بهلول و طعام خلیفه.

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۴۰



بهلول و طعام خلیفه


آورده اند که هارون الرشید خوان طعامی برای بهلول فرستاد . خادم خلیفه طعام را نزد بهلول آورد و


پیشاوگذاشت و گفت این طعام مخصوصخلیفه استو برای تو فرستاده استتا بخوری . بهلول طعام


را پیشسگی که در آن خرابه بود گذاشت . خادم بانگبه او زد که چرا طعام خلیفه را پیشسگ


گذاردی ؟بهلول گفت: دم مزن اگر سگبشنود این طعام از آن خلیفه است او هم نخواهد خورد .


داستان غم انگیز دروغهای مادرم

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۳۸


دروغهای مادرم



داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و


تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزی قدری برنج به دست آوردیم تا


رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به


درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. " و این اولین


دروغی بود که به من گفت.


زمان گذشت وقدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام میکرد و بعد برای صید


ماهی به نهر کوچکی که درکنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی


بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی


صید کند. به سرعت به خانه بازگشت وغذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من


گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم.


مادرم ذرات گوشتی را که به استخوان وتیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را


جلوی او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانیکه من ماهی دوست ندارم"و


این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.


قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به


توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.


شبی از شبهای زمستان، باران میبارید. مادرم دیرکرده بود و من در منزل منتظرش بودم. ازمنزل خارج شدم و در خیابانهای مجاور به جستجو


پرداختم و دیدم اجناسی در دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه


کارها را بگذار برای فردا صبح. لبخندی زد و گفت: "پسرم، من سردم نیست تو برو خانه " و این هم دفعه سومی بود که، مادرم به من دروغ گفت.


به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیرآفتاب سوزان، منتظرم


ایستاد. موقعیکه زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت. در دستشلیوانی شربت دیدم که خریده بود که من


موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم مقداری سرکشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" میگفت. نگاهم


به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، مادر بنوش. گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم. " و


این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهی او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را


برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان


میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید،


اگر چه مادرم هنوز جوان بود. اما زیر بار ازدواج نرفت و گفت: " من نیازی به محبت کسی ندارم... "، و این پنجمین دروغ او بود.


درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن


است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید.


سلامتیش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس


صبح زود سبزیهای مختلف میخرید و فرشی درخیابان میانداخت و میفروخت.


وقتی به او گفتم که اینکار را ترک کند که دیگر وظیفهی من بداند که تأمین معاش


کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهی کافی


درآمد دارم. " واین ششمین دروغی بود که به من گفت.


درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت


گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من


رویکرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش


کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم. " و


این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و درکنارش باشد. اما چطور میتوانستم


نزد او بروم که بین من و مادرعزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حال


مرا دید، تبسمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهی اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که


من میشناختم. اشک از چشمم


روان شد. اما مادرم درمقام دلداری من برآمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمیکنم. " واین


هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.


وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را برهم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمشاز درد و رنج این جهان رهایی یافت...


این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون


گردید و این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده


است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید.


مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرارداد.


شب بتی چون ماه در برداشتن**صبح، از بام جهان چون آفتاب ** روی گیتی را منور داشتن.


تاج از فرق فلک برداشتن ** جاودان آن تاج بر سرداشتن ** در بهشت آرزو ره یافتن.


تا ابد در اوج قدرت زیستن ** لذت یک لحظه مادر داشتن.


ایاز

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۲۹


ایاز، غلام شاه محمود غزنوی (پادشاه ایران) در آغاز چوپان بود. وقتی در دربار سلطان محمود به مقام و منصب دولتی رسید، چارق و پوستین دوران فقر و غلامی خود را به دیوار اتاقش آویزان کرده بود و هر روز صبح اول به آن اتاق می‌رفت و به آنها نگاه می‌کرد و از بدبختی و فقر خود یاد می‌‌آورد و سپس به دربار می‌رفت. او قفل سنگینی بر در اتاق می‌بست. درباریان حسود که به او بدبین بودند خیال کردند که ایاز در این اتاق گنج و پول پنهان کرده و به هیچ کس نشان نمی‌دهد. به شاه خبر دادند که ایاز طلاهای دربار را در اتاقی برای خودش جمع و پنهان می‌کند. سلطان می‌دانست که ایاز مرد وفادار و درستکاری است. اما گفت: وقتی ایاز در اتاقش نباشد بروید و همه طلاها و پولها را برای خود بردارید.


نیمه شب، سی نفر با مشعل‌های روشن در دست به اتاق ایاز رفتند. با شتاب و حرص قفل را شکستند و وارد اتاق شدند. اما هرچه گشتند چیزی نیافتند. فقط یک جفت چارق کهنه و یک دست لباس پاره آنجا از دیوار آویزان بود. آنها خیلی ترسیدند، چون پیش سلطان دروغزده می‌شدند.


  



وقتی پیش شاه آمدند شاه گفت: چرا دست خالی آمدید؟ گنجها کجاست؟ آنها سرهای خود را پایین انداختند و معذرت خواهی کردند.سلطان گفت: من ایاز را خوب می‌شناسم او مرد راست و درستی است. آن چارق و پوستین کهنه را هر روز نگاه می‌کند تا به مقام خود مغرور نشود. و گذشته اش را همیشه به یاد بیاورد.


داستان زیبای ذکاوت بوعلی

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۱۸

 

  ذکاوت بوعلی 


در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.


به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.


تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...


پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟


پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.


پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...


از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.


حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.


دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..


خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.


حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.


همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..


گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..


شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..


حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..


جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.


حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.


یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.




داستان زیبای حکمت

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۱۴



 حکمت


 پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در

همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.

پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز 

آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود


پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است.

پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.


تو مبین اندر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه


 مولانا


داستان یک ایده جدید

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۱ مهر ۹۵
  • ۱۵:۱۰



 ایده جدید



سال 1853 مردم برخی کشورها به کالیفرنیا می آمدند. آن ها به دنبال طلا می گشتند. آن ها به پولدار شدن فکر می کردند. لیوای استروس یکی از آنها بود. او 24 سال داشت و آلمانی تبار بود و نیز مانند بقیه به دنبال پولدار شدن و کشف طلا...


او پارچه ای از کشور آلمان برای ساخت چادر (خیمه گاه) در معدن طلا با خود آورده بود.

مردی از او پرسید: می خواهی با این پارچه چه کار کنی؟

او گفت: می خواهم چادر (خیمه گاه) بسازم.

مرد گفت: من به چادر نیاز ندارم اما من یک شلوار خیلی مقاوم لازم دارم!

شلوار من رو نگاه کن. پر از سوراخ است!


لیوای استروس شلواری از آن پارچه ی مقاوم ساخت. آن مرد بابت شلوار خوشحال شد .

آنها به یک موفقیت بزرگ دست پیدا کردند. به زودی تک تک مردم خواستار شلواری فقط با جنس آن پارچه ی آلمانی شدند! لیوای از آن شلوار ده ها ، صد ها و هزار ها ساخت. و این بود داستان ساخت و پیدایش شلوار جین شما !



پند فرمانده

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۵۳



 پند فرمانده


در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت، ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، یک سکه از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم. اگر رو بیاید، پیروز می شویم، اگر پشت بیاید، شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟

فرمانده با خونسردی گفت: بله، و سکه را  به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!


  پائولو کوئلیو



داستان چوپان وزیر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۴۵


.چوپان وزیر


چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. 

سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.

شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست. 

امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. 


روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.

امیر گفت: اى وزیر ! این چیست که مى بینم! ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .


امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛ تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى...



ویولن زدن جاشو در مترو

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۳۹



یکی از صبح های سرد زمستان، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

او به مدت 45 دقیقه، 6 قطعه از "باخ" را نواخت.

در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می رفتند.

بعد از 3 دقیقه : یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. 

او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. 

4 دقیقه بعد : ویولنیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد. 

5 دقیقه بعد : مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

10 دقیقه بعد : پسربچه سه ساله ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می شد، به عقب نگاه می کرد و ویولنیست را می دید.

چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها، بچه ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.

45 دقیقه نوازنده بی توقف می نواخت.

تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.

بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند.

ویولنیست ، در مجموع 150 دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد : مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.

"هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد"

"هیچ کس این نوازنده را نمی شناخت" و نمی دانست که او 

»جاشوآ بل« است، 

یکی از بزرگ ترین موسیقی دان های دنیا

او یکی از بهترین و پیچیده ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن اش که 3.5 میلیون دلار می ارزید، نواخته بود.

تنها سه روز قبل، جاشوآ در تالار اپرای بوستون کنسرتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی اش به طور متوسط 100 دلار بود.

این یک داستان واقعی است.

روزنامۀ (واشنگتن پست) در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع 

"ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم" ترتیبی داده بود که جاشوآ به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می شوند:


1- در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟

2- به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟

3- در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟

4- تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ 

به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن 

و نتیجه ای که از این داستان گرفته می شود،

اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدان های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیا است نداریم پس،

براستی از چند چیز خوب دیگر در زندگی مان غفلت کرده ایم؟؟!



داستان آموزنده نمیتونم

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۳۳



  داستان آموزنده نمیتونم 


یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.


تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.


معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".


خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.


جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.

به دانش آموزها گفت "بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میز منه"

"من نمی تونم خوب فوتبال بازی کنم."

" من نمی تونم دوچرخه سواری کنم."

"من نمی تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم"

"من نمی تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"

"من نمی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"


بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.

خودش هم شروع به نوشتن کرد.

نمیتونم ها یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.


وقتی همه ی نمی توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"

بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.


گفت "بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"

جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.


وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"

خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.


"ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و «نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."


به بچه ها گفت "برید کلاس".

بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.


وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!

بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.

تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت "خانم، نمی تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.


پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.


یه قول همین الان همه مون به هم دیگه بدیم. قول بدیم نمی توانم ها رو خاک کنیم...



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!