ناصرالدین شاه و مرد ذغال فروش

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۲۱



ناصرالدین شاه و مرد ذغال فروش


ناصرالدین شاه در بازدید از اصفهان با کالسکه سلطنتی از میدان کهنه عبور می‌کرد که چشمش به ذغال‌فروشی افتاد. مرد ذغال‌فروش فقط یک شلوارک به پا داشت و مشغول جدا کردن ذغال از خاکه ذغال‌ها بود و در نتیجه گرد ذغال با بدن عرق کرده و عریان او منظره وحشتناکی را بوجود آورده بود. ناصرالدین‌شاه سرش را از کالسکه بیرون آورده و ذغال‌فروش را صدا کرد. ذغال فروش بدو آمد جلو و گفت: «بله قربان.»


ناصرالدین شاه با نگاهی به سر تا پای او گفت: «جنهم بوده‌ای؟» 


ذغال فروش زرنگ گفت: «بله قربان!»


شاه از برخورد ذغال‌فروش خوشش آمده و گفت: «چه کسی را در جهنم دیدی؟»


ذغال‌فروش حاضرجواب گفت: «اینهائیکه در رکاب اعلاحضرت هستند همه را در جهنم دیدم.»


شاه به فکر فرورفته و بعد از مکث کوتاهی گفت: «مرا آنجا ندیدی؟»


ذغال‌فروش فکر کرد اگر بگوید شاه را در جهنم دیده که ممکن است دستور قتلش صادر شود، اگر هم بگوید که ندیدم که حق مطلب را اداء نکرده است. پس گفت: «اعلاحضرتا، حقیقش این است که من تا ته جهنم نرفتم!»



نقاشی کمال الملک

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۱۱

کمال الملک نقاش چیره دست

ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها

و سبکهای نقاشان فرنگی 

به اروپا سفر کرد

زمانی که در پاریس بود

  فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن

شکمش هم پولی نداشت

یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد

در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول

غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتندل

معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که

 این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید

اما کمال الملک پولی در بساط نداشت

بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد 

از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود 

مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب 

عکس یک اسکناس را روی آن

کشید

بشقاب را روی میز گذاشت

و از رستوران بیرون آمد

گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را

بردارد

ولی متوجه شد که پولی در کار

نیست و تنها یک نقاشی ست

بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت

و شروع به داد و فریاد کرد

صاحب رستوران جلو آمد و جریان

را پرسید

گارسون بشقاب را به او نشان داد

و گفت این مرد یک دزد و شیادست

بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده

صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود

دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد

بعد به گارسون گفت رهایش کن

برود این بشقاب خیلی بیشتر از

یک پرس غذا ارزش دارد

امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود......


داستان کوتاه آخوندا ما رو ول نمی کنند

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۸


 زود قضاوت نکنیم 


 آخوندا ما رو ول نمی کنند...


 یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل میکرد:

 قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی برن.


 وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه روحانی تو هواپیماست.


 به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.


 رفتم پیشش نشستم بهش گفتم حاج آقا اشتباه سوار شدید مکه نمیره

گفت: میدانم

گفتم حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین

گفت: میدانم

دیدم کم نمیاره.


  جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید. اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.


 از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه


 گفتم حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.


 دوباره خوابیدم.

بیدار که شدم دیگه نمینوشت گفتم چی شد؟


 برگه رو بهم داد و گفت: سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل رو نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.


شوکه شده بودم

 ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من حسن زاده آملی هستم از قم.........


 بعدها فهمیدم که به ایشون لقب ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.


 تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدن



داستان زیبای بهلول دانا و بهلول دیوانه

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۲:۵۴


روزی بهلول از کوچه ای میگذشت، شخصی بالایش صدا زده گفت: ای بهلول دانا! مبلغی پول دارم، امسال چه بخرم که فایده کنم؟

ـ برو، تمباکو بخر!

مردک تمباکوخرید، وقتیکه زمستان شد، تمباکو قیمت پیدا کرد. به قیمت خوبی به فروش رسید. بقیه هر قدر که ماند، هر چند که از عمر تمباکو میگذشت، چون تمباکوی کهنه قیمت زیاد تری داشت به همین دلیل به قیمت بسیار خوبتر فروخته میشد وسرانجام فایده بسیاری نصیب اوشد. یک روز باز بهلول از کوچه می گذشت که مردک بالایش صد ا زده و گفت:

ای بهلول دیوانه! پارسال کار خوبی به من یاد دادی، بسیار فاید ه کردم، بگو امسال چه خریداری کنم؟

ـ برو، پیاز بخر!

مردک که از گفته پارسال بهلول فایده ی خوبی برداشته بود، با اعتمادی که به گفته اش داشت هرچه سرمایه داشت و هر چه فایده کرده بود. همه را حریصانه پیاز خرید و به خانه ها گدام کرده منتظر زمستان نشست، تا در هنگام قلت پیاز، فایده هنگفتی بر دارد. چون نگاهداری پیاز را نمی دانست، پیاز ها همه نیش کشیده و خراب شد و هر روز صد ها من پیاز گنده را بیرون کرده به خندق میریختند و عاقبت تمام پیاز ها از کار برامده خراب گردید و مردک بیچاره نهایت خساره مند شد.

مردک این مرتبه با قهر و خشونت دنبال بهلول میگشت تا او را یافته و انتقام خود را از وی بگیرد. همینکه به بهلول رسید، گفت:

ای بهلول! چرا گفتی که پیاز بخرم و اینقدرها خساره مند شوم؟

بهلول در جوابش گفت:

ای برادر! آن وقت که مرا بهلول دانا خطاب کردی، از روی دانایی گفتم«برو، تمباکو بخر» این مرتبه که مرا بهلول دیوانه گفتی، از روی دیوانگی گفتم ـ «برو، پیاز بخر» و این جزای عمل خود توست. مردک خجل شده راه خود را پیش گرفته و رفت و خود را ملامت میکرد که براستی، گناه از او بوده...!!


داستان زیبای عشق خداوند در قلبهای ما جریان دارد

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۲:۵۰


پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد.

 سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد.

بسم الله الرحمن والرحیم لاحول ولاقوه الابالله العلی العظیم



داستان قایق تو به کجا بسته شده است؟

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۲۹ آبان ۹۵
  • ۰۸:۳۶


قایق تو به کجا بسته شده است؟



ماه شب چهارده بود..... ماه تمام بود و شبی بسیار زیبا بود،  تعدادی دوست خواستند که نیمه شب به قایق سواری بروند. می خواستند قدری تفریح کنند،  وارد قایق شدند، پاروها را برداشتند و شروع به پاروزدن کردند و مدت های زیاد پارو می زدند. وقتی که سپیده زد و نسیم خنکی وزید، قدری به حال آمدند و گفتند، "ببینیم چقدر رفته ایم، تمام شب را پارو زده ایم!"

ولی وقتی خوب از نزدیک مشاهده کردند دیدند که درست در همانجایی قرار دارند که شب پیش بودند. آنوقت دریافتند که چه چیزی را فراموش کرده بودند: آنان تمام شب را پارو زده بودند، ولی یادشان رفته بود تا طناب قایق را از ساحل باز کنند!

و در این اقیانوس بی پایان هستی، انسانی که قایقش را از این ساحل باز نکرده باشد، هرچقدر هم که رنج ببرد و فریاد بزند، به هیچ کجا نخواهد رفت 


داستان طنز کارتت را نشانش بده

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۲۴

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.

دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع، می گوید:باشه، ولی اونجا نرو. مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. 

بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: اینو می بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم، در هر منطقه ای. بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ می فهمی؟

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. 

دامدار لوازمش را پرت می کند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: کارت... کارتت را نشانش بده.


نتیجه اخلاقی

نباید بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده کرد!


داستان کوتاه وکیل پولدار و.مسول خیریه

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۱۹


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تاکنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند.

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی.

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاریدارید.

وکیل: خوب. حالا وقتی من به این ها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار داریدبه خیریه شما کمک کنم؟

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟



داستان کوتاه مونتاژ دوچرخه

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۱۵:۴۰

یک داستان کوتاه


 مونتاژ دوچرخه


مردی از روی کاتالوگ، یک دوچرخه برای پسر خود سفارش داده بود. هنگامی که دوچرخه را تحویل گرفت، متوجه شد که قبل از استفاده از دوچرخه خودش باید چند قطعه آن را سوار کند. با کمک دفترچه راهنما تمام قطعات را دسته‌بندی کرد و در گاراژ کنار هم چید. با وجود اینکه بارها دفترچه راهنما را به دقت مطالعه کرد ولی موفق نشد که قطعات دوچرخه را به درستی سوار کند. متفکرانه به همسایه‌اش نگریست که مشغول کوتاه کردن چمن‌های حیاط منزل خود بود. تصمیم گرفت از او کمک بخواهد که در مسائل فنی بسیار ماهر بود.

مرد همسایه کمی به قطعات دوچرخه نگاه کرد که در گاراژ چیده شده بود. بعد با مهارت شروع به سوار کردن آن کرد. بدون اینکه حتی یک بار به دفترچه راهنما نگاه کند. پس از مدت کوتاهی تمام قطعات به درستی سوار شدند. مرد گفت: «واقعاً عجیب است! چطور موفق شدید بدون خواندن دفترچه راهنما این کار را انجام دهید؟»مرد همسایه با کمی خجالت گفت: «البته این موضوع را افراد معدودی می‌دانند اما من خواندن و نوشتن بلد نیستم.»بعد با حالتی سرشار از اعتماد به نفس، لبخندی زد و اضافه کرد: «و آدمی که نوشتن بلد نیست باید حداقل بتواند فکر کند.»

فکر کند

فکر کند

فکر فکر فکر ...

داستان یک زندگی پر از آرزو

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۰۷:۳۰


5-6 ساله که بودم به عنوان یه دختر کوچولو همیشه دلم می خواست زودتر بزرگ بشم و یه خانوم درست حسابی بشم کفش تق تقی بپوشم و برم بازار لباس بخرم.

8 ساله م که شده بود وقتی که توی تلویزیون سریال ماری کوری رو دیدم تصمیم گرفتم فیزیکدان یا شیمیدان بشم و چون اسمم منیژه بود می خواستم حتما عنصر "منیژیوم" ِ جدول تناوبی رو خودم کشف کنم نه کس دیگه ای.

13-14 ساله که شدم از شدت علاقه به فیلم هندی شک نداشتم که بالاخره یه روزی یه هنرپیشه ی مشهور می شم.

18 ساله م که شد احساس کردم باید کمی واقع بین تر باشم اینه که نشستم توی یه کتابخونه ی دنج و تاریک و شروع کردم به درس خوندن تا پزشکی قبول بشم و یک خانوم دکتر ِ به تمام معنا بشم.

22 ساله م بود که لیسانس ادبیاتم رو گرفته بودم و به این نتیجه رسیدم که حالا که دکتر نشدم باید حتما زن یک دکتر موفق و مشهور بشم.

25 سالگی به ازدواج با یک مهندس هم راضی بودم اما بالاخره 29 ساله م بود که زن پسر دایی سمجم شدم که سال ها پای من صبر کرده بود و یه مغازه لباس فروشی بزرگ توی یکی از خیابونای مرکزی شهر داشت.

30 ساله م که شد احساس کردم دوست دارم که دیگه حداقل دخترم دکتر بشه.


32 سالم که شده بود اولین بچه م به دنیا اومد که یه پسربود نه یک دختر.

40 ساله م که شد دخترم که 5 سالش بود رفت زیر ماشین یه دکتر پولدار و مرد.تا45 سالگی دیگه آرزوی جدیدی نداشتم جز اینکه دوباره درسم رو ادامه بدم.

47 ساله م بود که شوهرم فوت کرد و خودم مدیریت فروشگاهش رو به عهده گرفتم.

50 ساله بودم که عروسم کفش تق تقی می پوشید و میومد از فروشگاه ما لباس بخره اونم مجانی!

توی 52 سالگی پسرم که مهندسی قبول شده بود به عروسم می گفت:خانوم ِ مهندس.

55 سالگی دلم می خواست نوه ای داشته باشم که یا دکتر بشه یا خلبان.58 سالگی 2 تا نوه ی 2 قولوم به دنیا اومدن که بعدها یکیشون شاعر شد اون یکی بوکسور.

حول و حوش 60 سالگی به سرم زد که مطالعات دینیم رو گسترش بدم و یک مبلغ دینی بشم اما نه واسه چشام سویی مونده بود نه قدرت سفرهای سخت دور و دراز رو داشتم.

یادمه که 70 ساله م شده بود که یه روز تلویزیون رو روشن کردم و دیدم دوباره سریال ماری کوری رو دارن نشون میدن دقیقا همون سریالی که بچه گیام نشونش میدادن بود و من یادم به عنصر منیژیومم افتاد که هنوز جاش توی جدول مندلیف خالی بود و قراربود که من سال ها قبل کشفش می کردم.تازه اون موقع بود که فهمیدم توی جدول مندلیف عنصر "کوریوم" هم وجود نداره. این شد که دیگه بی خیال "منیژیوم" شدم و خیالم راحت شد.

تازه از 70سالگی به بعد بود که با خیال راحت کنار دانشمندا، هنرپیشه ها، دکترا و خانومایی که با کفشای تق تقی توی خیابونا راه می رفتن شروع کردم به زندگی کردن.


منیژه رضوان


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!