داستان کوتاه پاورچین

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۲۳:۵۹

پاورچین


لحاف سنگین و چرک مرده را کنار زد و نشست سر جایش. با گوشهای تیز سعی کرد صدایی بشنود، اما فقط سکوت بود و سکوت. 


خودش را کشاند طرفِ در، دستش را گیر داد به لبه پایینی و بازش کرد. سفیدیِ برف، چشمش را زد.


با خودش گفت: امروز در این قلعه مخروبه و دورافتاده از روستا، با این برف و پاهای علیل، چه کسی به دادش می‌رسد؟ 

ناامیدانه در را بست و برگشت به زیر لحاف ضخیم و هزار وصله.

***

دیروز آنقدر اوقات تلخی کرده بود که  به این زودی‌ها خبری از غلام نباشد. هرچه بدخُلقی بود سرش خالی کرد. عادت همیشگی‌اش بود، می‌خواست همه بدبختی و آوارگی را فریاد بکشد سر پیرمرد. 

غلام ولی نامهربانی را نمی‌دید. مانند جوی آبی که جلویش را ببندی، سعی می‌کرد از راه دیگری بیاید. منت مردم می‌کشید که نیم‌تاج سر گرسنه بر بالش نگذارد. 

در میان غُرغُرهای دیروز و بدوبیراهایی تکراری، معلوم نشد کی بود و از کجا پیدایش شد که در چشم برهم‌زدنی دست پیرمرد شیرین‌عقل را گرفت و از دخمه بیرون کشید. شاید قوم و خویشش بود، وگرنه دلیل نداشت صدا بزند: پشت گوشت رو دیدی غلامو هم دوباره اینجا می‌بینی! اینهمه توی ده آدم هست، اونا بیان کمکت..

***

چشمانش گرم خواب شد.

نه بیدار بود که متوجه روی پشت‌بام باشد و نه خواب که صدای پا و قروچ قروچ‌ تیرهای سقف را نشنود. 


لحاف را کنار زد و خیره شد به تیرهای چوبیِ دود گرفته و کج و معوج و سیاهِ سقف. 


کسی آن بالا سنگ دریچه را برداشت. 


صدای پچ‌پچ بچه‌ها بود؛ مثل همیشه آمده بودند برای شیطنت و کنجکاوی.

از دریچه‌یِ بالا زل می‌زدند پایین. میان تاریکی، نیم‌تاج را که تشخیص می‌دادند، یکباره و بدون دلیل می‌زدند زیر خنده. اسباب سرگرمی فراهم شده بود.

بعضی وقت‌ها هم از بالا برای نیم‌تاجِ فلک‌زده، خاک و سنگ‌ریزه می‌ریختند. 


پیرزن مفلوج معمولا سرش را بالا می‌گرفت و صدا می‌زد: من تنهام، الان کسی نیست؛ ولی شبا تنها نیستم.

بعد برای اینکه بچه‌ها را بترساند می‌گفت: شبا جن‌ میاد پیشم! اونم نه یکی، چندتا،  تا صبح اینجان، کلی با هم می‌گیم و می‌خندیم، کاش باشید! 

می‌خواید الان صدا بزنم بیان؟ آل خاتون! 


بچه‌ها اسم «آل‌خاتون»‌ را که می‌شنیدند با سر و صدا و عجله پا به فرار می‌گذاشتند.

 

پیرزن از دستِ آزار و اذیت‌ بچه‌ها که خلاص می‌شد، غر می‌زد: آخه چیکار دارید به من؟ از دارِ دنیا، یه گوشه از خرابه مال من شده، چرا نمی‌ذارید راحت باشم؟ خدا اگه منو می‌خواست که به این روز نمی‌افتادم! از دست این بچه‌های شلوغ‌کار و بی‌تربیت! بجای کمک کردنتونه؟..


نیم‌تاج  مثل همیشه غر نزد، داستان جن و آل را هم نگفت، در آن گیرودارِ گرفتاری و برف، وجود بچه‌ها نعمت بود. اصلا در آن سرما چطور جرات کرده بودند آنجا باشند؟  

اینبار فرق داشت، کمک می‌خواست. چیزی نگفت، منتظر ماند ببیند بچه‌ها چه می‌کنند. 


یکی از بالا صدا زد: نیمتاج! نیمتاج! خوابی یا بیدار؟ تنهایی یا جن‌ پیشته؟ 

سرش را بالا گرفت و جواب داد: تنهام، تنهایِ تنها. چند روزه جن‌ها رفتن. اگر دوست دارید بیایید پایین، کارِتون دارم.


بچه‌ها بی‌صدا و ساکت گوش ‌کردند. 

حرف‌ها که تمام شد، یکی از بچه‌ها گفت: جن اونجا خوابیده، پشت  هیزم و تاپاله‌ها، اون گوشه، خودشو قایم کرده. دروغ میگه، می‌خواد مارو بکشه پیش خودش.


بچه‌ها با سروصدا مانند دسته گنجشک‌هایی که برایشان سنگ انداخته باشند، فرار کردند.


***

دمپایی‌ها را دستش کرد و کشان‌کشان آمد کنار دیوار. در را باز کرد و با تمام توان صدا زد: آهای مردم! آهای مردم! یه مسلمونی بیاد کمک. 


همانجا تکیه داد به دیوار و چُرتش گرفت..


***

با صدای قیژِ لولایِ در، چرتش پرید، نور آفتاب تابید میان صورتش. 

غلام با آن قد بلند و دهان نیمه‌باز  مانند هربار آمده بود. با نان و ماست و شیر. 

با لبخند بی‌دندان گفت: غلام! خدا خیرت بده داشتم ناامید می‌شدم.



  • نمایش : ۱۸۰
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!