- علی اسفندیاری
- پنجشنبه ۸ مهر ۹۵
- ۱۷:۱۷
عشق همه چیز را خراب میکند
نیمه شب پانزدهمین روز فروردین دخترک در حالی که از فرط خستگی بخاطر رقصیدن زیاد روی پاهایش بند نبود لبخند زنان دست پسرک را تا لب دریاچه کشید و کنار آن روی چمن های خیس دراز کشیدند. پسرک چشم های نیمه بازش را به دختر دوخته بود. دستهایش را به سمت صورت دخترک برد و آن را به سمت خویش برگرداند. در حالی که در آتش شوق و هوس می سوخت گفت : می توانم تو را برای همیشه داشته باشم؟
دخترک چشم از او گرفت. کمی به فکر فرو رفت. نفس عمیقی کشید و در جوابش گفت: بزار بهت بگم بعدش چی میشه
الان من پیشنهادت رو قبول می کنم. بعدش احتمالا دوتاییمون از خوشحالی بلند شیم و رو چمنا بدویم یا از سر هیجان رو هم دیگه آب بپاچیم و حسابی خیس بشیم...
بعدها که بارون اومد دست همو بگیریمو تا خود صبح زیر بارون قدم بزنیم. و چون من سرمایی ام احتمالا سردم بشه و بلرزم. تو هم کتت رو در بیاری بندازی رو شونه من. بعد دستت رو بذاری پشت کمرم و به قدم زدنمون ادامه بدیم. شاید هم تو گوش هم زمزمه های عاشقونه سر بدیم که تا یه هفته از زور ذوق خوابمون نبره...
بعدا شاید با دوستامون بریم بیرون. دوستایی که تازه از یه رابطه عاطفی اومدن بیرون. یه سریاشون تصمیم گرفتن تنها بمونن و کسی رو تو خلوتشون راه ندن. یه سریاشونم لابد ترجیح دادن دورشونو شلوغ کنن و با همه باشن تا بلکه اینجوری خودشونو گول بزنن و بتونن از تنهایی فرار کنن. این وسط حتما ما باز هم دست همو می گیریم و دل همه شونو آب می کنیم. اینجا شاید تو موهامو بزنی کنار، گردنمو ببوسی و رو به اون دسته آخر از دوستات بگی: یکی هر روز، نه هر روز یکی... و من تو دلم یه عالمه ذوق کنم.
بعدترش حتما روز تولدمه. تو از یه هفته قبل بالا پابین می پری و خودتو به آب و آتیش می زنی تا یه شب فراموش نشدنی واسه من بسازی. منم حتما از ته قلب خوشحال می شم و خدا رو به خاطر وجود تو شکر می کنم.
اِمممم... دیگه چی میشه؟
طره ای از موهایش را پشت گوشش نشاند و ادامه داد:
اِممممم... بعدش حتما مدت زیادی از دوستیمون گذشته و عاشق هم شدیم. همه مارو به اسم هم می شناسن. شایدم وقتی با هم تو جاهای رسمی حاضر بشیم منو به فامیلی تو صدا کنن و منم هربار قند تو دلم آب بشه.
بعدترش شاید با هم به کنسرت خواننده مورد علاقه تو بریم. اون شب از همه دغدغه هامون آزاد بشیم و با خیال راحت وسط جمعیت داد بزنیم و خواننده رو همراهی کنیم. احتمالا آخرش یه آهنگ لایت هم پخش بشه و دست تو دور کمر من و دست منم حتما دور گردن تو حلقه بشه و با هم برقصیم. بعدش هم به همراه عشق بازی به استقبال خواب بریم، همدیگه رو غرق بوسه کنیم و به شب رمانتیکمون پایان بدیم.
بذار یه ذره برم جلوتر...
چشماش را ریز کرد و پس از چند ثانیه مکث ادامه داد:
اینجا دقیقا همون جاییه که حتما اختلافامون شروع می شه. بحث سر چیزای کوچیک، اختلاف نظر سر مسائل بزرگ، بهونه گیرای وقت و بی وقت و هزار تا مشکل دیگه... شایدم خوشی زده زیر دلمون و به هر حال یکی مون به هر دلیلی تصمیم می گیره بره.
کمی به سمت پسر کج شد و خیره شد در چشمانش: کسی هم که تصمیم می گیره بره، حتی اگه نره، دیگه پیشت نیست...
نگاهش رو از پسر گرفت و دوخت به آسمون مهتابی: رابطه مون بد یا خوب تموم میشه. اولش حتما جفتمون داغیم و عین خیالمون نیست. شاید من وقتمو با دوستام پر کنم و باهاشون خوش بگذرونم و اصلا هم یاد تو نیفتم. تو هم شاید همین کارا رو بکنی و من حتی یه لحظه هم تو فکرت نباشم.
بعدترش شاید وقتی باشه که یه دفعه به خودمون می یایم. اون اول داغ بودیم ولی اینجا حتما بدون هم یخ می زنیم. یه باره غم و غصه هجوم میارن سمتمون. شاید تو به ارتش بیست نفره سیگارت پناه ببری، منم همه چیو ول کنم، دور خوش گذرونی و رفیق بازیمو خط بکشم و خودمو پشت درسم قایم کنم. ادامه اش بدم و بعدشم حتما بچسبم به کار.
بعدها حتما تو کار مورد علاقه ات موفق شدی. شایدم اون بین با یه دختر آشنا شدی و باهاش ازدواج کردی. منم حتما همچنان چسبیدم به کارم انگار که با کار ازدواج کردم.
به اینجا که رسید دختر آه کشید. سرش رو انداخت پایین و گردنبندش رو تو مشتش گرفت: آخه می دونی... من خودم رو می شناسم... اون موقع حتما نگاه آدما روم سنگینی می کنه. شایدم منو با انگشت به هم نشون بدن و انگ منزوی و بی تفاوت بودن بهم بزنن... حتما من بهشون اهمیت نمی دم. اونا چه می فهمن آدمای بی تفاوت یه روزی همه چی واسشون مهم بوده. چه می فهمن بدترین کاری که یه نفر می تونه با دلت بکنه اینه که دیگه از بودن هیچ کس ذوق نکنی. چه برسه به این که بخوای تنهایی ات رو باهاش قسمت کنی و منزوی نمونی. چه می فهمن اعتماد کردنِ دوباره برات از روزی هزار بار جون دادن سخت تره...
لبخند دردناکی زد و سرش رو گرفت بالا: تو هم حتما هر شب واسه زنت گل می
خری و آخر هفته ها می بریش رستوران. اونم از کارایی که تو روز کرده بر ات می گه و با صدای بلند با هم می خندین
بعدتر شاید بچه دار شدی و سرت به دخترت گرم بشه. واسش لباسای پف دار و کفشای عروسکی بخری و به زنت سفارش کنی حواسش بهش باشه. شاید فقط لبخندات کمی درد بکنه و احتمالا اون ارتش بیست نفره ات رو همچنان همراه خودت این ور اون ور بکشونی. منم حتما تو کارم پیشرفت چشمگیری کردم و مثلا شدم همه کاره یه شرکت مهندسی. همه فکر و ذکرم شده کار و احتمالا اون وسط هم شنبه تا پنجشنبه به تو فکر کنم، جمعه ها عاشقت بشم.
بعدها شاید از هم متنفر شدیم. شایدم به یاد هم بسوزیم و بخوایم حتی یه روزم که شده برگردیم به گذشته. شاید آرزو کنیم نبودنمون کوتاه بیاد چرا که پایانمون نزدیک شده...
دخترک قطره اشکی که گوشه چشمش را به بازی گرفته بود با سر انگشت پاک کرد. در حالی که خیرگی اش به آسمان و گونه های گل انداخته اش نشان از آتش درونش بود با بغض دستهای پسر را فشار داد و گفت:
بگذار دوست بمانیم عشق همه چیز را خراب می کند...