کسی که مردم را بیدار کند

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۰۷:۲۶

چندی قبل که مهمان یکی از آشنایان بودم به او گفتم : خروسی داشتید که صبح ها همه را از خواب بیدار میکرد چکارش کردید؟؟؟؟

گفت سرش را بریدیم !! 

همسایه ها همه شاکی بودند و میگفتند :

خروس شما ما را صبح ها از خواب بیدار میکند........

آنجا بود که فهمیدم هرکس مردم را بیدار کند باید سرش بریده شود!

در روزگاری که همه از "مرغ" حرف می زنند..

کسی از "خروس" نمیگوید..

زیرا 

همه به فکر سیر شدن هستند 

نه 

بیدار شدن


دست بالای دست بسیار است

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
  • ۱۹:۳۷

دست بالای دست بسیار است


متوکل فکر همه جا را کرده بود و می‌خواست به گونه‌ای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - می‌توانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!

 - چه جور کاری؟ 

- نمی‌دانم! هر کاری که می‌توانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو می‌دهم.

شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمی‌شناخت. نقشه‌اش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه می‌کنی! به دستور شعبده‌باز نان‌های سبکی پختند و سر سفره‌ی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبده‌باز کنار امام نشست و منتظر ماند. 

 بفرمایید. بخورید. 

بسم الله.

 امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبده‌باز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دست‌هایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقب‌تر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر. 

امام به شعبده‌باز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبده‌باز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنه‌ی وحشتناک خورده شدن شعبده‌باز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمی‌دانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمی‌کردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:

 - ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبده‌بازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است!

 - به خدا قسم! شعبده‌بازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبده‌باز را نخواهید دید. وای بر تو متوکل ! آیا دوستان خدا را به دشمنانش می‌فروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح می‌دهی؟! 

امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبده‌باز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بی‌جان شیر وحشت داشتند. 


داستان شیرین از حقه بازی سلطان محمد گنابادی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
  • ۱۹:۲۷

 داستان شیرین از حقه بازی سلطان محمد گنابادی:

🔻سلطان محمد گنابادی رئیس فرقه گنابادیه


 نصیرالاسلام واعظ کرمانی از قول سیدی از مردم اصفهان نقل می کند:


چون مریدان ملاسلطان از هر گوشه و کنار به ترویج او پرداختند و گفتند که هرکه حقیقت ایمان می خواهد به نزد او شتابد، حقیر این سخن را باور کردم و به هر نحوی که بود خود را به بیدخت رسانیدم و با خود گفتم تا او را امتحان نکنم سردر پیش او نسپارم.

چون مدتی  به احوال و سیر او نگران شدم، حالات متناقضه و اقوال مخالف شرع از او بسیار دیدم تا اینکه روزی به خدمت او رسیدم و در خلوت به او گفتم: من از راه دور آمده ام و مدتی است در مجلس شما تردد می نمایم به امید اینکه شاید از پرتو فیض شما قلب من نورانی شود.


ملاسلطان گفت: باید در فلان روز و فلان روز روزه بگیری بعد به نزد من بیایی. من در روزهای موعود حتی بیش از روزهای دیگر غذا خوردم و چون وعده سر آمد نزد او آمدم و او گمان کرد که من روزه گرفتم... او به من گفت: اکنون آثار جلالت از ناصیه تو هویدا گردید!


این انگشتر را بگیر و ببر در فلان چاه بیانداز. من انگشتر را با خود گرفتم و چون دیدم یاقوت گران قیمتی دارد آن را در چاه نینداختم و صبح که به نزد او بازگشتم گفت: انگشتر را در چاه انداختی؟ گفتم:بلی. 

پس دست بر زیر خرقه خود کرد و انگشتری همانند آن انگشتر به من داد!


چون او را گرفتم گمان کرد که من فریب او را خورده ام لذا بلافاصله دست در بغل خود کردم و انگشتر را بیرون آوردم و در کنار آن انگشتر گذاشتم و گفتم:عجب استاد ماهری بوده که این دو انگشتر را همانند هم دست کرده!😂


ملاسلطان بعد از دیدن این صحنه رنگ از صورت او پرید و دانست که در دست رند حریفی گرفتار شده است لذا خضوع و خشوع بسیار در برابرم کرد و پول بسیاری به من داد و به مریدان خود گفت فلان کس را احترام بنمایید و هر حاجتی دارد روا کنید!!

✅منبع:

کشف الاشتباه،علامه محلاتی 249 .


شیطان که خود از آتش است، چگونه در جهنم خواهد سوخت؟

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۳:۱۲


 شیطان که خود از آتش است، چگونه در جهنم خواهد سوخت؟


در داستان مشهوری به نام بهلول این اشکال این گونه پاسخ داده شده است:


💠 روزی ابوحنیفه د‌ر مد‌رسه مشغول تد‌ریس بود‌، بهلول هم د‌ر گوشه‌ای نشسته و به د‌رس او گوش می‌د‌اد‌. 

ابوحنیفه د‌ر بین د‌رس گفتن اظهار کرد‌ که امام جعفرصاد‌ق(علیه السلام) سه مطلب را اظهار می‌کند‌ که مورد‌ تصد‌یق من نیست. آن سه مطلب بد‌ین نحو است:


◀️ اول آنکه می‌گوید‌ که شیطان د‌ر آتش جهنم معذب خواهد‌ شد‌ و حال آنکه شیطان خود‌ش از آتش خلق شد‌ه و چگونه ممکن است آتش او را معذب کند‌ و جنس از جنس متأذی (اذیت) نمی‌شود‌. ‏


◀️ د‌وم آنکه می‌گوید‌ خد‌ا را نتوان د‌ید‌ و حال آنکه چیزی که موجود‌ است باید‌ د‌ید‌ه شود‌،‌ پس خد‌ا را با چشم می‌توان د‌ید‌. ‏


◀️ سوم می‌گوید‌: مکلف، فاعل فعل خود‌ است که خود‌ش اعمال را به جا می‌آورد‌ و حال آنکه تصور و شواهد‌ برخلاف این است، یعنی عملی که از بند‌ه سر می‌زند‌، از جانب خد‌است و به بند‌ه ربطی ند‌ارد‌.


  چون ابوحنیفه این مطلب را گفت، بهلول کلوخی از زمین برد‌اشت و به طرف او پرتاب کرد‌. از قضا آن کلوخ به پیشانی ابوحنیفه خورد‌، او را سخت ناراحت کرد‌ و سپس بهلول فرار کرد‌. 


شاگرد‌ان ابوحنیفه عقب او د‌وید‌ه، او را گرفتند‌ و چون با خلیفه قرابت د‌اشت، او را نزد‌ خلیفه برد‌ند‌ و جریان را به او گفتند‌.

بهلول جواب د‌اد‌: او را حاضر نمایند‌ تا جواب او را بد‌هم.😎


چون ابوحنیفه حاضر شد‌، بهلول به او گفت: از من چه ستمی به تو رسید‌ه؟

ابوحنیفه گفت: کلوخی به پیشانی من زد‌ه‌ای و پیشانی و سر من د‌رد‌ گرفت.

بهلول گفت: #د‌رد‌ را می‌توانی به من نشان د‌هی؟

ابوحنیفه گفت: مگر می‌شود‌ د‌رد‌ را نشان د‌اد‌؟

بهلول جواب د‌اد‌: تو خود‌ می‌گفتی موجود‌ را که وجود‌ د‌ارد‌ باید‌ د‌ید‌ و بر امام جعفر صاد‌ق(علیه السلام) اعتراض می‌کرد‌ی و می‌گفتی چه معنی د‌ارد‌ که خد‌ای تعالی موجود‌ باشد‌، ولی او را نتوان د‌ید‌. 


د‌یگر آنکه تو د‌ر اد‌عای خود‌، کاذب و د‌روغگویی که می‌گوئی کلوخ سر تو را د‌رد‌ آورد‌، زیرا کلوخ از جنس خاک است و تو هم از خاک آفرید‌ه شد‌ی، پس چگونه از جنس خود‌ متأذی (اذیت) می‌شوی؟


مطلب سوم، خود‌ گفتی که افعال بند‌گان از خد‌اوند‌ است، پس چگونه می‌‌توانی مرا مقصر کنی و مرا پیش خلیفه آورد‌ه‌ای و از من شکایت د‌اری و اد‌عای قصاص می‌نمائی؟


ابوحنیفه چون سخن معقول بهلول را شنید‌، شرمند‌ه و خجل شد‌ه از مجلس بیرون آمد‌.


نشستن بهلول در مسند هارون

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۳:۰۲


نشستن بهلول در مسند هارون


روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند ( جای ) خلافترا خالی و بلامانع دید فوراً بدون ترس


بالا رفت و بر جای هارون قرار گرفت . چون غلامان خاصدربار آن حال را مشاهده کردند فوراً بهلول


را با ضرب تازیانه از مسند هارون پایین آوردند . بهلول به گریه افتاد و در همین حال هارون سر رسید و


دید بهلول گریه می کند . از پاسبانان سبب گریه بهلول را سوال نمود . غلامان واقعه را به عرض هارون


رساندند . هارون آنها را ملامت نمود و بهلول را دلداری داد و نوازش نمود . بهلول گفت من بر حال تو


گریه می کنم نه بر حال خودم به جهت اینکه من به اندازه چند ثانیه بر جای تو نشستم ، اینقدر صدمه و


اذیت و آزار کشیدم و تو در مدت عمر که در بالای این مسند نشسته آیا تورا چقدر آزار و اذیت 

میدهند و تو از عاقبتامر خود نمی اندیشی ؟


حکایت دروغ مصلحتی

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۲:۵۸



حکایت


در یکى از جنگها، عده اى را اسیر کردند و نزد شاه آوردند . شاه فرمان داد تا یکى از اسیران را


اعدام کنند . اسیر که از زندگى ناامید شده بود، خشمگین شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود


قرار داد که گفته اند: هر که دست از جان بشوید، هر چه در دل دارد بگوید.


وقت ضرورت چو نماند گریز


دست بگیرد سر شمشیر تیز


ملک پرسید: این اسیر چه مى گوید؟


یکى از وزیران نیک محضر گفت : ای خداوند همی گوید:


والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس


ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت .وزیر دیگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا


نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن .این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت . ملک


روی ازین سخن درهم آمد و گفت : آن دروغ پسندیده تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که


روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی . چنانکه خردمندان گفته اند : دروغ مصلحت آمیز


به ز راست فتنه انگیز


هر که شاه آن کند که او گوید


حیف باشد که جز نکو گوید


و بر پیشانى ایوان کاخ فریدون شاه ، نبشته بود:


جهان اى برادر نماند به کس


دل اندر جهان آفرین بند و بس


مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت


که بسیار کس چون تو پرورد و کشت


چو آهنگ رفتن کند جان پاک


چه بر تخت مردن چه بر روى خاک


داستان زیبای پادشاه و کنیزک

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۲:۵۴

 


پادشاه و کنیزک


پادشاه قدرتمند و توانایی, روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت, در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید, پس از مدتی که با کنیزک بود. کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور, پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند, و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است, اگر او درمان نشود, من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند, طلا و مروارید فراوان به او میدهم. پزشکان گفتند: ما جانبازی میکنیم و با همفکری و مشاوره او را حتماً درمان میکنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند, فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی, باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه میکرد. داروها, جواب معکوس میداد. شاه از پزشکان ناامید شد. و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد, دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده, من چه بگویم, تو اسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بودهای, بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد, ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید, شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد, فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را میداند, صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.


فردا صبح هنگام طلوع خورشید, شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود, ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد, او مثل آفتاب در سایه بود, مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال, و رؤیا بود. آن صورتی که شاه در رؤیای مسجد دیده بود در چهرة این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگر چه آن مرد غیبی را ندیده بود اما بسیار آشنا به نظر میآمد. گویی سالها با هم آشنا بودهاند. و جانشان یکی بوده است.


شاه از شادی, در پوست نمیگنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بودهای نه کنیزک. کنیزک, ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه, شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصة بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد. و آزمایشهای لازم را انجام داد. و گفت: همة داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده, آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجة تن میکردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد, امّا به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.


عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل


درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینة اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟ پزشک نبض دختر را گرفته بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محلههای شهر سمر قند پرسید. نام کوچة غاتْفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا به نام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، بزودی تو را درمان میکنم. این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک میروید و سبزه و درخت میشود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارة درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول و او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کار دان را به دنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانه داری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست که شاه میخواهد او را بکشد. سوار اسب تیزپای عربی شد و به سمت دربار به راه افتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد، شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست


خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز بروز ضعیف میشد. پس از یکماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:


عشقهایی کز پی رنگی بود


عشق نبود عاقبت ننگی بود


زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافة خوشبو خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم که به خاطر پوست زیبایش او را میکشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد. کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار. پایدار نیست. عشق زنده, پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه تازهتر میکند مثل غنچه.


عشق حقیقی را انتخاب کن, که همیشه باقی است. جان ترا تازه میکند. عشق کسی را انتخاب کن که همة پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.


سوسمار مهربان

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۲:۴۱

 


سوسمار مهربان


روز خیلی گرمی بود، سوسماری با بچه ‏هایش توی باتلاق کنار آبگیر تن‏شان را به گل می‏زدند. از گرمای هوا کلافه شده بودند. به طرف آب رفته و بدن‏شان را در آب خنک فرو بردند. احساس بهتری پیدا کردند و از آب خنک لذت می‏بردند.


چند دقیقه‏ی بعد، صدای وحشتناکی شنیده شد. سوسمار به بچه ‏هایش گفت: «شکارچی‏ها در حال نزدیک شدن هستند. بهتر است که دور شوید.» بچه سوسمارها سریع دور شدند. شکارچی‏ها نزدیک آبگیر رسیدند.


یکی از شکارچی‏ها که اسمش بیل بود به دوستش، هری، گفت: «می‏توانیم کیف و کفش زیبایی از پوست این سوسمارها درست کنیم.»


هری گفت: «امیدوارم امروز بتوانیم سوسمار زیبایی شکار کنیم.»


بعد داخل باتلاق رفت. پاهایش در باتلاق گیر کرد. ته تفنگش را در گل فرو کرد. می‏خواست بیرون بیاید؛ اما نمی‏توانست. هر چقدر تلاش می‏کرد که از باتلاق بیرون بیاید، بیشتر در گل فرو می‏رفت. بیل دستش را گرفت؛ اما نتوانست به او کمک کند. هری ترسیده بود و فریاد می‏کشید.


بیل به اطراف دوید تا کمک بیاورد؛ اما فایده‏ای نداشت. ناگهان سوسمار به طرف هری آمد. شاید طعمه‏ی خوبی برای بچه ‏هایش پیدا کرده بود. سوسمار نزدیک‏تر شد. چند بار تنش را داخل گل باتلاق فرو کرد و بیرون آمد. هری پشت سوسمار بود. سوسمار به کنار ساحل آمد، هری را روی زمین گذاشت و دوباره داخل آبگیر رفت. بیل دوید و دوستش را در آغوش گرفت و گفت: «آن سوسمار تو را نجات داد.»


هری و بیل هر دو کنار هم ایستادند و دور شدنسوسمار را تماشا کردند. هری تفنگش را داخل باتلاق انداخت و گفت: «دیگر هرگز سوسماری را شکار نخواهم کرد.»


بیل نیز تفنگش را توی باتلاق انداخت و گفت: «من هم دیگر به آن نیازی ندارم.»


چکشِ چوبی ثروت

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۲:۳۷



چکشِ چوبی ثروت


در زمانهای بسیار دور، پسر فقیری زندگی میکرد. او عادت داشت به بیرون از خانه برود و هیزم گرد


آوری کند. خانوادهاش عادت داشتند چوبهایی را که او گرد میآورد، بفروشند.


روزی او مانند همیشه برای بریدن چوب به کوهستان رفت. همیشه وقتی بعد از ظهر فرا میرسید،


گرسنهاش میشد و دنبال چیزی میگشت که گرسنگیاش را برطرف کند. از بخت خوبش درخت گردویی


پیدا کرد که در جنگل روییده بود. او بالای درخت رفت و شروع کرد به کندن گردوها.


او یکی از گردوها را کند و آن را در جیبش کذاشت و با خود گفت: این برای پدرم.


یک گردوی دیگر کند و گفت: این برای مادرم.


گردوی سومی را کند و گفت: این برای برادرم.


گردوی چهارمی را کند و گفت: این برای خواهرم.


و گردوی پنجمی را در دهانش گذاشت و گفت: حالا یکی برای خودم.


سپس بیشتر گردو برداشت و خورد تا اینکه سیر شد.


زمانی که به خانه بر میگشت خورشید غروب کرده بود و هوا داشت تاریک میشد. بنابراین ایستاد تا


شب را در عبادتگاه سر راه بگذراند. او تنها و آرام روی زمین نشسته بود و احساس ترس میکرد. به


جایی بالای تالار رفت تا از دیدها پنهان باشد.


در نیمهی شب با شنیدن صدای فریاد از بیرون شگفت زده شد و سپس گروهی از جنها را دید که به


تالار هجوم آوردند در حالیکه با سرزندگی با هم گپ میزدند: امروز کجا بودی؟


من دور دمِ یه گاو خودم را آویزان کرده بودم


من چشم انتظار یک پسربچه بودم، اما اون خیلی سخت این روزها پیدا میشود، اینطور نیست؟


من همهی روز را برای دست انداختن یک پسر گذراندم.


من در یه خندق می پریدم و حبابها را توی گل فوت میکردم.


من در شکاف یه سنگ، توی دیوار خوابیده بودم.


من زیر زمین پایکوبی میکردم.


هر یک از جنها کاری را که در روز انجام داده بودند بازگو کردند. سپس یکی از آنها که به نظر


میرسید رهبر باشد، گریه کرد و گفت: کافیست، بگذارید کمی نوشیدنی بخوریم. من فکر میکنم شما خیلی


گرسنه باشید، اینطور نیست؟


یکی از جنها یک چکش چوبی از کمربندش درآورد و روی زمین میزد: اجی، مجی لا ترجی، بیا بیرون،


برنج پخته.


بیدرنگ یک بشقاب بزرگ برنج پخته معلوم نبود از کجا پدیدار شد.


اجی، مجی، لاترجی، بیا بیرون، آب میوه.


بی درنگ یک بشکهی آب میوه میانهی تالار نمایان شد. به همین شیوه ماهی، گوشت، تخممرغ، میوه و


چیزهای خوشمزهی دیگری که آنها دوست داشتند برایشان آورده شد. به هر روی، آنها با همهی آن


خوردنیها مهمانی گرفتند.


پسر که بالای چوب سقف پنهان شده بود این صحنهها را با نور کم پنجرهی کاغذی در پایین تماشا کرد


و بعد احساس کرد که دلش ضعف میرود. بنابراین گردویی از جیبش درآورد و آن را با دندانش باز کرد.


صدایی که پسر ایجاد کرد باعث ترس همهی جنها شد، آنها فریاد زدند و گفتند: کمک! کمک! سقف دارد


می افتد. ما باید برویم بیرون.


همه با شتاب از تالار گریختند، در حالیکه همهی خوراکیها و چکش چوبیشان را رها کرده بودند.


پسر از سقف پایین آمد و همهی شکمش را پر کرد. سپس چکش چوبی جادویی را برداشت و تلاش کرد


تا آن را بیازماید. آن را به زمین کوبید و گفت: اجی، مجی، لاترجی، بیرون بیایید لباسها.


ناگهان در آنجا یک کت و شلوار کامل نمایان شد. سپس دوباره چکش را روی زمین کوبید و همانگونه


که آرزو کرده بود یک جفت کفش هم ظاهر شد. پسر از این کشف غیر منتظرهاش به هیجان آمد و در


حالیکه خیلی خوشحال بود اسمش را گذاشت چکش چوبی ثروت. چکشی که همیشه نامش را شنیده بود،


اما هیچ کسی تا آن موقع آن را ندیده بود.


بامداد فردای آن شب با شتاب به همراه چکش به خانهاش برگشت. خانوادهاش و همسایه ها از برنگشتن


او به خانه در شب گذشته بسیار نگران شده بودند و آن روز با خیال راحت به داستان او گوش دادند،


ماجرای گردوها، عبادتگاه، جنها، چکش و همه چیز را بازگو کرد. خانوادهاش بسیار شادمان شدند که


چکش را به دست آورده، آن موقع آنها میتوانستند به سادگی زندگی کنند و در پایان به طور کامل پولدار


شوند.


اکنون در روستای نزدیک خانهی مرد پسری طمعکار و خودخواه بود. زمانی که شنید دوستش ناگهان


پولدار شده است نزد او آمد و از او دربارهی راز خوشبختیاش پرسید. پسر راستگو همهی تجربهاش را


برای او بازگو کرد.


بنابراین پسر خودخواه، بهراستی احساس راحتی میکرد. او که در زندگیش به کوهی برای گردآوری


چوب نرفته بود، رفت و درخت گردو را پیدا کرد. در پایان، پس از جستجوی خسته کننده، او آن را پیدا


کرد، گردویی از درخت کند و خورد. سپس چند تا گردو برای پدر و مادرش کند و سپس با شتاب به سوی


عبادگاه رفت در حالیکه هنوز هوا روشن بود او بسیار بیتاب بود. او در تالار چشم به راه ماند تا به طور


کلی هوا تاریک شد و سپس به بالای تالار رفت و در بالای چوب سقف پنهان شد.


در میان شب جنها پیدایشان شد و با چکش شروع کردند روی زمین کوبیدن و مهمانیشان را آغاز


کردند. پسر خودخواه همچنین بیتاب چشم به راه بود تا اینکه جنها شر


بتهایشان را خوردند و کلّهشان


که گرم شد، پسر گردو را از جیبش بیرون آورد و با دهانش آن را باز کرد. این بار جنها از صدا نترسیدند،


اما تنها به بال نگاه کردند و گفتند: اونجا او رفته بالا. ما دیگر گول نمیخوریم. آن را بیرون بیاورید پیش


از اینکه عیشمان را کور کند.


بنابریان پسر خودخواه از بالای چوب سقف پایین کشیده شد. جنها دور او در کف تالار نشستند و


برای او دادگاه تشکیل دادند.


رئیس جنها پرسید: با این انسان حریص چه کار کنیم؟


بقیه فریاد زدند: دارش بزنید، دارش بزنید.


این خیلی مجازات سختی است. تازه این یک پسر بچه است. من پیشنهاد میدهم زبانش را بکشیم.


شوار پیشنهاد او؛ یعنی رییس را پذیرفتند، و بنابراین یکی از جنها با چکش روی زبان او ضربة آرامی


زد و اینگونه خواند: اجی، مجی، لا ترجی، این زبان به اندازهی سه متر بیرون بیاید.


ناگهان زبانش شروع کرد به رشد کردن تا اینکه درازی زبان سه متر شد. سپس جنها او را از تالار


بیرون انداختند.


او با درد و ناتوانی و بهسختی تلو تلو خوران زبانش را پشتش گذاشته بود و به سختی راه می فرت. او


به رودخانه ای رسید و دید که آن رودخانه پل ندارد و بنابراین زبانش را به آن سوی رودخانه کشید، به


گونهای که بتواند پلی برای رفتن مردم درست کند. او از خودخواهیاش شرمنده شد و ذهنش را آماده کرد


تا به مردم خدمت کند. مسافران با سپاسگزاری از روی پلی که او درست کرده بود، میگذشتند، اما مردی


که با چپق از روی پل می گذشت، تنباکوی سوختهاش روی زبان او افتاد. او از درد پرید و توی رودخانه


افتاد.


پسر خوب (همان پسر مستمندی که خوش قلب بود و پولدار شده بود) این خبر را شنید و برای نجات


او آمد. با سختی بسیار او برای نجاتش برنامه ریزی کرد و سپس چکشش را برداشت و بهآرامی زد روی


آن زبان بسیار بزرگ و گفت: اجی، مجی، لاترجی، زبان! کوتاه شو.


همان دم زبان به اندازهی مناسبش درآمد. بنابراین او شفا یافت و دیگر هیچگاه کارهای خودخوهانهاش


را در طول همهی زندگیش انجام نداد.


ماهی‌خوار و خرچنگ

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۲۲ مهر ۹۵
  • ۱۵:۳۰


ماهی‌خوار و خرچنگ


آورده‌اند که مرغ ماهی‌خواری بر لب آبی خانه داشت و همیشه به اندازه‌ی نیاز خود، از آب ماهی می‌گرفت. روزگار او بد نبود تا این‌که پیری و ناتوانی به او روی آورد و از شکار باز ماند. به کنجی نشست و با خود گفت، دریغا از زندگی که به تندی باد گذشت و از آن چیزی مگر تجربه برایم نماند و امروز همین تجربه شاید مرا به‌کار آید. پس باید امروز به جای زور و چالاکی، کار خود را با نیرنگ پیش برم. ماهی‌خوار با چهره‌ای اندوهگین بر لب آب نشست. ناگهان خرچنگی او را دید و به نزدش آمد. خرچنگ از اودلیل اندوهش را پرسید و ماهیخوار گفت: «چگونه اندوهگین نباشم هنگامی که من هر روز چندین ماهی از این آب می‌گرفتم و می‌خوردم و هم من سیر می‌شدم و هم ماهی‌ها پایان نداشتند. اما امروز با چشم خود دیدم که دو ماهی‌گیر از اینجا می گذشتند و با یکدیگر می‌گفتند؛ ”در این آبگیر ماهی بسیاری زندگی می‌کند، باید روزی با تورهایمان به سراغ آن‌ها بیایم!“ یکی از آن‌ها گفت که؛ ”ما هنوز ماهی‌های فلان آبگیر را نگرفته‌ایم، هنگامی که کار آن‌جا پایان یافت، به این آبگیر می‌آییم.“ بنابراین اگر چنین شود، من باید کم‌کم در اندیشه‌ی مرگ باشم.» خرچنگ از نزد ماهی‌خوار رفت و هر آن‌چه را شنیده بود به دیگر ماهیان آبگیر گفت. ماهی‌ها همگی به نزد مرغ آمدند تا با هم‌اندیشی او راه چاره‌ای برای آن کار بیابند زیرا سود آبگیر، افزون بر ماهی‌ها به مرغ نیز می‌رسید. یکی از ماهی‌ها به مرغ گفت؛ «تو خوب می‌دانی که اگر ما نباشم از گرسنگی خواهی مرد. اکنون برای این‌کار چاره‌ای بیندیش؟» ماهی‌خوار گفت: «ایستادگی در برابر چنین شکارچیانی بیهوده است، اما من در این نزدیکی آبگیری می‌شناسم که آب آن چنان پاک است که می‌توان ریگ‌های ته آن را شمرد و تخم ماهی را از آسمان در آن دید. اگر بتوانید به آن‌جا بروید در آسایش خواهید افتاد.» ماهی‌ها گفتند که راه خوبی است، اما بدون یاری و راهنمایی تو چگونه می‌توانیم به آن‌جا برویم؟


مرغ گفت که من در کمک به شما کوتاهی نخواهم کرد، اما نیاز به زمان دارد. از سویی شکارچیان نیز هردم از راه خواهند رسید و فرصت ما روبه پایان است. ماهی‌ها بسیار گریه‌ و زاری و التماس کردند، تا این‌که ماهی‌خوار پذیرفت تا هر روز چند ماهی با خود به آن آبگیر ببرد و ماهی‌ها هم این کار را پذیرفتند.


بنابراین، ماهی‌خوار هر روز چند ماهی را با خود می‌برد و در جایی می‌نشست و آن‌‌ها را می‌خورد و استخوان‌هایشان را در همان‌جا می‌انداخت. از سویی ماهی‌ها برای آن‌که به آبگیر گفته‌شده بروند، با یکدیگر به رقابت می‌پرداختند و از هم پیشی می‌گرفتند. ماهی‌خوار با چشم عبرت بر نادانی آن‌ها می‌نگریست و با زبان سرزنش با خود می‌گفت؛ «هرکس گول گریه ‌و زاری دشمن را خورده پاداشی بهتر از این نخواهد داشت.


روزهای بسیاری بر این روال گذشت تا این‌که خرچنگ نیز خواهان رفتن به آبگیر تازه شد. پس ماهی‌خوار او را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز در آمد. خرچنگ ناگهان از آن بالا استخوان‌های ماهی‌هایی که مرغ خورده بود را دید و دریافت که داستان چیست. او برای آن‌که به دست ماهی‌خوار کشته نشود، گردن مرغ را به چنگال گرفت و او را خفه کرد و به آبگیر برگشت و داستان را برای ماهی‌های دیگر بازگو کرد.


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!