مجازات ملا نصر الدین

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۲

@dastanek

روزی ملانصرالدین خطایی مرتکب میشود

و او را نزد حاکم می برند تا مجازات را تعیین کند .

حاکم برایش حکم مرگ صادر می کند

اما مقداری رافت به خرج می دهد و به وی می گوید

اگر بتوانی ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بیاموزانی از مجازاتت درمی گذرم .

ملانصرالدین هم قبول می کند

و ماموران حاکم رهایش می کنند .

عده ای به ملا می گویند

مرد حسابی آخر تو چگونه می توانی

به یک الاغ خواندن و نوشتن یاد بدهی ؟

ملانصرالدین می فرماید :

انشاءالله در این سه سال یا حاکم می میرد یا خرم .

همیشه امیدوار باشید چیزی به نفع شما تغییر میکند


داستان طنز کارتت را نشانش بده

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۲۴

مامور کنترل مواد مخدر به یک دامداری در ایالت تگزاس امریکا می رود و به صاحب سالخورده ی آن می گوید: باید دامداری ات را برای جلوگیری از کشت مواد مخدر بازدید کنم.

دامدار، با اشاره به بخشی از مرتع، می گوید:باشه، ولی اونجا نرو. مامور فریاد می زنه: آقا! من از طرف دولت فدرال اختیار دارم. 

بعد هم دستش را می برد و از جیب پشتش کارت خود را بیرون می کشد و با افتخار نشان دامدار می دهد و اضافه می کند: اینو می بینی؟ این کارت به این معناست که من اجازه دارم هرجا دلم می خواد برم، در هر منطقه ای. بدون پرسش و پاسخ. حالی ات شد؟ می فهمی؟

دامدار محترمانه سری تکان می دهد، پوزش می خواهد و دنبال کارش می رود.

کمی بعد، دامدار پیر فریادهای بلند می شنود و می بیند که مامور از ترس گاو بزرگ وحشی که هر لحظه به او نزدیک تر می شود، دوان دوان فرار می کند.

به نظر می رسد که مامور راه فراری ندارد و قبل از این که به منطقه ی امن برسد، گرفتار شاخ گاو خواهد شد. 

دامدار لوازمش را پرت می کند، باسرعت خود را به نرده ها می رساند و از ته دل فریاد می کشد: کارت... کارتت را نشانش بده.


نتیجه اخلاقی

نباید بدون فکر از قدرت میز مدیریت استفاده کرد!


پول غذا را از نوه تان خواهیم گرفت

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ آبان ۹۵
  • ۱۱:۲۱

یکی از غذاخوری های بین راه بر سر در ورودی با خط درشت نوشته بود:شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آن را از نوه شما دریافت خواهیم کرد.

راننده ای با خواندن این تابلو اتومبیلش را فوراً پارک کرد و وارد شد و ناهار مفصلی سفارش داد و نوش جان کرد.

بعد از خوردن غذا سرش را پایین انداخت که بیرون برود، ولی دید که خدمتگزار با صورتحسابی بلند بالا جلویش سبز شده است.

با تعجب گفت: مگر شما ننوشته اید که پول غذا را از نوه من خواهید گرفت؟!

خدمتگزار با لبخند جواب داد: چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت،ولی این صورتحساب مال مرحوم پدربزرگ شماست.


داستان طنز مسافرجاده خاکی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۱:۱۲

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.


داستان طنز میدونی من کیم؟!

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵
  • ۲۱:۲۵

👏👏👏داستان طنز👏👏👏


میدونی من کیم؟!


مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد:


«یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»


صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»


کارمند تازه وارد گفت: «نه»


صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»


مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»


مدیر اجرایی گفت: «نه»


کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!!!!



داستان طنز کلاغ و خرس

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵
  • ۲۰:۲۰




یه کلاغ و یه خرس سوار هواپیما بودن. کلاغه سفارش چایی میده. چایی رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو می پاشه به مهموندار!

مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟

کلاغه میگه: دلم خواست، پررو بازیه دیگه پررو بازی!

چند دقیقه میگذره… باز کلاغه سفارش نوشیدنی میده، باز یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار.

مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟

کلاغه میگه: دلم خواست پررو بازیه دیگه پررو بازی!

بعد از چند دقیقه کلاغه چرتش میگیره، خرسه که اینو میبینه به سرش میزنه که اونم یه خورده تفریح کنه …

مهموندارو صدا میکنه میگه یه قهوه براش بیارن. قهوه رو که میارن یه کمیشو میخوره باقیشو میپاشه به مهموندار!

مهموندار میگه: چرا این کارو کردی؟

خرسه میگه: دلم خواست! پررو بازیه دیگه پررو بازی!

اینو که میگه یهو همه مهموندارا میریزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپیما میبرن که بندازنش بیرون. خرسه که اینو میبینه شروع به داد و فریاد میکنه.

کلاغه که بیدار شده بوده بهش میگه: آخه خرس گنده تو که بال نداری مگه مجبوری پررو بازی دربیاری!!!


نکته مدیریتی: قبل از تقلید از دیگران منابع خود را به دقت ارزیابی کنید!



فن پاسخ دادن

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵
  • ۰۶:۲۸



🌕فن پاسخ دادن...

مردی بطور مسخره به مرد ضعیفی الجسمی گفت تو را از دور دیدم فک کردم زن هستی و آن مرد جواب داد منم تو را از دور دیدم فکر کردم مرد هستی.


🌕فن پاسخ دادن...

چرچیل وزیر چاق بریتانیا به برناردشو که وزیر لاغری بود گفت هرکس تو را ببیند فکر میکند بریتانیا را فقر غذایی فرا گرفته است . برناردشو جواب داد : و هرکس تو را ببیند علت این فقر را میفهمد .


🌕فن پاسخ دادن...

ملا نصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد : اشکالی ندارد چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند.


🌕فن پاسخ دادن... 

مردی به زنی گفت تو چقدر زیبا هستی. زن گفت کاش تو هم زیبا میبودی تا همین حرف را بهت میگفتم . مرد گفت اشکالی ندارد تو هم مث من دروغ بگو.


🌕فن پاسخ دادن...

زوج جوانی در کنار هم نشسته و دختره شدیدا غمگین است. شوهرش بهش گفت : تو دومین دختر زیبایی هستی که توی عمرم دیدم. و دختر با حالت تعجب پرسید پس اولیش کیه؟ شوهر گفت : خودت هستی وقتی تبسم روی لب داری 


🌕فن پاسخ دادن...

زنی روستایی با چهار الاغش از مسیری عبور میکرد که دوتا جوان با تمسخر بهش گفتند صبح بخیر مادر الاغها و زن سریعا جواب داد صبح شما هم بخیر فرزندان عزیزم 


🌕فن پاسخ دادن...

پیرمردی که از کهولت سنش کمرش قوس شده بود از مسیری عبور میکرد جوانی از روی تمسخر گفت پبرمرد این کمان را به چند میفروشی ؟ پیرمرد جواب داد اگر خداوند عمرت را طولانی کرد کمان مجانی بهت میرسد .



بهلول و خدمه حمام

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۳۰

حکایت


روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند.


با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.

بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ….


این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟


بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.




داستان طنز خرید

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۱۰


یه خانم رفت خرید...

وقتی کیفشو باز کرد تا حساب کنه صندوقدار یه کنترل تلویزیون توی کیفش دید...


او (صندوقدار) نتونست کنجکاوی (فضولی) خودشو کنترل کنه...

سوال کرد:

شما همیشه کنترل تلویزیون رو با خودتون حمل می کنید؟


خانم جواب داد:

نه، نه همیشه، اما شوهرم نپذیرفت امروز برای خرید منو همراهی کنه...!!!


نکته اخلاقی:

همسرتون را همراهی کنید.


داستان ادامه دارد.....


مغازه دار میخنده و همه ی اقلامی را که خانم خریداری کرده بود ازش پس می گیره...


خانم از این عمل شوکه شد و ازمغازه دار پرسید که چکار میکنه؟


مغازه دارگفت:

شوهرتون کارت اعتباری شمارو مسدود کرده...


نکته اخلاقی:

به سرگرمی های شوهرتون احترام بگذارید...


داستان ادامه دارد.....


خانم کارت اعتباری شوهرش رو که کف رفته بود از کیفش بیرون آورد (متاسفانه شوهرش کارت خودشو مسدود نکرده بود)...


نکته اخلاقی:

قدرت همسر را دست کم نگیرید...


باز هم ادامه دارد.....


وقتی خواست از کارت همسرش استفاده کند دستگاه از او خواست تا کدی را که به موبایل همسرش ارسال شده است را وارد کند...


نکته اخلاقی:

وقتی مردان در حال شکست هستند ماشین ها از آنها حفاظت میکنند...


همچنان ادامه دارد.....


وقتی خانم با ناراحتی قصد بازگشت به سمت خانه را داشت یک مسیج از موبایل همسرش برایش آمد که کد را برایش فرستاده بود...


سرانجام او اقلام را خرید و با خوشحالی به خانه برگشت...


نکته اخلاقی:

در باره مردان چه فکری می کنید...!!!

مرد همیشه خودش را فدای همسرش میکند...!!!


زندگی یک چالش مستمر و پایان ناپذیر است...!!!


ما ثروتمند نمیشویم با آنچه در جیبمان است...!!!


اما...

ما ثروتمند هستیم با آنچه در فکرمان است...

زندگی یعنی تفاهم با هم نه جنگیدن باهم 

زندگی یعنی خندیدن با هم نه خندیدن به هم



جوک جدید

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵
  • ۲۲:۱۶


دختره اومده تو مغازه دستشو گذاشته رو پفک میگه:


آقا از این پفکا دارین؟


منم گفتم نه عزیزم تموم کردیم! اونم رفت بیرون! 



رانی هلو وا کنین فشارم افتاده 

----------------------------------------------------

میدونین من قبض اب برق تلفنم چجوری پرداخت میکنم












میزارم رو ماشین دخترا . فک میکنن جریمه شدن

خودشون پرداخت میکنن!!

  • ادامه مطلب
  • قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!