تفاوت واقعیت و حقیقت

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۱۸:۱۴


تفاوت واقعیت و حقیقت




روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت 

من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من یک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نیز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل این اوضاع دیگر نیست.

عارف گفت شاید اقوام باشند.

گفت نه من هرروز از پنجره نگاه میکنم گاه بیش از ده نفر متفاوت میایند بعدازساعتى میروند.عارف گفت:کیسه اى بردار براى هرنفریک سنگ درکیسه اندازچند ماه دیگر با کیسه نزد من آیى تا میزان گناه ایشان بسنجم.

مرد با خوشحالى رفت و چنین کرد.


بعد از چند ماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کیسه را حمل کنم از بس سنگین است شما براى شمارش بیایید..

عارف فرمود یک کیسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه میخواى با بار سنگین گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟

حال برو به تعداد سنگها حلالیت بطلب و استغفارکن...

چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصیت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند.


اى مرد انچه دیدى واقعیت داشت اما حقیقت نداشت...

همانند توکه درواقعیت مومنی اما درحقیقت شیطان ...

بیایید دیگران را قضاوت نکنیم..



داستان اموزنده اسب بعدی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۱۷:۱۴


اسب بعدی  🐎🐎🐎



مرد ثروتمندی در دهکده‌ای دور زمین‌های زیادی داشت و تعداد زیادی کارگر را همراه با خانواده‌شان روی این زمین‌ها به کار گرفته بود. و برای اینکه بتواند این کارگران را وادار به کار کند یک سرکارگر خشن و بی‌رحم را به عنوان نماینده خود انتخاب کرده بود و سرکارگر با خشونت و بی‌رحمی کارگران و خانواده‌های آنها را وادار می‌کرد روی زمین‌های مرد ثروتمند به سختی و تمام وقت کار کنند تا محصول بیشتری حاصل شود.


روزی شیوانا از کنار این دهکده عبور می‌کرد. کارگران وقتی او را دیدند شکایت سرکارگر را نزد شیوانا بردند و گفتند: صاحب مزرعه، این فرد بی‌رحم را بالای سر ما گذاشته و ما به خاطر نان و غذای خود مجبوریم حرف او را گوش کنیم. چیزی به او بگویید تا با ما ملایم‌تر رفتار کند.

شیوانا به سراغ سرکارگر رفت. او را دید که افسار اسب پیری را در دست گرفته و به سمتی می‌رود. شیوانا کنار سرکارگر شروع به راه رفتن کرد و از او پرسید: این اسب پیر را کجا می‌بری؟


سرکارگر با بدخلقی جواب داد: این اسب همیشه پیر نبوده است. مرد ثروتمندی که مالک همه این زمین‌هاست سال‌ها از این اسب سواری کشیده و استفاده‌های زیادی از او برده است. اکنون چون پیر و از کار افتاده شده دیگر به دردش نمی‌خورد. چون صاحب زمین‌ها به هر چیزی از دید سوددهی و منفعت نگاه می‌کند بنابراین از این پس اسب پیر چیزی جز ضرر نخواهد داشت. به همین خاطر او از من خواسته تا اسب را به سلاخی ببرم و گوشت او را بین سگ‌های مزرعه تقسیم کنم تا لااقل به دردی بخورد.


شیوانا لبخندی زد و گفت: اگر صاحب این مزرعه آدم‌های اطراف خود را فقط از پنجره سوددهی و منفعت نگاه می‌کند، پس حتما روزی فرامی‌رسد که به شخصی چون تو دیگر نیازی نخواهد داشت. آن روز شاید کارگران مزرعه بیشتر از اربابت به داد تو برسند. اگر کمی با آنها نرمی و ملاطفت به خرج دهی وقتی به روزگار این اسب بیفتی می‌توانی به لطف و کمک آنها امیدوار باشی.


همیشه از خود بپرس که از کجا معلوم اسب بعدی من نباشم! در این صورت حتماً اخلاقت لطیف‌تر و جوانمردانه‌تر خواهد شد.




داستان اموزنده بادکنک من

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۰۷:۱۰


 بادکنک من 



سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند. سخنران بادکنک‌ها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. سپس از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد. همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند. همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد می‌کردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حد نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد. بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و آن را به کسی بدهد که نامش روی آن نوشته شده است. در کمتر از پنج دقیقه همه به بادکنک خود دست یافتند.


سخنران ادامه داده گفت: «همین اتّفاق در زندگی ما می‌افتد. همه دیوانه‌وار و سراسیمه در جستجوی سعادت خویش به این سوی و آن سوی چنگ می‌اندازیم و نمی‌دانیم سعادت ما در کجا واقع شده است. سعادت ما در سعادت و مسرّت دیگران است. به یک دست سعادت آنها را به آنها بدهید و سعادت خود را از دست دیگر بگیرید.»



داستان کوتاه نیم دینار

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۰۵:۰۷


 نیم دینار



روزی دو بازرگان به حساب معامله هایشان می رسیدند. در پایان، یکی از آن دو به دیگری گفت: «طبق حسابی که کردیم من یک دینار به تو بدهکار هستم.»

بازرگان دیگر گفت: «اشتباه می کنی! تو یک و نیم دینار به من بدهکار هستی؟»

آن دو بر سر نیم دینار با هم اختلاف پیدا کردند و تا ظهر برای حل آن با هم حرف زدند اما باز هم اختلاف، سر جایش ماند. هر دو بازرگان از دست هم خشمگین شدند و با سر و صدا تا غروب آفتاب با هم درگیر بودند. سرانجام بازرگان اولی خسته شد و گفت: «بسیار خوب! تو درست می گویی! یک روز وقت ما به خاطر نیم دینار به هدر رفت.»

سپس یک و نیم دینار به بازرگان دوم داد. بازرگان دوم پول را گرفت و به سمت خانه اش به راه افتاد. شاگرد بازرگان اولی پشت سر بازرگان دوم دوید و خودش را به او رساند و گفت: «آقا،انعام من چی شد؟»

بازرگان، ده دینار به شاگرد همکارش انعام داد. وقتی شاگرد برگشت، بازرگان اولی به او گفت: «مگر تو دیوانه ای پسر؟! کسی که به خاطر نیم دینار ،یک روز وقت خودش و مرا به هدر داد چگونه به تو انعام می دهد؟!»

شاگرد ده دینار انعام بازرگان دومی را به اربابش نشان داد. آن مرد خیلی تعجب کرد و در پی همکارش دوید و وقتی به او رسید با حیرت از او پرسید: «آخر تو که به خاطر نیم دینار این همه بحث و سر و صدا کردی، چگونه به شاگرد من انعام دادی؟!»

بازرگان دومی پاسخ داد: «تعجب نکن دوست من، اگر کسی در وقت معامله نیم دینار زیان کند در واقع به اندازه نیمی از عمرش زیان کرده است چون شرط تجارت و بازرگانی حکم می کند که هیچ مبلغی را نباید نادیده گرفت و همه چیز را باید به حساب آورد، اما اگر کسی در موقع بخشش و کمک به دیگران گرفتار بی انصافی و مال پرستی شود و از کمک کردن خودداری کند نشان داده که پست فطرت و خسیس است. پس من نه می خواهم به اندازه نیمی از عمرم زیان کنم و نه حاضرم پست فطرت و خسیس باشم.»


بر اساس حکایتی از کتاب قابوس نامه



اگه الان میخوامت...از همین الان کنارم باش

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۷:۴۸


 اکنون باش



یه طرح تتو پیدا کرده بودم

حدود 2 ماه میگشتم دنبال کسی که بتونه اونو به بهترین شکل روی شونه سمت راستم بزنه

ولی من 2 ماه پیش اون طرحو شاخ میدونستم

الان یه طرح معمولیه برام و میدونم بعدا دلمو میزنه.

دیروز که داشتم از بیرون برمیگشتم

یه کفش دیدم که واقعا دلمو برد

ولی باید 2 هفته پولامو جمع کنم تا بتونم بخرمش

و میدونم بعد این 2 هفته شاید دگ مث الان نخوامش.

یادمه 13 سالم بود 

1 سال و نیم بکوب درس خوندم تا معدلم بالا شه

تا بابام اون لپ تاپ دلی که قول داده بود رو واسم بخره

روزی که کارناممو گرفتم

رفتم خونه... توی اتاق... دیدم همون لپ تاپ

همونی که 1 سال و نیم پیش میخواستم روی میز بود

ولی دگ اون چیزی نبود که الان میخواستم

من قبلا به اون احتیاج داشتم

الان 3 ساله داره توی اتاقم خاک میخوره

مطمئن نیستم اصلا کار کنه.


اگه الان میخوامت...از همین الان کنارم باش

چون فردا شاید اون کسی نباشی که میخوام

هرچقدرم که بخوامت

اگه زمانی که باید باشی... نباشی

همون بهتر که هیچوقت نباشی.



حکایت دنیا

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۷:۰۵


حکایت دنیا 


قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه ای دیگر نوشید... باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیاندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد... مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد... اما (افسوس) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت... در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد...


بنجامین فرانکلین میگوید: دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!

پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک میشود...

این است حکایت دنیا


خصلت های نا پسند جای خصلت های خوب را میگیرند

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۵:۱۵

 

چو من آیم او رود



گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.


به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟»


گفت: «عقل.»


پرسید: «جای تو کجاست؟»


گفت: «مغز.»


از دومی پرسید: «تو کیستی؟»


گفت: «مهر.»


پرسید: «جای تو کجاست؟»


گفت: «دل.»


از سومی پرسید: «تو کیستی؟»


گفت: «حیا.»


پرسید: «جایت کجاست؟»


گفت: «چشم.»


سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»


جواب داد: «تکبر.»


پرسید: «محلت کجاست؟»


گفت: «مغز.»


گفت: «با عقل یک جایید؟»


گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.»


از دومی پرسید: «تو کیستی؟»


جواب داد: «حسد.»


محلش را پرسید.


گفت: «دل.»


پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»


گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»


از سومی پرسید: «کیستی؟»


گفت: «طمع.»


پرسید: «مرکزت کجاست؟»


گفت: «چشم.»


گفت: «با حیا یک جا هستید؟»


گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»


داستان اموزنده حفر چاه

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۳:۴۶


داستان اموزنده حفر چاه


مردی شروع به کندن یک چاه کرد. پس از حفر ده متر، هنوز به آب نرسیده بود. از رسیدن به آب ناامید شد و حفر چاه در جای دیگری را آغاز کرد. این بار پس از پانزده متر حفاری، هنوز اثری از آب دیده نمی‌شد.


مکان دیگری را برگزید و چاهی عمیق‌تر از دفعات دیگر حفر کرد اما این بار هم به آب نرسید. خسته و ناامید پس از حفر مجموع حدود پنجاه متر چاه، از کندن چاه منصرف شد.


مدتی بعد، مرد دیگری سراغ چاه اولی که مرد قبلی کنده بود رفت و به کندن چاه ادامه داد و در عمق پنجاه متری به آب رسید! 

نتیجه گیری با شما... 


جوک جدید

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۱۰:۲۳

حالا نمیشد امام نیاد ایران؟!
















ما می رفتیم فرانسه پیشش زندگی می کردیم

😂😂😂😂😂😂


جوک جدید 


به مامانم میگم تو کشورای خارجی سوپ، پیش غذاس نه شام!!! 


برگشته میگه بابات خارجیه یا اون عمه میمونت؟








 یعنی اصلا" لزومی نداشت پای عمه مو بکشه وسطا...


نکتش فقط این بود که یه فحشی بهش بده.😳😐😁


جوک جدید 


دوست دخترم محافظ صفحه گوشیش خیلی خش افتاده بود بعد رفته بود یکی جدید خریده بود 













بعد اسکرین شات از صفحه گوشیش فرستاده بود زیرشم نوشته بود ببین چقدر تمیز شده

😐😐😐😐


جوک جدید 


دانشمندان میگن ادم باید۱۱ شب بخواب














خوب این رو به اون ابلهی بگو که اینترنت رو ۱ شب تا۶ صبح دانلود رایگان کرد نه من بد بخت، من خودم قربانیم😭


جوک جدید 


آهنگهای جدید انقد تند و سریع شدند که تا استارت ماشینو بزنی میره ترک بعد!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

قبلنا شجریان میذاشتیم میرسیدیم سرکار هنوز استاد نخونده بود! 😃😆😂


جوک جدید 


یکی از فانتزیام اینه که :

وقتی کباب با برنج میخورم.😋😋















 ۹۰%حواسم به اینه که :😊

هر دوتاش باهم تموم شه.😂


جوک جدید 


چت نکنید 😡 

چت نکن آقا 😡

چت نکن خانم😡

 

.

.

.

.


الکی مثلن من مدیر گروهم 😂

چه حالی میده ولیا 😂

چت نکن 😁😂


پیکان بزن بغل 😂😂😂😐

آقا راه رو باز کن آمبولانسه  😂😂😂😂

شرمنده قاطی کردم خیلی جو میده لامصب 😂😂😂😂


جوک جدید 


سعی کن تمیزی در نگاه تو باشد نه در خانه‌ای که بدان می‌نگری!

.


.










.


.

بخشی از کتاب "اصول پیچاندن خانه تکانی۱"  😂😂😂


جوک جدید 


مار و زرافه با هم ازدواج می کنن بچه شون می شه قورباغه!

اگه گفتی چرا؟






چون بچه دار نمی شدن بچه شونو از پرورشگاه میارن!







اگه فحش بدید دیگه از این پستای سنگین و تکان دهنده نمیزارم 😂


جوک جدید 


محصول جدید پرژک

شامپو سیب زمینی!! 
















مخصوص موهای بی تفاوت

😂😂😂


جوک جدید 


ساعت سه صب به دوست دخترم پیام دادم خوش ب حالت ک خوابی 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

جواب داده : ممنون 

من O_o


جوک جدید 


میگن هر خوشگلی یه نقصی داره…
















منم خوشگلم ولی نمیدونم چرا نقص من تو قیافمه🙄🤔😐


جوک جدید 


یجوری راجع به هک کردن گوشیا حرف میزنن 

انگار که تمومه اطلاعات مهم جهان تو گوشیه ماست













دیگه چار تا سلفی با اون قیافه ها کج و کوله این حرفا رو نداره😂😂


جوک جدید 


نمیدونم این خمیر دندونا رو چطوری پر میکنن؟؟؟؟😕















اولش زود تموم میشه ولی اون آخرشو شیش ماه میشه مصرف کرد!!😕😕


جوک جدید 


به اونایی که عجله دارن فارغ التحصیل شن یادآوری کنم که عزیزم بیرون که کار نیست ، باور کن خونه هم هیچ خبری نیست !












همون دانشگاه بمون حداقل هر کی پرسید چیکار میکنی بگی دانشجو هستى😂😂😅😅


جوک جدید 


هر جور حساب می‌کنم نمی‌فهمم قدیما چجوری میرفتن از سر چشمه آب میاوردن؟! 😕














ما که پارچ یخچالمون خالی میشه، هیشکی مسئولیتشو به عهده نمیگیره 


افزایش انرژی روانی

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۹ دی ۹۵
  • ۰۹:۲۱


فزایش انرژی روانی 



دکتر گرین، یکی از متخصصان سلامت حافظه و مغز توصیه می کند:


 برای سلامت بهتر مغز  کمی کارهای غیر معمول انجام دهید. مثلا قرار بگذارید در هفته جدید:

 شنبه ساعت مچی خود را برعکس ببندید، 

 یکشنبه با دست غیر معمول مسواک بزنید، 

دوشنبه با دست مخالف صبحانه میل کنید و...


هدف این کارهای غیرمعمول این است که مغز را به چالش بکشید تا عصب ها مجبور شوند مسیرهای جدیدی بسازند.

این کار ظرفیت مغز و حافظه را زیاد می کند.


این کارها و شگفت زده کردن مغز که سبب کنترل آگاهانه به جای عادت می شود، انرژی روانی شما را نیز افزایش خواهند داد



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!