خنده بیجا

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۱۵:۳۸


خنده بیجا 


 صحرا نشینی سوار بر شتر بجه چموش خود شده بود و به حضور پیامبر(ص) آمد و سلام کرد، می خواست نزدیک بیاید و از آنحضرت سؤال کند، ولی شترش فرار می کرد و به عقب برمی گشت و او را از حضرت دور می کرد، و این عمل سه بار تکرار شد.

این منظره باعث شد عدّه ای از اصحاب که در آنجا حاضر بودند، خندیدند (با اینکه خنده آنها بیجا بود، آنها می بایست آن عرب صحرا نشین را کمک کنند تا سؤال خود مطرح کند ولی می خندیدند و همین باعث ناراحتی آن عرب می شد) خنده آنها و چموشی شتر باعث گردید که آن عرب عصبانی شد و با ضربتی شدید آن شتر را کشت.

 اصحاب به رسول خدا(ص) گفتند: آن عرب، شتر خود را کشت پیامبر(ص) فرمود: نعم وافواهکم ملا من دمه: «آری، ولی دهانهای شما پر از خون شتر است» (یعنی شما با خنده بیجای خود آن عرب نادان را عصبانی کردید و او چنین جرمی مرتکب شد، شما در خون آن شتر بی نوا شریک هستید، چرا چنین کردید؟!)

هزار و یک داستان

نویسنده : محمد محمدی اشتهاردی


داستانی زیبا از جهان پهلوان تختی

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱ آبان ۹۵
  • ۱۵:۳۵


از حموم عمومی در اومدیم و نم نم بارون میزد ، خانومی جوون و محجبه بساط لیف و جوراب و ... جلوش پهن بود ، دوستم رفت جلو و آروم سلام کرد و نصفه بیشتره لیف و جوراباشو خرید ... تعجب کردم و پرسیدم : داداش واسه کی میخری ؟ما که تازه از حموم در اومدیم ، اونم اینهمه !!!گفت : تو این سرما از سر غیرتشه که با دستفروشی خرجشو در میاره ، وگرنه میتونست الآن تو یه بغل نرم و یه جا  گرم تن فروشی و فاحشگی کنه !!!پس بخر و بخریم تا شرف و ناموس مملکتمون حفظ شه ، برگشت تو حموم و صدا زد :نصرت اینارو بزار دم دست مردم و بگو صلواتیه ... !!! ...

(برگی از دفترچه خاطرات جهان پهلوان تختی )


قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!