جملات کوتاه و.زیبای امام حسین (ع)

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۵۹

بدرستی که شیعیان ما قلبشان از هرناخالصی و حیله و تزویر پاک است. امام حسین(ع)


 


ناتوان ترین مردم کسی است که از دعا کردن واماند و بخیل ترین مردم کسی است که از سلام کردن واماند. امام حسین(ع)


 


چه دارد آن کس که تو را ندارد؟ و چه ندارد آن که تو را دارد؟ آن کس که به جای تو چیز دیگری را پسندد و به آن راضی شود، مسلما زیان کرده است . امام حسین(ع)


 


آن که در کاری که نافرمانی خداست بکوشد، امیدش را از دست می دهد و نگرانیها به او رو می آورد. امام حسین(ع)


 


بخشنده ترین مردم کسی است که در هنگام قدرت می بخشد. امام حسین(ع)


 


کسی که تو را دوست دارد، از تو انتقاد می کند و کسی که با تو دشمنی دارد، از تو تعریف و تمجید می کند. امام حسین(ع)


 


چیزى را بر زبان نیاورید که از ارزش شما بکاهد. امام حسین(ع)


 


نیاز مردم به شما از نعمتهای خدا بر شما است، از این نعمت افسرده و بیزار نباشید. امام حسین(ع)


  


برحذر باشید از ستم کردن  بر کسی که جز خدا کسی را ندارد. امام حسین(ع)


 


قومی خدا را به امید پاداش نیایش می‌کنند. این عبادت بازرگانان است. گروهی از روی ترس، بندگی می‌کنند. این نوع بندگی مخصوص بردگان است. مردمی خدا را از باب سپاس نعمت‌‌های او ستایش می‌کنند. این روش آزادگان است. امام حسین(ع)


 


بهترین ثروت آن است که انسان به وسیلة آن آبروی خود را حفظ نماید.امام حسین(ع)


 


اگر حوادث سه گانه فقر، بیماری و مرگ وجود نداشت، انسان در برابر هیچ چیز سر فرود نمی‌آورد. امام حسین(ع)


 


به یاد آور مردن پدران و فرزندانت را، کجا بودند و اکنون رهسپار چه جایی شده اند؟ می بینم که تو نیز به همین زودی به آنان خواهی پیوست و باعث عبرت دیگران خواهی گشت . امام حسین(ع)


 


چه آسان است مرگى که در راه رسیدن به عزّت و احیاى حق باشد، مرگ عزتمندانه جز زندگى جاوید و زندگى ذلیلانه جز مرگ همیشگى نیست. امام حسین(ع)


پند فرمانده

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۵۳



 پند فرمانده


در خلال یک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نیروی عظیمی از دشمن را داشت. فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان داشت، ولی سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، یک سکه از جیب خود بیرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا می اندازم. اگر رو بیاید، پیروز می شویم، اگر پشت بیاید، شکست می خوریم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه با دقت به سکه نگاه کردند تا به زمین رسید. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نیروی فوق العاده ای گرفتند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: قربان، شما واقعا می خواستید سرنوشت جنگ را به یک سکه واگذار کنید؟

فرمانده با خونسردی گفت: بله، و سکه را  به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!


  پائولو کوئلیو



آدمهای ساده

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۴۸



 آدمهای ساده


بعضی آدم ها ساده و بی شیله پیله اند

بی هیچ پیچیدگی،

دوست دارند چون دلشان می گوید

دوست دارند چون گِل وجودشان از عشق است

به همین آسانی، به همین آسودگی...


نه سیاست این زمانه را از حفظند

نه طریق شکستن می دانند ونه خیانت سرشان می شود

نمی توانند لحظه ای بیش، دل چرکین باشند

از هر کسی که دلشان را می شکند،

زود یادشان می رود، زود فراموش می کنند. . .


لبخند که بزنی باز همانی می شوند که بودند،

اخم کنی مثل کودکانِ بازیگوش ِپشیمانی

که فکر می کنند مسبب تمام غصه های مادرشان

هستند، پناه میبرند به دامانِ اشک

که کار دیگری نمی دانند!


آدم های ساده !!!!

آن مثالِ ساده چه بود؟

"مثل خورشیدی که همیشه هست و از بس که هست

نمی بینیمش و یا

ماهی که روشنایی وجودمان از اوست و نمیشناسیمش!"

وجودشان همان خوشبختی است ،

اینهارا گفتم بدانی ، آن ها فقط یک بار اتفاق می افتند !



داستان چوپان وزیر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۴۵


.چوپان وزیر


چوپانى به مقام وزارت رسید. هر روز بامداد بر مى خاست و کلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى کرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. 

سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.

شاه را خبر دادند که وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ کس را از کار او آگاهى نیست. 

امیر را میل بر آن شد تا بداند که در آن خانه چیست. 


روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید که پوستین چوپانى بر تن کرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.

امیر گفت: اى وزیر ! این چیست که مى بینم! ؟ وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نکنم و به غلط نیفتم ، که هر که روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد .


امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون کرد و گفت : بگیر و در انگشت کن ؛ تاکنون وزیر بودى، اکنون امیرى...



ویولن زدن جاشو در مترو

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۳۹



یکی از صبح های سرد زمستان، مردی در متروی واشنگتن، ویولن می نواخت.

او به مدت 45 دقیقه، 6 قطعه از "باخ" را نواخت.

در این مدت، تقریبا دو هزار نفر وارد ایستگاه شدند، بیشتر آنها سر کارشان می رفتند.

بعد از 3 دقیقه : یک مرد میانسال، متوجه نواخته شدن موسیقی شد. 

او سرعت حرکتش را کم کرد و چند ثانیه ایستاد، سپس عجله کرد تا دیرش نشود. 

4 دقیقه بعد : ویولنیست، نخستین پولش را دریافت کرد. یک زن پول را در کلاه انداخت و بدون توقف به حرکت خود ادامه داد. 

5 دقیقه بعد : مرد جوانی به دیوار تکیه داد و به او گوش داد، سپس به ساعتش نگاه کرد و رفت.

10 دقیقه بعد : پسربچه سه ساله ای که در حالی که مادرش با عجله دستش را می کشید، ایستاد. ولی مادرش دستش را محکم کشید و او را همراه برد. پسربچه در حالی که دور می شد، به عقب نگاه می کرد و ویولنیست را می دید.

چند بچه دیگر هم کار مشابهی کردند، اما همه پدرها و مادرها، بچه ها را مجبور کردند که نایستند و سریع با آنها بروند.

45 دقیقه نوازنده بی توقف می نواخت.

تنها شش نفر مدت کوتاهی ایستادند و گوش کردند.

بیست نفر پول دادند، ولی به مسیر خود بدون توقف ادامه دادند.

ویولنیست ، در مجموع 150 دلار کاسب شد.

یک ساعت بعد : مرد، نواختن موسیقی را قطع کرد.

"هیچ کس متوجه قطع موسیقی نشد"

"هیچ کس این نوازنده را نمی شناخت" و نمی دانست که او 

»جاشوآ بل« است، 

یکی از بزرگ ترین موسیقی دان های دنیا

او یکی از بهترین و پیچیده ترین قطعات موسیقی را که تا حال نوشته شده، با ویولن اش که 3.5 میلیون دلار می ارزید، نواخته بود.

تنها سه روز قبل، جاشوآ در تالار اپرای بوستون کنسرتی داشت که قیمت هر بلیط ورودی اش به طور متوسط 100 دلار بود.

این یک داستان واقعی است.

روزنامۀ (واشنگتن پست) در جریان یک آزمایش اجتماعی با موضوع 

"ادراک، سلیقه و ترجیحات مردم" ترتیبی داده بود که جاشوآ به صورت ناشناس در ایستگاه مترو بنوازد.

سؤالاتی که بعد از خواندن این حکایت در ذهن ایجاد می شوند:


1- در طول زندگی خود چقدر زیبایی در اطرافمان بوده که از دیدن آنها غافل شده ایم و حال به جز خاطره ای بسیار کمرنگ چیزی از آن نداریم؟

2- به زیبایی هایی که مجبور به پرداخت هزینه برای آن ها نبوده ایم چقدر اهمیت داده ایم؟

3- در تشخیص زیبایی های اطرافمان چقدر استقلال نظر داریم؟

4- تبلیغ زیبایی ها چقدر در تشخیص واقعی زیبایی توسط خودمان تاثیر گذار بوده؟ 

به عبارت دیگر آیا زیبایی را خودمان تشخیص میدهیم یا هیجان تبلیغات و قیمت آن 

و نتیجه ای که از این داستان گرفته می شود،

اگر ما یک لحظه وقت برای ایستادن و گوش فرا دادن به یکی از بهترین موسیقیدان های دنیا که در حال نواختن یکی از بهترین موسیقی های نوشته شده با یکی از بهترین سازهای دنیا است نداریم پس،

براستی از چند چیز خوب دیگر در زندگی مان غفلت کرده ایم؟؟!



داستان آموزنده نمیتونم

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۶:۳۳



  داستان آموزنده نمیتونم 


یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب های تربیتی و پرورشی چاپ شد.


تمام دوستانی که در دانشگاه علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوندن امکان ندارد که قضیه این خانم رو نخونده باشند.


معلمی با 28 سال سابقه کار به اسم خانم "دُنا".


خانم دُنا یک روز رفت سر کلاس با یک جعبه کفش.


جعبه ی کفش رو گذاشت روی میز.

به دانش آموزها گفت "بچه ها میخوام "نمی تونم هاتون" رو یا بنویسید یا نقاشی کنید و اینها رو بیارید بریزید در جعبه ی کفشی که روی میز منه"

"من نمی تونم خوب فوتبال بازی کنم."

" من نمی تونم دوچرخه سواری کنم."

"من نمی تونم درس ریاضی رو خوب یاد بگیریم"

"من نمی تونم با رفیقم که قهر کردم، آشتی کنم"

"من نمی تونم با داداشم روزی سه بار تو خونه دعوا نکنم"


بچه های دبستانی شروع کردند به کشیدن نمی توانم هاشون.

خودش هم شروع به نوشتن کرد.

نمیتونم ها یکی یکی در جعبه ی کفش جا گرفت.


وقتی همه ی نمی توانم ها جمع شد در جعبه رو بست و گفت "بچه ها بریم تو حیاط مدرسه"

بیلی برداشت و گودالی حفر کرد.


گفت "بچه ها امروز میخوایم نمی تونم هامون رو دفن کنیم"

جعبه رو گذاشت توی گودال و شروع کرد با بیل روی اون خاک ریختن.


وقتی که تمام شد به سبک مسیحی ها گفت "بچه ها دست های هم رو بگیرید"

خودش هم شد پدر مقدس و شروع کرد به صحبت کردن.


"ما امروز به یاد و خاطره ی شاد روان «نمی توانم» گرد هم آمدیم. او دیگر بین ما نیست. امیدوارم بازماندگان او «می توانم» و «قادر هستم»، روزی همانند او در تمام جهان مشهور و زبان زد شوند و «نمی توانم» در آرامگاه ابدی خود به سر برد."


به بچه ها گفت "برید کلاس".

بچه ها وقتی وارد کلاس شدن دیدن مقداری کیک و مقدار زیادی پفک داخل کلاس گذاشته شده.


وسط کیک یک مقوا بود و نوشته بود "مجلس ترحیم نمی توانم"!

بعد از اینکه کیک رو خوردن، مقوا رو برداشت و چسبوند کنار تابلوی کلاس.

تا پایان اون سال تحصیلی، هر کدوم از بچه ها که به هر دلیلی به معلمش می گفت "خانم، نمی تونم"، در جوابش خانم دنا یه لبخندی می زد و اون مقوا رو نشونش می داد و خود اون بچه حرفش رو می بلعید و ادامه نمی داد.


پایان اون سال تحصیلی شاگردان خانم دُنا بالاترین نمره ی علمی رو در مدرسه ی خودشون کسب کردند.


یه قول همین الان همه مون به هم دیگه بدیم. قول بدیم نمی توانم ها رو خاک کنیم...



سالاد مرغ رژیمی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۱۳:۵۳


,انواع سالاد


سالاد مرغ را با پودر فلفل قرمز کمی تند کنید، و همچنین با اضافه کردن خیارشور و کاهو سالاد را ترد کنید.مواد گفته شده در این دستور غذایی طوری در نظر گرفته شده است که مواد مغذی مورد نیاز بدن برای یک وعده را به خوبی تامین کند.این سالاد را در مدتی کوتاه برای خود آماده کنید و از طعم آن لذت ببرید.



مواد لازم:


 گوجه فرنگی خشک شده       4 عدد

 ماست ساده 2 درصد چرب   3/4 فنجان

 سرکه انگور قرمز                   2 قاشق غذا خوری

پودر فلفل قرمز                      1/2 قاشق چای خوری

 فلفل سیاه                              1/4 قاشق چای خوری

 پیاز قرمز خرد شده                2 قاشق غذا خوری

 خیار شور خرد شده                2 عدد

برگ کاهو                                  به میزان دلخواه

 سینه مرغ تکه تکه شده         1 و 1/2 فنجان

 خیار خرد شده                         1 عدد

گوجه فرنگی انگوری                 به میزان دلخواه

 نخود                                        1و 3/4 فنجان

پنیر چدار خرد شده                 113 گرم


طرز تهیه:


گوجه فرنگی ها را در یک دوم فنجان آب گرم نرم کنید، و سپس در مخلوط کن با ماست ترکیب کنید، به همراه سرکه، فلفل قرمز و فلفل سیاه داخل یک کاسه بریزید، پیاز و خیارشور را اضافه کنید، بهم بزنید. حالا دیگر موادی که دارید را داخل کاسه بریزید و خوب با هم ترکیب کنید.


اطلاعات تغذیه ای:


مواد گفته شده برای 6 وعده در نظر گرفته شده است، هر وعده شامل 4 فنجان سالاد است.

اطلاعاتی ه در ادامه خواهد آمد مربوط به یک وعده از این سالاداست.


    کالری در یک وعده: 250

    چربی در یک وعده: 10.1 گرم

    چربی اشباع در یک وعده: 4.8 گرم

    چربی غیر اشباع در یک وعده: 0.6 گرم

    چربی دارای حلقه های غیر اشباع در یک وعده: 1.8 گرم

    پروتئین در یک وعده: 23 گرم

    کربوهیدرات در یک وعده: 20 گرم

    فیبر در یک وعده: 6 گرم

    کلسترول در یک وعده: 55 میلی گرم

    آهن در یک وعده: 2 میلی گرم

    سدیم در یک وعده: 467 میلی گرم

    کلسیم در یک وعده: 223 میلی گرم


 

طرز تهیه تارتلت ماهی دودی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۰ مهر ۹۵
  • ۰۶:۴۸


 ماهی را میشود به انواع مختلف طبخ کرد ما اینجا برای شما طرز تهیه تارتلت ماهی دودی را آورده ایم.

مواد لازم برای تهیه ی خمیر تارتلت:

  •  آرد     ۱۲۵ گرم
  •  نمک     یک چهارم قاشق چایخوری
  •  کره      ۷۵ گرم
  • زرده‌ی تخم مرغ     ۱ عدد
  • ماست     به اندازه‌ی کافی

مواد لازم برای مواد رویه تارتلت ماهی دودی:

  •  ماهی دودی     ۲۰۰ گرم
  •  آب‌ِلیموی تازه     نصف لیمو
  • کره     ۲۵ گرم
  •  پیاز خردکرده      ۱ عدد
  • قارچ     ۵۰ گرم
  • تخم مرغ     ۲ عدد
  • خامه     ۶ قاشق سوپخوری
  • پنیر گودا     ۱۰۰ گرم
  • جعفری خرد کرده     ۱ قاشق سوپخوری
  • ادویه     به مقدار کافی
 
 
طرز تهیه:

1. آرد را در ظرفی الک کنید و نمک را به آن بیفزائید.

2. کره را تکه تکه سازید و داخل آرد بریزید و با نوک انگشت مخلوط کنید تا مواد، به شکل خرده نان در آید. برای آسانی کار، می‌توانید از خمیر گیر غذاساز خانگی استفاده کنید.

3. زرده ی تخم مرغ را به مواد اضافه نمائید و دوباره با نوک انگشتان مخلوط سازید.

4. ماست را کم کم افزوده و خمیر را جمع کنید.

5. توجه داشته باشید که این خمیر نیاز به ورز دادن ندارد.حالا خمیر را در کیسه‌ی نایلونی بگذارید و به مدت ۱۵ دقیقه در یخچال استراحت دهید.

6. اینک خمیر را به شکل دایره و به ضخامت ۳ میلیمتر با وردنه باز کنید و در قالب های کوچک تارت پهن کنید و با چنگال چند سوراخ در آن‌ها ایجاد نمائید.

7. خمیر را در فر -که با دمای ۱۷۵ درجه‌ی سانتیگراد گرم کرده اید- به مدت ۲۰-۳۰ دقیقه بپزید تا طلائی‌رنگ شود.

8. اکنون ماهی را همراه با آب و نصف آبِ لیموترش در ظرفی قرار دهید و بگذارید کمی بپزد.

9. سپس تیغ‌های ماهی را جدا سازید. کره را در ظرف مناسبی بریزید و روی حرارت بگذارید و پیاز را در آن کمی تفت دهید.

10. قارچ را خرد کنید و به پیاز بیفزائید و ۳-۴ دقیقه تفت دهید.

11. ماهی های استخوان گرفته و ادویه را اضافه نمائید.

12. اکنون مایه را در تارتلت‌ها بریزید و کنار بگذارید.

13. تخم مرغ ها را با چنگال بزنید، خامه، پنیر و بقیه‌ی آبلیمو را بیفزائید و مخلوط کنید، جعفری و کمی ادویه به آن اضافه کنید و روی مواد داخل خمیر بریزید.

14. سپس در فر (تاون) گرم‌شده با دمای ۱۸۰ درجه‌ی سانتیگراد، به مدت ۳۰-۳۵ دقیقه بپزید تا تارتلت ها طلائی رنگ شوند.

داستان طلاق ناگهانی

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵
  • ۱۱:۳۳

 طلاق .ناگهانی

 با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.»

از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.»


زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می‌گوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»


زن می‌پذیرد. مرد می‌پرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه‌ات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی‌.؟»


زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»


مرد با آرامی گفت: «آری.»


زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»


مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.»


نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»


پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می‌گفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می‌توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!



داستان کوتاه پاورچین

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۲۳:۵۹

پاورچین


لحاف سنگین و چرک مرده را کنار زد و نشست سر جایش. با گوشهای تیز سعی کرد صدایی بشنود، اما فقط سکوت بود و سکوت. 


خودش را کشاند طرفِ در، دستش را گیر داد به لبه پایینی و بازش کرد. سفیدیِ برف، چشمش را زد.


با خودش گفت: امروز در این قلعه مخروبه و دورافتاده از روستا، با این برف و پاهای علیل، چه کسی به دادش می‌رسد؟ 

ناامیدانه در را بست و برگشت به زیر لحاف ضخیم و هزار وصله.

***

دیروز آنقدر اوقات تلخی کرده بود که  به این زودی‌ها خبری از غلام نباشد. هرچه بدخُلقی بود سرش خالی کرد. عادت همیشگی‌اش بود، می‌خواست همه بدبختی و آوارگی را فریاد بکشد سر پیرمرد. 

غلام ولی نامهربانی را نمی‌دید. مانند جوی آبی که جلویش را ببندی، سعی می‌کرد از راه دیگری بیاید. منت مردم می‌کشید که نیم‌تاج سر گرسنه بر بالش نگذارد. 

در میان غُرغُرهای دیروز و بدوبیراهایی تکراری، معلوم نشد کی بود و از کجا پیدایش شد که در چشم برهم‌زدنی دست پیرمرد شیرین‌عقل را گرفت و از دخمه بیرون کشید. شاید قوم و خویشش بود، وگرنه دلیل نداشت صدا بزند: پشت گوشت رو دیدی غلامو هم دوباره اینجا می‌بینی! اینهمه توی ده آدم هست، اونا بیان کمکت..

***

چشمانش گرم خواب شد.

نه بیدار بود که متوجه روی پشت‌بام باشد و نه خواب که صدای پا و قروچ قروچ‌ تیرهای سقف را نشنود. 


لحاف را کنار زد و خیره شد به تیرهای چوبیِ دود گرفته و کج و معوج و سیاهِ سقف. 


کسی آن بالا سنگ دریچه را برداشت. 


صدای پچ‌پچ بچه‌ها بود؛ مثل همیشه آمده بودند برای شیطنت و کنجکاوی.

از دریچه‌یِ بالا زل می‌زدند پایین. میان تاریکی، نیم‌تاج را که تشخیص می‌دادند، یکباره و بدون دلیل می‌زدند زیر خنده. اسباب سرگرمی فراهم شده بود.

بعضی وقت‌ها هم از بالا برای نیم‌تاجِ فلک‌زده، خاک و سنگ‌ریزه می‌ریختند. 


پیرزن مفلوج معمولا سرش را بالا می‌گرفت و صدا می‌زد: من تنهام، الان کسی نیست؛ ولی شبا تنها نیستم.

بعد برای اینکه بچه‌ها را بترساند می‌گفت: شبا جن‌ میاد پیشم! اونم نه یکی، چندتا،  تا صبح اینجان، کلی با هم می‌گیم و می‌خندیم، کاش باشید! 

می‌خواید الان صدا بزنم بیان؟ آل خاتون! 


بچه‌ها اسم «آل‌خاتون»‌ را که می‌شنیدند با سر و صدا و عجله پا به فرار می‌گذاشتند.

 

پیرزن از دستِ آزار و اذیت‌ بچه‌ها که خلاص می‌شد، غر می‌زد: آخه چیکار دارید به من؟ از دارِ دنیا، یه گوشه از خرابه مال من شده، چرا نمی‌ذارید راحت باشم؟ خدا اگه منو می‌خواست که به این روز نمی‌افتادم! از دست این بچه‌های شلوغ‌کار و بی‌تربیت! بجای کمک کردنتونه؟..


نیم‌تاج  مثل همیشه غر نزد، داستان جن و آل را هم نگفت، در آن گیرودارِ گرفتاری و برف، وجود بچه‌ها نعمت بود. اصلا در آن سرما چطور جرات کرده بودند آنجا باشند؟  

اینبار فرق داشت، کمک می‌خواست. چیزی نگفت، منتظر ماند ببیند بچه‌ها چه می‌کنند. 


یکی از بالا صدا زد: نیمتاج! نیمتاج! خوابی یا بیدار؟ تنهایی یا جن‌ پیشته؟ 

سرش را بالا گرفت و جواب داد: تنهام، تنهایِ تنها. چند روزه جن‌ها رفتن. اگر دوست دارید بیایید پایین، کارِتون دارم.


بچه‌ها بی‌صدا و ساکت گوش ‌کردند. 

حرف‌ها که تمام شد، یکی از بچه‌ها گفت: جن اونجا خوابیده، پشت  هیزم و تاپاله‌ها، اون گوشه، خودشو قایم کرده. دروغ میگه، می‌خواد مارو بکشه پیش خودش.


بچه‌ها با سروصدا مانند دسته گنجشک‌هایی که برایشان سنگ انداخته باشند، فرار کردند.


***

دمپایی‌ها را دستش کرد و کشان‌کشان آمد کنار دیوار. در را باز کرد و با تمام توان صدا زد: آهای مردم! آهای مردم! یه مسلمونی بیاد کمک. 


همانجا تکیه داد به دیوار و چُرتش گرفت..


***

با صدای قیژِ لولایِ در، چرتش پرید، نور آفتاب تابید میان صورتش. 

غلام با آن قد بلند و دهان نیمه‌باز  مانند هربار آمده بود. با نان و ماست و شیر. 

با لبخند بی‌دندان گفت: غلام! خدا خیرت بده داشتم ناامید می‌شدم.



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!