تنبیه شوهر

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵
  • ۰۹:۳۶



شوهر کارمند است و زن معلم است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند. 


یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون شوهر برای مسافرت به شهر دیگری می رفت، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهر پاک دامنش را دید که در آغوش خدمتکار است.


زن به مدرسه برگشت، گویا چیزی اتفاق نیافتاده است.


سبحان الله! اولین باری است که می شنوم یک زن اعصابش را در چنین جایی حفظ می کند. 


 بعد از این که در وقت همیشگی به خانه برگشت شوهرش به فرودگاه رسیده بود. زن با او تماس گرفت و به خاطر سلامتی به او تبریک گفت، ولی در خانه اش چه اتفاقی افتاد؟


این زن بزرگوار با برادرش تماس گرفت و گفت: میخواهم همین امروز قبل از فردا این خدمتکار را به کشورش بفرستی.

خدمتکار برای همیشه از کشور اخراج شد.


 یک هفته بعد وقتی شوهر آمد در مورد خدمتکار پرسید که کجاست؟

همسرش گفت: بعد از مسافرت تو خدمتکار مریض شد. او را به بیمارستان بردم، بعد از آزمایشات پزشکی دریافتم که مبتلا به ایدز است. به جوابی نگاه کنید که مانند شمشیر است. 


شوهر دیوانه شد، پریشان گشت و نمی توانست به او بگوید که با او زنا کرده است. بعد از این که همسر به او خبر داد که وضعیت خدمتکار خیلی بد بود و شاید با زندگی وداع گفته است، شوهر افسرده شد، انزوا اختیار کرد، چیزی نمیخورد و تمام اشتهایش را از دست داده بود. در حالی که با سختی ها دست و پنجه نرم می کرد حدود شانزده کیلو وزن کم کرده بود.


آیا برای همسرش اعتراف می کند که خیانت کرده است یا به توبه روی می آورد و رازش را با خود به گور می برد؟


بعد از شش ماه وضعیتش بد شد و به بیماری وسواس مبتلا گشت. هر لحظه منتظر مرگ بود. آن هم چه مرگی! مرگ با رسوایی!


وقتی همسر وضعیتش را این گونه دید او را به گوشه ای کشید و برایش تعریف کرد که وقتی می خواست به سفر برود او را با خدمتکار در روی تخت دیده و این داستان را ساخته تا به پروردگارش برگردد و خانه و خانواده اش را حفظ کند و خدمتکار به بیماری ایدز مبتلا نبوده است.


شگرد اقتصادی ملانصرالدین

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۰ مهر ۹۵
  • ۰۹:۲۰

  شگرد اقتصادی ملانصرالدین


ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.

 

تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم. شما نمی دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده ام. اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند!



داستان کوزه ترک خورده

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۹ مهر ۹۵
  • ۱۶:۵۴

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.


یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.


مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد.


هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "


مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. " موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش... گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.


مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم.


این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟


و اینگونه آنها را که دوست داریم از دست میدهیم

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۹ مهر ۹۵
  • ۱۶:۵۰

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی بسیار گرون قیمت و با ارزش. وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده. من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم!


چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی ؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت.


همون روز عصر با یک کپی از روزنامه همون زمان که تنها نشریه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش.


به محض گفتن این حرف شروع کردم با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم.


در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون روزنامه رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و عشق مثل اون روزنامه می مونه!


یک اطمینان برات درست می کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه وقت هست که اشتباهاتم رو جبران کنم، همیشه می تونم شام دعوتش کنم.


اگر الان یادم رفت یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می کنم. حتی اگر هرچقدر اون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تو نیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش ازش نگهداری می کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه مال من نباشه.


درست مثل اون روزنامه حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه ... و اینطوره که آدمها یه دفعه چشماشون رو باز میکنن میبینن که اون کسی رو که یه روز عاشقش بودن از دست دادن و دیگه مال اونها نیست ...



داستان شیطان و زن مکار

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۹ مهر ۹۵
  • ۱۶:۴۲

زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟ میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟

شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است

پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد

پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد

سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن

زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :

چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد. سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید

و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد.

سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

و آن زن گفت :کمی صبر کن


نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟

آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت

همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.


بگذار دوست بمانیم عشق همه چیز را خراب می کند..

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
  • ۱۷:۱۷




عشق همه چیز را خراب میکند




نیمه شب پانزدهمین روز فروردین دخترک در حالی که از فرط خستگی بخاطر رقصیدن زیاد روی پاهایش بند نبود لبخند زنان دست پسرک را تا لب دریاچه کشید و کنار آن روی چمن های خیس دراز کشیدند. پسرک چشم های نیمه بازش را به دختر دوخته بود. دستهایش را به سمت صورت دخترک برد و آن را به سمت خویش برگرداند. در حالی که در آتش شوق و هوس می سوخت گفت : می توانم تو را برای همیشه داشته باشم؟

دخترک چشم از او گرفت. کمی به فکر فرو رفت. نفس عمیقی کشید و در جوابش گفت: بزار بهت بگم بعدش چی میشه

الان من پیشنهادت رو قبول می کنم. بعدش احتمالا دوتاییمون از خوشحالی بلند شیم و رو چمنا بدویم یا از سر هیجان رو هم دیگه آب بپاچیم و حسابی خیس بشیم...

بعدها که بارون‌ اومد دست همو بگیریمو تا خود صبح زیر بارون قدم بزنیم. و چون من سرمایی ام احتمالا سردم بشه و بلرزم. تو هم کتت رو در بیاری بندازی رو شونه من. بعد دستت رو بذاری پشت کمرم و به قدم زدنمون ادامه بدیم. شاید هم تو گوش هم زمزمه های عاشقونه سر بدیم که تا یه هفته از زور ذوق خوابمون نبره...

بعدا شاید با دوستامون بریم بیرون. دوستایی که تازه از یه رابطه عاطفی اومدن بیرون. یه سریاشون تصمیم گرفتن تنها بمونن و کسی رو تو خلوتشون راه ندن. یه سریاشونم لابد ترجیح دادن دورشونو شلوغ کنن و با همه باشن تا بلکه اینجوری خودشونو گول بزنن و بتونن از تنهایی فرار کنن. این وسط حتما ما باز هم دست همو می گیریم و دل همه شونو آب می کنیم. اینجا شاید تو موهامو بزنی کنار، گردنمو ببوسی و رو به اون دسته آخر از دوستات بگی: یکی هر روز، نه هر روز یکی... و من تو دلم یه عالمه ذوق کنم.

بعدترش حتما روز تولدمه. تو از یه هفته قبل‌ بالا پابین می پری و خودتو به آب و آتیش می زنی تا یه شب فراموش نشدنی واسه من بسازی. منم حتما از ته قلب خوشحال می شم و خدا رو به خاطر وجود تو شکر می کنم.

اِمممم... دیگه چی میشه؟

طره ای از موهایش را پشت گوشش نشاند و ادامه داد:

اِممممم... بعدش حتما مدت زیادی از دوستیمون گذشته و عاشق هم شدیم. همه مارو به اسم هم می شناسن. شایدم وقتی با هم تو جاهای رسمی حاضر بشیم منو به فامیلی تو صدا کنن و منم هربار قند تو دلم آب بشه.

بعدترش شاید با هم به کنسرت خواننده مورد علاقه تو بریم. اون شب از همه دغدغه هامون آزاد بشیم و با خیال راحت وسط جمعیت داد بزنیم و خواننده رو همراهی کنیم. احتمالا آخرش یه آهنگ لایت هم پخش بشه و دست تو دور کمر من و دست منم حتما دور گردن تو حلقه بشه و با هم برقصیم. بعدش هم به همراه عشق بازی به استقبال خواب بریم، همدیگه رو غرق بوسه کنیم و به شب رمانتیکمون پایان بدیم.

بذار یه ذره برم جلوتر...

چشماش را ریز کرد و پس از چند ثانیه مکث ادامه داد:

اینجا دقیقا همون جاییه که حتما اختلافامون شروع می شه. بحث سر چیزای کوچیک، اختلاف نظر سر مسائل بزرگ، بهونه گیرای وقت و بی وقت و هزار تا مشکل دیگه... شایدم خوشی زده زیر دلمون و به هر حال یکی مون به هر دلیلی تصمیم می گیره بره.

کمی به سمت پسر کج شد و خیره شد در چشمانش: کسی هم که تصمیم می گیره بره، حتی اگه نره، دیگه پیشت نیست...

نگاهش رو از پسر گرفت و دوخت به آسمون مهتابی: رابطه مون بد یا خوب تموم میشه. اولش حتما جفتمون داغیم و عین خیالمون نیست. شاید من وقتمو با دوستام پر کنم و باهاشون خوش بگذرونم و اصلا هم یاد تو نیفتم. تو هم شاید همین کارا رو بکنی و من حتی یه لحظه هم تو فکرت نباشم.

بعدترش شاید وقتی باشه که یه دفعه به خودمون می یایم. اون اول داغ بودیم ولی اینجا حتما بدون هم یخ می زنیم. یه باره غم و غصه هجوم میارن سمتمون. شاید تو به ارتش بیست نفره سیگارت پناه ببری، منم همه چیو ول کنم، دور خوش گذرونی و رفیق بازیمو خط بکشم و خودمو پشت درسم قایم کنم. ادامه اش بدم و بعدشم حتما بچسبم به کار.

بعدها حتما تو کار مورد علاقه ات موفق شدی. شایدم اون بین با یه دختر آشنا شدی و باهاش ازدواج کردی. منم حتما همچنان چسبیدم به کارم انگار که با کار ازدواج کردم.

به اینجا که رسید دختر آه کشید. سرش رو انداخت پایین و گردنبندش رو تو مشتش گرفت: آخه می دونی... من خودم رو می شناسم... اون موقع حتما نگاه آدما روم سنگینی می کنه. شایدم منو با انگشت به هم نشون بدن و انگ منزوی و بی تفاوت بودن بهم بزنن... حتما من بهشون اهمیت نمی دم. اونا چه می فهمن آدمای بی تفاوت یه روزی همه چی واسشون مهم بوده. چه می فهمن بدترین کاری که یه نفر می تونه با دلت بکنه اینه که دیگه از بودن هیچ کس ذوق نکنی. چه برسه به این که بخوای تنهایی ات رو باهاش قسمت کنی و منزوی نمونی. چه می فهمن اعتماد کردنِ دوباره برات از روزی هزار بار جون دادن سخت تره...

لبخند دردناکی زد و سرش رو گرفت بالا: تو هم حتما هر شب واسه زنت گل می


خری و آخر هفته ها می بریش رستوران. اونم از کارایی که تو روز کرده بر ات می گه و با صدای بلند با هم می خندین

بعدتر شاید بچه دار شدی و سرت به دخترت گرم بشه. واسش لباسای پف دار و کفشای عروسکی بخری و به زنت سفارش کنی حواسش بهش باشه‌. شاید فقط لبخندات کمی درد بکنه و احتمالا اون ارتش بیست نفره ات رو همچنان همراه خودت این ور اون ور بکشونی. منم حتما تو کارم پیشرفت چشمگیری کردم و مثلا شدم همه کاره یه شرکت مهندسی. همه فکر و ذکرم شده کار و احتمالا اون وسط هم شنبه تا پنجشنبه به تو فکر کنم، جمعه ها عاشقت بشم.‌‌

بعدها شاید از هم متنفر شدیم. شایدم به یاد هم بسوزیم و بخوایم حتی یه روزم که شده برگردیم به گذشته. شاید آرزو کنیم نبودنمون کوتاه بیاد چرا که پایانمون نزدیک شده...

دخترک قطره اشکی که گوشه چشمش را به بازی گرفته بود با سر انگشت پاک کرد. در حالی که خیرگی اش به آسمان و گونه های گل انداخته اش نشان از آتش درونش بود با بغض دستهای پسر را فشار داد و گفت:

بگذار دوست بمانیم عشق همه چیز را خراب می کند...



      

دو پند دوحکایت

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
  • ۱۷:۱۶

حکایت



یه کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود

 و هیچ کاری نمی کرد. 

یه خرگوش از کلاغ پرسید: 

منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم 

و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: 

البته که می تونی!

 خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد. 

یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!

نتیجه اخلاقی:

 برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ،

باید اون بالا بالاها نشسته باشی!


____________________________________________________


مردی نزد جوانمردی آمد و گفت:

 تبرکی میخواهم. جامه ات را به من بده تا من نیز همچون تو از جوانمردی

 بهره ای ببرم. جوانمرد گفت:

 جامه ی مرا بهایی نیست.

 اما سوالی دارم؟ مرد گفت: بپرس.

 جوانمرد گفت: اگر مردی چادر بر سر کند زن می شود؟ مردگفت: نه جوانمرد گفت اگر زنی جامه ی مردانه بپوشد مرد می شود؟ مرد گفت: نه.

 جوانمرد گفت: پس در پی آن نباش که جامه ی از جوانمردان را در بر کنی که اگر پوست جوانمرد را هم در بر کشی جوانمرد نخواهی شد . 

زیرا جوانمردی به جان است نه به جامه.


____________________________________________________


آقای نورانی سوخته

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
  • ۰۶:۴۹

داستان «آقای نورانی سوخته» از کتاب «رفاقت به سبک تانک»


بعد از دو سه ماه دلم برای اهل و عیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم. مرخصی گرفتم و روانه ی شهرمان شدم. اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم. سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسر کوچکم که مثل کنه چسبیده بود به من که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.


مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر چگونه پسرم را از سر باز کنم. تقصیر خودم بود. هر بار که مرخصی می آمدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ی ده، یازده ساله ای که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من به جبهه بیاید.


و در عین حال پدر صدام یزید کافر را در بیاورد و او را روانه ی بغداد ویرانه اش کند.


آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های باد کش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی در آورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش.


کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه. شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر. از زمین و آسمان و در و دیوار ازم سئوال می پرسید:


بابا این تفنگ گندهه اسمش چیه؟


بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟


بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟


بابا این آقاهه سلمانی نمی رود، این قدر ریش دارد؟


بدبختم کرد بس که سئوال پرسید و من مادر مرده جواب دادم. تا اینکه یک روز بر خوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخت گاز آمده ام. قدرتی خدا فقط دندان ها و دو حدقه چشم سفید داشت.


پسرم در همان عالم کودکی گفت: بابایی مگر شما نمی گفتید رزمندگان ما همه نورانی هستند؟


منظورش را متوجه نشدم: چرا پسرم، مگر چی شده؟


و او جواب داد: پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته است؟


سریع منظورش راگرفتم، کم نیاوردم و گفتم: بابا جون اون آقا از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟!


زود قضاوت نکنیم

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
  • ۲۳:۲۴

زنی جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و روزنامه میخواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورداو خیلی عصبانی شد اما چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد:"بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده است"

ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او یک بیسکویت برمیداشت،آن مرد هم همین کار را میکرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت ماند پیش خود فکر کرد:"حالا ببینم این مرد بی ادب چه خواهد کرد؟"

مرد آخرین بیسکویتش را نصف کرد و نصفش را خورد.

زن جوان حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شن به هواپیماست.آن زن کتابش را بست،چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست،دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست،باز نشده و دست نخورده!!!

خیلی شرمنده شد

از خودش بدش آمد

فراموش کرده بود بیسکویتی را که خریده بود داخل ساکش گذاشته.

آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدن آنکه عصبانی و برآشفته شود

احترام خود را نگاه باید داشت

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
  • ۲۳:۱۶

 احترام خود را نگاه باید داشت


درویش کسی است که به مقدار کمی از مال دنیا راضی باشد و بیش از نیاز، برای خود برندارد.


درویشی آهنین اراده با پادشاهی قدرتمند سال‌ها رابطهٔ دوستی و رفت ‌و آمد داشت. تا اینکه یک روز احساس کرد شاه با او سرسنگین است.


در این باره بسیار اندیشید. به این نتیجه رسید که تنها سبب رفتار سرد پادشاه با او این است که بیش از اندازه نزد شاه می‌رود. از آن پس رابطهٔ خود را با شاه قطع کرد.


روزی آن دو در راهی به طور اتفاق یکدیگر را دیدند. پادشاه آغاز صحبت با درویش کرد و گفت: «چرا پیوند خود را از ما بریده‌ای و با ما رفت‌وآمد نمی‌کنی؟»


درویش گفت: «از این رو که دریافتم اگر از نیامدن من بپرسی، بهتر است از این که بپرسی برای چه آمده‌ای!؟»


به درویش گفت آن توانگر

چرا به پیشم پس از دیرها آمدی؟


بگفتا: «چرا نامدی پیش من؟»

بسی خوشتر است از «چرا آمدی!؟»


از کتاب: قصه‌های جامی

سید علی محمد رفیعی



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!