داستان اموزنده چرا عصایت را برعکس گرفته ای؟

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۳:۰۰

مجلس میهمانی بود......

پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... 

اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد.....

و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت...

دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده.....

به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:

پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟!      

پیر مرد آرام و متین پاسخ داد:

زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود.....

مواظب قضاوتهایمان باشیم....

چه زیبا گفت دکتر شریعتی: 

برای کسی که میفهمد 

هیچ توضیحی لازم نیست

        و

برای کسی که نمیفهمد

هر توضیحی اضافه است

آنانکه میفهمند

عذاب میکِشند

         و

آنانکه نمیفهمند

عذاب می دهند

مهم نیست که چه "مدرکی" دارید

مهم اینه که چه "درکی" دارید..


قضاوٺــــــــــ ممنــــــــــوع


داستان اموزنده آیا تو ایمان داری؟

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۲:۵۸



کوهنوردی که خیلی به خود ایمان داشت قصد بالا رفتن از کوهی را کرد..


تقریباً نزدیک قله کوه بود که مه غلیظی سراسر کوه را گرفت. در این هنگام از روی سنگی لغزید و به پایین سقوط کرد. 


کوهنورد مرگ را جلوی چشمانش دید و در حال سقوط از صمیم قلب فریاد زد: 


«خدایا کجایی!»


ناگهان طناب ایمنی که او را نگه می‌داشت دور کمرش پیچید و او را بین زمین و هوا معلق نگه داشت. 


مه غلیظ بود و او جایی را نمی‌دید و نمی‌توانست عکس‌العملی انجام دهد. پس دوباره فریاد زد: 


«خدایا نجاتم بده!»


صدایی از آسمان شنید که می‌گفت: 

«آیا تو ایمان داری که من می‌توانم نجاتت دهم؟»

کوهنورد گفت: «بله.» 

صدا گفت: «طناب را ببر!»


کوهنورد لحظه‌ای فکر کرد و سپس طناب را محکم دو دستی چسبید. 


صبح زمانی که گروه نجات برای کمک به کوهنورد آمدند چیز عجیبی دیدند؛ کوهنورد را دیدند که از سرمای هوا یخ زده بود و طنابی که به دور کمرش بسته شده است را دو دستی و محکم چسبیده است ولی او با زمین فقط یک متر فاصله داشت!

 

در بسیاری از موارد ادعا می کنیم که ایمان داریم. ولی فقط وقتی ایمان داریم که از نتیجه مطمئن باشیم.هیچوقت به اینکه یکی همیشه صداتو میشنوه و میبینه شک نکن.

عیب جامعه اینه که همه می خواهند آدم مهمی باشند، هیچ کس سعی نمیکنه فرد مفیدی باشه...


داستان اموزنده شخصی که برای اولین بار یک کلم دید.

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۴ آذر ۹۵
  • ۱۲:۵۵

شخصی برای اولین بار یک کلم دید. 

اولین برگش را کند، زیرش به برگ دیگری رسید و زیر آن برگ یه برگ دیگر و...

با خودش گفت: حتماً یک چیز مهمیه که این‌جوری کادوپیچش کردن...! 

اما وقتی به تهش رسید وبرگ‌ها تمام شد متوجه شد که چیزی توی اون برگ‌ها پنهان نشده، بلکه کلم مجموعه‌ای از این برگهاست...

#پند

داستان زندگی هم مثل همین کلم هست! 

ما روزهای زندگی رو تند تند ورق می‌زنیم وفکر می‌کنیم چیزی اونور روزها پنهان شده، درحالیکه همین روزها آن چیزیست که باید دریابیم و درکش کنیم...

و چقدر دیر می‌فهمیم که بیشتر غصه‌هایی که خوردیم، نه خوردنی بود نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بود...! 

زندگی، همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم.  


داستان اموزنده ی پزشک و معتادان الکل

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۳۰ آبان ۹۵
  • ۱۲:۵۶


روزی از یک پزشک دعوت کردند تا در جمع معتادان به الکل سخنرانی کند. پزشک قصد داشت عملا به افراد حاضر در آن جمع نشان دهد که نوشیدن الکل برای سلامتی بسیار مضر و خطرناک است.

او دو لیوان برداشت. در یکی از لیوان ها آب مقطر و در لیوان دومی الکل ریخت. سپس یک کرم خاکی را در لیوان آب مقطر انداخت. کرم آرام آرام شنا کرد و خود را به سطح آب رساند. آنگاه یک کرم خاکی دیگر داخل لیوان محتوی الکل خالص انداخت. کرم پیش روی همه تکه تکه شد. پزشک رو به جمعیت کرد و پرسید چه نتیجه ای می توانند از این آزمایش بگیرند. یکی از حضار جواب داد:

اگه الکل بخورید، کرم وارد معده شما نمی شه!


هنگامی که چیزی را، چه خوب و چه بد، باور داریم، سعی می کنیم به همه چیز از همان منظر نگاه کنیم. ما همان حرفی را می شنویم که خواهان شنیدنش هستیم و بر همان اساس نیز استنباط می کنیم، تا اینکه شکل عادت به خود بگیرد. مهم آن است که برای اتخاذ تصمیم عاقلانه، بر تمامی زوایای یک رخداد دقیق شویم.


داستان آموزنده ی سگ و قصاب قدر داشته هایمان را بدانیم!

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۸ آبان ۹۵
  • ۱۳:۰۳


قدر داشته هایمان را بدانیم!



قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ  دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود " لطفا۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین".  ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .

سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.

اتوبوس آمد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.

اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید. اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.

سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.

مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد : چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.

مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت: تو به این میگی باهوش ؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

اول اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.   

و دوم اینکه چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .

سوم اینکه بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.  

پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم. آیا تا بحال شده به شرایطی که داریم و به نعمت سلامتی که داریم فکر کنیم و شکر بجا بیاوریم؟ آیا تا بحال شده شکر کاری که پیش روی ما قرار گرفته رو انجام بدیم؟

 شکر نعمت و نعمتت افزون کند.........کفر نعمت از کفت بیرون کند 


داستان زیبای پاره آجر

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۶ آبان ۹۵
  • ۱۳:۵۶



انتخاب با ماست که گوش کنیم یا نه!؟



روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت. ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند.


پسرک گریان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند. پسرک گفت:"اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند. هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم. "برای اینکه شما را متوقف کتم ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم ". مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ...


در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند! خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند. اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند. این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه!


خنده بیجا

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۱۵:۳۸


خنده بیجا 


 صحرا نشینی سوار بر شتر بجه چموش خود شده بود و به حضور پیامبر(ص) آمد و سلام کرد، می خواست نزدیک بیاید و از آنحضرت سؤال کند، ولی شترش فرار می کرد و به عقب برمی گشت و او را از حضرت دور می کرد، و این عمل سه بار تکرار شد.

این منظره باعث شد عدّه ای از اصحاب که در آنجا حاضر بودند، خندیدند (با اینکه خنده آنها بیجا بود، آنها می بایست آن عرب صحرا نشین را کمک کنند تا سؤال خود مطرح کند ولی می خندیدند و همین باعث ناراحتی آن عرب می شد) خنده آنها و چموشی شتر باعث گردید که آن عرب عصبانی شد و با ضربتی شدید آن شتر را کشت.

 اصحاب به رسول خدا(ص) گفتند: آن عرب، شتر خود را کشت پیامبر(ص) فرمود: نعم وافواهکم ملا من دمه: «آری، ولی دهانهای شما پر از خون شتر است» (یعنی شما با خنده بیجای خود آن عرب نادان را عصبانی کردید و او چنین جرمی مرتکب شد، شما در خون آن شتر بی نوا شریک هستید، چرا چنین کردید؟!)

هزار و یک داستان

نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی


داستانی زیبا از جهان پهلوان تختی

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۱۵:۳۵


از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!!گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا  گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد :نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ... !!! ...

(برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی )


داستان آموزنده مجرم و پلیس

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۰۷:۱۹

 مجرم و پلیس


پس از مدت ها تعقیب و گریز مجرم و پلیس، سرانجام مجرم به سر کوچه ای رسید. مجرم پیش خود گفت: خدا کند بن بست نباشد. این را گفت و به سوی انتهای کوچه شروع به دویدن کرد. پلیس نیز پیش خود گفت: خدا کند بن بست باشد. با این امید به دنبال مجرم دوید. در انتهای کوچه، کوچه ای دیگر به سمت چپ گشوده بود. مجرم با همان امید «بن بست نبودن» و پلیس نیز با امید «بن بست بودن» هر دو به دویدن ادامه دادند. در سر پیچ نهم مجرم با همین امید باز شروع به دویدن کرد، اما وقتی به انتهای کوچه رسید، با تعجب دید کوچه بن بست است. ناگزیر خود را برای تسلیم آماده کرد. ولی هرچه منتظر شد. خبری از پلیس نشد. زیرا پلیس در ابتدای پیچ نهم نومید شده و باز گشته بود. در هر کشاکش پیروزی نهایی از آن حریفی است که یک لحظه بیشتر مقاومت کند.


حکایت دنیا

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۴ مهر ۹۵
  • ۲۰:۳۹


حکایت دنیا

قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...


بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود...

این است حکایت دنیا.



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!