هرگز این سوالات را نپرسید

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۷ دی ۹۵
  • ۰۵:۵۵

 

 حواسمان باشد هیچگاه از اطرافیان خود نپرسیم:


پدر یا مادرت، چگونه از دنیا رفت؟


هیچگاه از پدر یا مادری نپرسیم که فرزندتون چطوری درگذشت؟


 هیچگاه از کسیکه هنوز کاری واسه خودش پیدا نکرده (خصوصا در جمع) نپرسیم؛ هنوز بیکاری؟

اگر هم کاری از دستمون بر میاد، تو جمع اینکار رو نکنیم.


 هیچگاه از فقیر و تنگدست نپرسیم؛ پول احتیاج داری؟

بدون اینکه بخواد، بهش بدیم تا همیشه براش عزیز بمونیم و حرمت و احترام رو حفظ کنیم.


شما خواهرم...

هیچگاه از زنی که بچه دار نمیشه نپرسید؛ هنوز بچه دار نشدین؟

بلکه از خدا بخواهید بهشون فرزندی نیکو عطا کنه.


 هیچگاه از میهمان نپرسیم؛ آب یا خوراکی میل دارید؟

بلکه بدون چون و چرا ازش پذیرایی کنیم.

به این میگن میهمان نوازی.


 هیچگاه از مجردی نپرسیم؛ چرا هنوز ازدواج نکردی؟

بلکه از خدا بخواهیم، همسری شایسته نصیبش گرداند.


 هیچگاه بخاطر خنداندن دیگران کسی را مسخره نکنیم، 

همیشه آنچه برای خود نمیپسندیم برای دیگران هم نپسندیم.



دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باشرو

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۶ دی ۹۵
  • ۰۴:۵۹

 

 شعر فوق العاده زیبا از اقبال لاهوری...!!!



دیوانه و دلبسته ی اقبال خودت باش!!!

سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش!!!


یک لحظه نخور حسرت آن را که نداری!!!

راضی به همین چند قلم مال خودت باش!!!


دنبال کسی باش که دنبال تو باشد!!!

اینگونه اگر نیست به دنبال خودت باش!!!


پرواز قشنگ است ولی بی غم ومنت!!!

منت نکش از غیر وپر وبال خودت باش!!!


صدسال اگر زنده بمانی گذرانی!!!

پس شاکر هر لحظه وهر سال خودت باش......!!!



داستان اموزنده سخن گوژپشت

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۵ دی ۹۵
  • ۱۵:۵۶


پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند …مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ …..بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.



ما ساده‌های بی‌نوا

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۳ دی ۹۵
  • ۲۰:۳۴

...📝

👌🏻چقدرخوبه این 👌🏻

.

ما هیچ‌وقت از اوناش نبودیم که هم‌زمان با هفت نفر تیک بزنیم. با پنج نفر تو رابطه باشیم. با هشتادتا دوست مجازی معاشقه کنیم. شصت تا گوشی داشته باشیم تا بتونیم بپیچونیم آدما رو و دودره کنیم. ده تا ایمیل داشته باشیم و فیک آی‌دی و پروفایل‌های طاق و جفت که باهاش خلق خدا رو سرکار بذاریم، جاسوسی کنیم، زاغ سیا چوب بزنیم. ویرمون که گرفت بیفتیم به کد نوشتن و هک کردن. یه شعر رو برای هزارتا مخاطب بخونیم و بگیم این مال توئه. کلی دروغ و دغل تو آستین‌مون باشه. یه خروار داستان و سناریو پر شال‌مون که هروقت اوضاع بی‌ریخت شد یه خوب‌شو رو کنیم و شر رو بخوابونیم. از هرجا که دست‌مون رسید ایده و حرف و نظم و نثر بدزدیم تا به وقت‌ش خودمون جذاب‌تر جلوه بدیم.

ما از اوناش نبودیم. لازم نبوده باشیم. ما همین که بفهمیم کی هستیم و چی هستیم و پی چی‌یم کافی‌مونه. دنبال دردسر خارج از خودمون نیستیم. همین علامت سوال گنده به اندازه کافی سنگینی می‌کنه. بار عذاب وجدان‌مون که نکنه کسی برنجه، نکنه دلی بشکنه، نکنه خاطری آزرده شه بسه‌مونه.

قصه‌های ما سرراسته. ماها همونایی هستیم که همیشه بودیم و انتخاب شدیم. تا آخرم موندیم. آخه اهل رفتن نیستیم. اهل خراب کردن و ترک کردن و شکستن و شکافتن. ماها اهل ساختنیم، اهل دوختن، درست کردن، اهل رفو! اما بازم هروقت یه چیزی خراب می‌شه می‌گیم حتما ایراد از منه. حتما من آدم بدی‌م. حتما تقصیر منه که این‌طوری شد.

ماها سریع خش برمی‌داریم. کدر می‌شیم. تار می‌شیم. مث کف دست‌یم. خط زیاد داریم ولی هیچ‌کدوم‌ش کار خودمون نیست. واسه خاطر همینم طعمه‌های خوبی می‌شیم برا ذهن‌های مریض. برا اونایی که دنبال خالی کردن عقده‌هاشونن. آخر کارم همیشه ماییم که متهمیم. متهمیم به دروغ و خیانت و شک و بدبینی و پارانویا...

ما ساده‌های بی‌نوا...

وجه مشترک اصلی ماها حماقت اسطوره‌ای‌مونه. ماها درس نمی‌گیریم. چون یه چیزی ته دل‌مون سوسو می‌زنه. پت پت می‌کنه. یه موجود نرم و سبک که موقع اتفاق جدید میاد سروقت‌مون و دم گوش‌مون بال بال می‌زنه که آروم بگه: این بار -حتما - فرق می‌کنه!

ما ساده‌های امیدوار...

ما ساده‌های رو به انقراض

اما شماها عذاب‌وجدان نگیرین. ما قوی‌تر از اونی هستیم که به خاطر شما تموم شیم. ما با یه چیز خیلی جدی‌تر از بین می‌ریم. یه چیز قدرت‌مند و سمج. آره. درسته. همون امید لعنتی ما رو منقرض می‌کنه.



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!