

گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.عارف گفت:کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد.


بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایید..

عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟

حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن...

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.


اى مرد انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت...

همانند توکه درواقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان ...

بیایید دیگران را قضاوت نکنیم..



داستان اموزنده اسب بعدی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۱۷:۱۴


اسب بعدی  🐎🐎🐎



مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.


روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند.

شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می‌بری؟


سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد.


شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.


همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد.




داستان اموزنده بادکنک من

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۰۷:۱۰


 بادکنک من 



سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.


سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»



داستان کوتاه نیم دینار

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۰۵:۰۷


 نیم دینار



روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»

بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»

آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»

سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»

بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»

شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»

بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»


بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه



اگه الان میخوامت...از همین الان کنارم باش

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۷:۴۸


 اکنون باش



یه طرح تتو پیدا کرده بودم

حدود 2 ماه میگشتم دنبال کسی که بتونه اونو به بهترین شکل روی شونه سمت راستم بزنه

ولی من 2 ماه پیش اون طرحو شاخ میدونستم

الان یه طرح معمولیه برام و میدونم بعدا دلمو میزنه.

دیروز که داشتم از بیرون برمیگشتم

یه کفش دیدم که واقعا دلمو برد

ولی باید 2 هفته پولامو جمع کنم تا بتونم بخرمش

و میدونم بعد این 2 هفته شاید دگ مث الان نخوامش.

یادمه 13 سالم بود 

1 سال و نیم بکوب درس خوندم تا معدلم بالا شه

تا بابام اون لپ تاپ دلی که قول داده بود رو واسم بخره

روزی که کارناممو گرفتم

رفتم خونه... توی اتاق... دیدم همون لپ تاپ

همونی که 1 سال و نیم پیش میخواستم روی میز بود

ولی دگ اون چیزی نبود که الان میخواستم

من قبلا به اون احتیاج داشتم

الان 3 ساله داره توی اتاقم خاک میخوره

مطمئن نیستم اصلا کار کنه.


اگه الان میخوامت...از همین الان کنارم باش

چون فردا شاید اون کسی نباشی که میخوام

هرچقدرم که بخوامت

اگه زمانی که باید باشی... نباشی

همون بهتر که هیچوقت نباشی.



حکایت دنیا

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۷:۰۵


حکایت دنیا 


قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...


بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود...

این است حکایت دنیا


خصلت های نا پسند جای خصلت های خوب را میگیرند

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۵:۱۵

 

چو من آیم او رود



گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.


به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»


گفت: «عقل.»


پرسید: «جای تو کجاست؟»


گفت: «مغز.»


از دومی پرسید: «تو کیستی؟»


گفت: «مهر.»


پرسید: «جای تو کجاست؟»


گفت: «دل.»


از سومی پرسید: «تو کیستی؟»


گفت: «حیا.»


پرسید: «جایت کجاست؟»


گفت: «چشم.»


سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»


جواب داد: «تکبر.»


پرسید: «محلت کجاست؟»


گفت: «مغز.»


گفت: «با عقل یک جایید؟»


گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»


از دومی پرسید: «تو کیستی؟»


جواب داد: «حسد.»


محلش را پرسید.


گفت: «دل.»


پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»


گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»


از سومی پرسید: «کیستی؟»


گفت: «طمع.»


پرسید: «مرکزت کجاست؟»


گفت: «چشم.»


گفت: «با حیا یک جا هستید؟»


گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»


داستان اموزنده حفر چاه

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۳:۴۶


داستان اموزنده حفر چاه


مردی شروع به کندن یک چاه کرد. پس از حفر ده متر، هنوز به آب نرسیده بود. از رسیدن به آب ناامید شد و حفر چاه در جای دیگری را آغاز کرد. این بار پس از پانزده متر حفاری، هنوز اثری از آب دیده نمی‌شد.


مکان دیگری را برگزید و چاهی عمیق‌تر از دفعات دیگر حفر کرد اما این بار هم به آب نرسید. خسته و ناامید پس از حفر مجموع حدود پنجاه متر چاه، از کندن چاه منصرف شد.


مدتی بعد، مرد دیگری سراغ چاه اولی که مرد قبلی کنده بود رفت و به کندن چاه ادامه داد و در عمق پنجاه متری به آب رسید! 

نتیجه گیری با شما... 


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!