امتحان دیکته چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۹ فروردين ۹۶
  • ۰۶:۳۹



خیلی وقتها به امتحان دیکته فکر می کنم، اولین امتحانی که در کودکی با آن روبرو شدم.

چه امتحان سخت و بی انصافانه ای بود.

امتحانی که در آن، نادانسته های کودکی بی دفاع، مورد قضاوت بی رحمانه دانسته های معلم قرار می گرفت.

امتحانی که در آن با غلط هایم قضاوت می شدم نه با درست هایم.

اگر دهها صفحه هم درست می نوشتم، معلم به سادگی از کنار آنها می گذشت اما به محض دیدن اولین غلط دور آن را با خودکار قرمز جوری خط می کشید که درست هایم رنگ می باخت. جوری که در برگه امتحانم آنچه خود نمایی می کرد غلط هایم بود.

دیگر برای خودم هم عادی شده بود که آنچه مهم است داشته ها و توانایی هایم نیست بلکه نداشته ها و ضعف هایم است.

آن روزها نمی دانستم که گرچه نوشتن را می آموزم اما ...

بعدها وقتی به برادر کوچکترم دیکته می گفتم همان گونه قضاوت کردم که با من شد وحتی بدتر.

آنقدر سخت دیکته می گفتم و آنقدر ادامه می دادم تا دور غلط های برادرم خط بکشم.

نمی دانم قضاوتهای غلط با ما چه کرد که امروز از کنار صفحه صفحه مهربانی دیگران می گذریم اما با دیدن کوچکترین خطا چنان دورش خط می کشیم که ثابت کنیم تو همانی که نمی دانی، که نمی توانی.

کاش آن روزها معلمم، چیز مهمتری از نوشتن به من می آموخت.

این روز ها خیلی سعی می کنم دور غلطهای دیگران خط نکشم. 

این روز ها خیلی سعی می کنم که وقتی به دیگران می اندیشم خوبیهاشان را ورق ورق مرور کنم.

کاش بچه هایمان مثل ما قضاوت نشوند.



شعر طنز : محکمه الهی (خلیل جوادی)

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۸ فروردين ۹۶
  • ۱۹:۵۱


شعر طنز : محکمه الهی (خلیل جوادی)


یه شب که من حسابی خسته بودم

همین جــوری چشامو بستـه بـودم

سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد

یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد

تــو خواب دیدم محشر کــبری شده

محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده

خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن

ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن

چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه

به بنده هاش عتاب خطاب می کنـه

میگه چـرا این همــه لج می کنیـد

راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد

آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد

بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید

دلای غــم گرفتــه رو شــ­­ــاد کنیــد

بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد

عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد

نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد

مــن بهتون چقد مـــاشالاّ گفتــم

نیـــــــافریـده بــاریکــلاّ گفتـــم

من که هـواتونو همیشـه داشتـــم

حتی یه لحظــه گشنه تون نذاشتـم

امــــا شمـا بازی نکــرده باختیـــد

نشـستیـد و خــــدای جعلی ساختیـد

هـر کـدوم از شما خودش خدا شـــد

از مــــا و آیــه های مـا جـدا شــــد

یه جو زمین و این همه شلوغـــی؟

این همه دیــن و مذهب دروغـــی؟

حقیقتـاً شماهـــا خیـلی پستـیـن

خــر نبـاشیـن گـــاوو نمـی پرستین

از تـوی جـم یکــی بـُلن شد ایستاد

بُـلن بـُلن هــی صلـــــوات فرستـاد

از اون قیافه های حق به جانب

هم از خودی شاکی و هم اجانب

گف چــرا هیشکی روسری سرش نیست

پس چـرا هیشکی پیش همسرش نیست

چــرا زنـا ایـــن جـــوری بد لبــاسن

مــردای غیـــــرتــی کجــا پلاسـن؟

خــدا بهش گف بتمـرگ حرف نــزن

اینجا کـــه فرقی نـدارن مــــرد و زن

یــارو کِنِف شــد ولــی از رو نــرفت

حرف خـدا از گـوش اون تو نـرفـت

چشاش مـی چرخه نمی دونم چشــه

آهان می خواد یواشکی جیم بشــه

دید یـــه کمی سرش شلوغـــه خـدا

یواش یواش شـد از جماعت جـــدا

بــا شکمـی شبیـــه بشکــة نفت

یهو سرش رو پایین انـداخت و رفت

قــراولا چـــن تــا بهش ایس دادن

یــارو وا نستاد تـا جلوش واستـادن

فوری در آورد واسه شون چک کشید

گف ببرید وصول کنیـد خوش بشیـد

دلــــم بـــــرای حــوریـا لـک زده

دیـر بــرســم یکــی دیگـه تـک زده

اگــــر نرم حوریــــه دلگیر میشــــه

تو رو خــــدا بذار برم دیر میشـــــه

قراول حضــرت حــق دمش گــــرم

بـا رشـــوه ی خیلی کلـون نشد نـرم

گـــوشای یــارو رو گرف تو دستـش

کشون کشون برد و یه جایـی بستش

رشوه ی حاجــی رو ضمیمــه کــردن

تـوی جهنـم اونــو بیمــه کـــردن

حاجیــه داش بـُلن بُـلن غر مـــی زد

داش روی اعصـابـــــا تلنگر مــــی زد

خدا بهش گف دیگه بس کن حاجـی

یه خورده هم حبس نفس کــن حـاجـی

ایـن همــــه آدم رو معــطّل نکـن

بگیـر بشین این قــــده کل کل نکــن

یـــه عا لمه نامــه داریـم نخــونده

تـــــازه ، هنوز کُرات دیگــــه مـونده

نامــه ی تـو پر از کـــارای زشتـــــه

کی به تو گفتـه جات توی بهشتــــه ؟

بهش جـــــای آدمــای بـاحالـــــه

ولت کنـــــم بری بهش ؟ محالـــــه

یادتــــه کـه چقد ریا می کـــــردی

بنده هــای مـــــارو سیـا مـــی کردی

تا یـــه نفر دور و بــرت مـی دیــــدی

چقد ولا الضّــــا لّینـو مـی کشیـــدی

این همه که روضه و نوحــه خونـدی

یه لقمه نون دست کسی رسـونـــدی؟

خیال می کردی ما حواسمــون نیس

نظم نظام هستی کشکـی کشکی س؟

هر کـــــاری کـردی بچــه هـا نوشتن

می خوای برو خـودت ببین تـــو زونکن

خلاصـــه ، وقتی یـارو فهمید اینـــه

بـــــازم دُرُس نمـی تونس بشینــــه

کاسه ی صبرش یه دفـه سر می رف

تـــا فرصـتی گیر می آورد در می رف

قیـامتـه اینجـــا عجـب جـــــاییــه

جــون شمــــا خیلـی تمـاشـــاییــه

از یــــه طرف کلــی کشیش آوردن

کشون کشون همـه رو پیش آوردن

گفتـم اینـــــارو کـــــه قطار کردن

بیچـــــاره ها مگـــه چیکار کــردن؟

مأ موره گف میگم بهت مــن الان

مفسد فی الارض کــه میگن همین هان

گفت: اینـــــا بهش فروشی کـردن

بـــی پـدرا خــــــدارو جوشی کــردن

بنـــــام دین حسابی خــوردن اینها

کـــفر خـــــــدارو در آوردن اینهــــا

بد جــوری ژاندارکو اینـــا چزونـدن

زنــده تـوی آتیش اونـــو سوزوندن

روی زمین خـــدایی پیشــه کــردن

خون گالیلـــه رو تو شیشــه کــردن

اگــــه بهش بگی کُلاتــو صاف کن

بهت میگـــه بشین و اعتـراف کــن

همیشـــه در حــال نظاره بــــودن

شما بگـــــو اینا چی کــــاره بـودن؟

خیام اومد یه بطری ام تــو دستش

رفت و یه گوشــه یی گرف نشستش

حــــاجی بُـلن شد با صـدای محکم

گف : ایـن آقـــا بـاید بــره جهنـــم

خدا بهش گف تـــو دخـا لت نکــن

بــــه اهـل معرفت جسارت نکـــن

بگــــو چرا بـــه خون این هلاکـــی

این کـــه نه مدعی داره نـــه شاکـی

نــه گـرد و خاک کــرده و نـه هیاهـو

نــــه عربده کشیده و نـــه چاقــــو

نـــه مال این نــــه مال اونـو برده

فقط عـــرق خــــریده رفتـــه خورده

آدم خوبیـه هـــــــواشو داشتــــم

اینجا خــــودم براش شراب گذاشتـم

یهــــو شنیــــدم ایس خبردار دادن

نشستـه ها بُــلن شـدن واستـــادن

حضرت اسرافیل از اونــــور اومد

رف روی چـــار پایــه و چــن تا صـــور زد

دیــــدم دارن تخت روون میــــارن

فرشتـــه هــــا رو دوششــون میـــارن

مونده بودم کــه این کیـــه خدایا

تـــو محشـر این کــارا چیـــــه خدایـــا

فِک می کنید داخل اون تخ کی بود

الان میگم ،یـه لحظه ، اسمش چی بـود؟

اون که تو دنیا مثل توپ صدا کـرد

همون کــــه این لامپــارو اختـرا کــــرد

همونکه کاراش عالی بود اون دیگه

بگید بــابــا ، تومــــاس ادیسون دیگـه

خــدا بهش گف دیگـــه پایین نیـا

یـــــه راس بـــــرو بهش پیش انبیـــا

وقت و تلف نکن تــوماس زود برو

بــه هـر وسیلــه ای اگـــــر بود بــــرو

از روی پل نری یـــه وخ مـی افتــی

مـیگــم هــــوایی ببرنـــد و مفتـــــی

باز حاجــی ساکت نتونس بشینـــه

گفت کـــه : مفهــــوم عدالت اینـــه؟

آخه ادیسون کــه مسلمون نبود

ایـن بـابـا اهل دیــن و ایمــــون نبــود

نــه روضه رفته بود نــه پـای منبر

نــه شمـر می دونس چیـه نــــه خـنجــر

یــه رکعت ام نماز شب نخــونـده

با سیم میماش شب رو به صُب رسونده

حرفــای یارو کــه بـــه اینجا رسید

خـــدا یه آهـــی از تــــــه دل کشیـــد

حضرت حق خــودش رو جابجا کرد

یــــــه کم به این حاجی نیگا نیگا کـرد

از اون نگـاههـای عـاقل انـدر ـــــ

[ سفیه ] شــــــو بـاید بیــارم ایـن ور

با اینکه خیلی خیلی خستـه هم بود

خطاب بــــه بنده هاش دوبـاره فرمـــود

شمـــا عجب کلّـــه خرایی هستید

بـــابــا عجب جـــــونـورایـی هستیـــد

شمر اگه بود آدولف هیتلــرم بود

خـنجــر اگـــــر بــود روو ِلــوِرم بـود

حیفه کــــه آدم خودشو پیر کنــه

و ســـوزنش فقط یــــه جـــا گیر کنــه

میگیـد تومـاس من مسلمـون نبـود

اهل نمــاز و دیـن و ایمــــون نبــــود

اولاً از کجا میگیــد ایـن حرفــــو ؟

در بیــــارید کـلّــة زیــــر بـــرفـــو

اون منــو بهتـر از شمـا شنـاختـه

دلیلشـم این چیزایــی کــــه ساختـــه

درسـتـــه گفتـه ام عبـادت کنیــد

نگفتــــــه ام به خلـق خدمت کنیـد؟

تومـاس نه بُم ساخته نه جنگ کرده

دنیـــارو هم کلـّـــی قشنگ کــــــرده

من یـــه چراغ کــه بیشتـر نداشتـم

اونم تـــو آسمونـا کــــار گذاشتـــم

توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد

نمیدونید چقــــد کمک به مــن کـرد

تو دنیـا هیچـکی بـی چـراغ نبوده

یا اگـرم بـوده ، تــــو بــاغ نبــوده

خــدا بـرای حاجـــــی آتش افــروخت

دروغ چرا یـــه کم براش دلــم سوخت

طفلی تــو باورش چــــه قصرا ساخته

اما بـــه اینجا کـــــه رسیده باختــــه

یکی میاد یــــه هاله ایی بــاهاشـــه

چقـــد بهش میـــاد فرشتـــه باشـــه

اومد رسید و دست گذاش رو دوشــم

دهـــانشـــــو آوُرد کنــــار گـوشـــم

گف:تو کــه کلّه ات پرِ قورمـه سبزیست

وقتی نمــی فهمی، بپرســی بــد نیست

اونکـــه نشستـه یک مقــام والاست

متــرجمـــه ، رفیق حق تعالـــی ست

خـودِ خــــدا نیست ، نمـاینده شـــــه

مــــورد اعتماده شـــه بنــده شـــــه

خــــدای لم یلد کــــه دیدنــی نیس

صــــداش با این گوشـا شنیدنی نیس

شمــــا زمینیـــا همــش همینیـــد

اونــــورِ میـــزی رو خـــــدا مـی بینیـد

همینجوری می خواس بلن شه نم نم

گف : کـــه پاشو، بـاید بــری جهنــــم

وقتـی دیـدم منم گــــرفتار شــــدم

داد کشیــدم یــــه دفعـه بیدار شدم 


شعری به استقبال از محمد کاظم کاظمى شنیده ام که به سویم پیاده مى آیى تمام آنچه ندارى نهاده مى آیى

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۵ فروردين ۹۶
  • ۲۲:۱۵

آقاى محمد کاظم کاظمى شعر معروف خود را در اوایل سال ١٣٧٠سرود و در مطبوعات ایران و در جمع مهاجرین گُل کرد. با اینکه گفته بود:


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت


اما او به کشور نیامد و پس از گذشت نزدیک به پنج سال، جناب جاوید شعر ذیل را به استقبال ایشان سروده بودند:


به استقبال از محمد کاظم کاظمى


بیا که...


شنیده ام که به سویم پیاده مى آیى

تمام آنچه ندارى نهاده مى آیى


بیاکه برق شبت آتش جنون من است

بیا که فرش رهت برگ هاى خون من است


بیا که چادر پر خون خواهرت اینجاست

بیا که مرقد پاک برادرت اینجاست


بیا و ساعتى در شهر شب درنگ مکن

و شیشه ى دل خود را قرین سنگ مکن


بیا که با تو حدیث کلاغ را گویم

و جان سپردن گل هاى باغ را گویم


بیا و شعر پُر از التهاب خویش بخوان

میان جمع یتیمان کتاب خویش بخوان


غروب از نفس گرم جاده مى آیى

پیاده رفتى و اینک پیاده مى آیى


اگرچه رود من از آب ناله ها پُر شد

و نان ما ز قضا تکه هاى آجُر شد


اگرچه کودک ما روز عید، عید نکرد

و جامه ى سیه ى خویش را سپید نکرد


صداى بوم ازین آشیانه مى آید

به دوش هموطنت تازیانه مى آید


به شهر هرکه بیبنى فتاده خواهى دید

و مثل خود همگى را پیاده خواهى دید


درفش عزت یاران خمیده خواهى یافت

و سینه سینه ى شهرت دریده خواهى یافت


غروب ها نفس تنگ جاده را دیدم

ولى نیامدن آن پیاده را دیدم


زمان کذشت و ازان آشنا خبر نرسید

و آنکه در همه جا بود، رهگذر نرسید


گهى غروب و گهى نیمروز را دیدم 

و رنج هاى خزان و تموز را دیدم


نیامدى و من از انتظار مى میرم

چو لاله هاى وطن داغدار مى میرم


نیامدى و شفق، رنگ خون ما بگرفت

ز سنگ و چوب وطن بهر ما عزا بگرفت 


نشان دشنه ى آوارگى به سر دارم

ز داستان سیاه شبت خبر دارم


غریبه باشى و من نیز دربدر بودم

تو شعر گفتى و من نیز نوحه گر بودم


من از کرانه ى غربت پریده آمده ام

و ابر هاى سیه را دریده آمده ام


اگرچه خسته و پژمان و ریش بنشستم

ولى به کنگره ى بام خویش بنشستم


درین دیار به بالم اگرچه سنگ زنند

نه سنگ آه چه گویم ! که با تفنگ زنند


به کوه و باغ و بیابان پریده ام اینجا

ولیک تیر ملامت ندیده ام اینجا


اگرچه نعش برادر به دوش مى گیرم

و ناله هاى غریبانه گوش مى گیرم


اگرچه کلبه ى من نقش گور را دارد

و گریه ام نفس بومِ کور را دارد


ولیک سنگر پُر افتخار من اینجاست

هرات و کابل و بلخ و مزار من اینجاست


به انتظار، سخن با غروب مى گویم

به یمن مقدم تو شعرِ خوب مى گویم


بیا که تا به سحر قصه را دراز کنیم

سحر، به مسجد بى سقف خود نماز کنیم


بیا و بال بیفشان که شهپرت اینجاست

و آشیانه ى باز و کبوترت اینجاست


بیا که بر من و تو آسمان دو رنگ شده

و میزبان تو از مهمان به تنگ شده


چه گویم آنکه اگر سفره بسته خواهد شد

حریم حرمت مهمان شکسته خواهد شد


کابل، ١٠ حوت ١٣٧٤ جاوید.

آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است.

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۲۶ اسفند ۹۵
  • ۲۲:۰۹


اشراف زاده ای، در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل می کند، لنگ لنگان قدم بر می داشت و نفس نفس صدا می داد. 

به پیرمرد نزدیک شد و گفت: مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی می بری؟ هر کسی را بهر کاری ساخته اند. گاری برای بار بردن  است.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت: این گونه هم که فکر می کنی نیست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه می بینی؟

اشراف زاده با لبخندی گفت: پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است.

پیرمرد گفت: می دانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولی فقرش از من بیشتر است؟

اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد.

پیرمرد گفت: آقا! آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است. او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار می داد چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.

بارسنگین هیزم، با صدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک می شود. آنچه به من فرمان می راند خنده کودکان است.



دلتنگی برای نوشتن

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵
  • ۲۰:۱۰

فکر میکنم من یک پسر احساساتی هستم که زیاد وابسته میشم وابستگی به وبلاگ هم یکی از این مورداس 

مدتی بود که ننوشتم راستش دیگه نمی خواستم بنویسم مثل همه دوستام که دیگه نمی نویسند ولی انگار وبلاگ جزئی از زندگی من شده 

تو این مدت هر اتفاقی که می افتاد میخواستم بیام و بنویسم که امروز بالاخره صبرم لبریز شد و دیگه طاقت نیاوردم 

خوب دیگه  بگم از دربی امروز در دانشگاه امام خمینی بهشهر 


دربی امروز در دانشگاه امام خمینی بهشهر.

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۴ بهمن ۹۵
  • ۲۰:۰۹

بگم از دربی امروز در دانشگاه امام خمینی بهشهر 

راستش من خودم هیچ وقت فوتبال ندیدم اهل فوتبال دیدنم نیستم اصلا هم ازین ورزش خوشم نمیاد بگذریم 

طرف رفته از خونه خودش گیرنده دیجیتال آورده دی 

پسره انتشاراتی هم رفته تلویزیون آورده 

نشستن توی نماز خونه که دربی ببینند 

جیغ، داد، هوار، شعار اصلا تماشایی جاتون خالی 

رفتیم سر کلاس دیدیم سه نفریم بقیه نماز خونه و مشغول تماشای دربی 

استادم اومد تا شروع کرد حرف زدن یهو داد و هوار سوت سرو صدا گل گل گل گل نماز خونه ترکید 

استادم درسو ول کرد جلدی رفت سر گوشی ببینه کی گل زد 

بعدش هم گفت کلاس تعطیل و خودش رفت نماز خونه دی 

منم از خدا خواسته راه افتادم بیام خونه 

تو تاکسی هم برخلاف همیشه که راننده تاکسی میشد کارشناس مسائل استراتژیک و اوضاع سیاسی منطقه و جهان و تحلیل میکرد امروز همه روزه سکوت گرفته بودن و گوش به بلندگوی رادیو و صدای گزارشگر سپرده بودن 

که سوت پایان بازی خورد و اتوبان شد مجلس عروسی همه ماشینا بوق بوق بوق بوق 

پیاده که شدیم همه داشتن تبریک می گفتن و کف و سوت و صدای بوق بوق بوق بوق ماشینا 


پ ن: آخرش نفهمیدم فازشون چیه ولی برام جالب بود 

پیشرفت تکنولوژی و کاهش ارزش انسانها

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۴ بهمن ۹۵
  • ۰۳:۰۱

.

خیلی قبل تر ها مد شده بود نالیدن از تلفن و موبایل و این ها ؛ که مثلا قبلا هفته ای یک بار به دیدار هم می رفتیم الآن اما به شنیدن صدای یکدیگر و خواندن دو سه جمله قناعت میکنیم...


بعد تر ها هم  ایمیل و  مسنجر و فیسبوک و امثالهم روی کار آمد...


دیدار ها و دیدن ها هر روز کمتر می شد و رابطه ها کمرنگ تر


نالیدن از بی مهری و این ها هم که ورد زبان همه ...


تا چند سال پیش تلگرام وارد بازار شد و تب گروه ها و پی ام ها و این چیز ها بالا رفت...


دید و بازدیدها رنگ شب به خیر و صبح بخیر و مطالب علمی و جوک فرستادن گرفت


روز به روز پیشرفته تر شدیم و روابط با تکنولوژی پیش رفتند ...


بعد تر قابلیت سکرت چت آمد که مثلا الان اگر حرفی زدی دو ثانیه بعد حرفت نابود شود و انگار نه انگار که چیزی گفتی و حتی بتوانی حرفت را صد بار با صد معنی مختلف ویرایش کنی


حالا هم چند وقتی است برنامه ای هم عرض همین تلگرام آمده به نام موبوگرام و یا خیلی چیز های مثل این !!


قابلیت جالبش این است که می توانی پیام طرف را بخوانی ولی او اصلا روحش هم خبردار نشود ... و بعد از یک هفته هم جوابش را بدهی یا ندهی ...


پیشرفت و این چیز ها خیلی خوب هستند ولی کاش کمی چرتکه بیندازیم و وقتی خودمان برای دیگران حتی به اندازه تیک دوم ارزش قائل نیستیم انتظار جان نثار بودن از کسی نداشته باشیم !!


کاش روزی که خیلی دیر نباشد بفهمیم چیزی که به بازیش گرفته ایم، رابطه هاییست که سالها بعد می تواند دوای درد شود...


همین



معمولی بودن

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۲ بهمن ۹۵
  • ۱۳:۲۱


معمولی بودن!

معمولی بودن در زندگی، میتواند سخت ترین وضعیت ممکن باشد.

مثلا؛

شاگرد معمولی بودن، قیافه معمولی داشتن، دونده معمولی بودن، نقاش معمولی بودن، دانشجوی معمولی بودن، نویسنده معمولی بودن، معمولی ساز زدن، معمولی مهمانی دادن، فرزند معمولی داشتن...

...

منظورم از "معمولی" همان است که عالی و ایده آل و منحصر به فرد و کمیاب و در پشت ابرها نیست، بلکه همین جا، روی زمین، کنار ما، فراوان و بسیار هست.

فرهنگ ایده آل گرایی تیغ دولبه ای است که هم انگیزه ایست مثبت برای پیشرفت و هم می تواند شوق و ذوق فراوان آدمهای معمولی را شهید کند. 

من مثلا بعد از سالها با علاقه نقاشی کشیدن، روزی که فهمیدم در نقاشی خیلی معمولی ام برای همیشه نقاشی را کنار گذاشتم. این کنار کشیدن زمانی بود که همکلاسی دبیرستانم، در عرض دو دقیقه با مداد بی جانش، چهره معلم مان را کوبید...

کنار طرحی که من بیست دقیقه طول کشیده بود تا دزدکی در حاشیه جزوه از او بکشم.

حقیقت این است که دوستم در نقاشی یک نابغه بود و تمرین و پیگیری من خیلی با نبوغ او فاصله داشت و من لذت نقاشی کشیدن را از خودم گرفتم تا خفت معمولی بودن را تحمل نکنم.

آن روزها آنقدر ضعیف بودم که با شاخص های "ترین" زندگی کرده و خود را مقایسه می کردم. و این ترین بودن آدم را ضعیف و شکننده می کند.

شاید همه آدم ها اینطور نباشند. من اما، همیشه در درونم یک سوپر انسان داشته ام که می خواست اگر دست به گچ بزند، آن گچ حتماً بایستی طلا شود. یک توانای مطلق که در هیچ کاری حق معمولی بودن را ندارد.

اما امروز فهمیده ام که معمولی بودن شجاعت می خواهد. آدم اگر یاد بگیرد معمولی باشد نه نقاشی را میگذارد کنار، نه دماغش اگر معمولی است را عمل می کند، نه غصه می خورد که ماشینش معمولی است، نه حق غذا خوردن در یک سری از رستوران های معمولی را از خودش میگیرد، نه حق لبخند زدن به یک سری آدم ها را، نه حق پوشیدن یک سری لباس ها را.

حقیقت این است که "ترین" ها همیشه در هراس زندگی می کنند. هراس هبوط (سقوط) در لایه آدم های "معمولی". و این هراس می تواند حتی لذت زندگی، نوشتن، درس خواندن، نقاشی کشیدن، ساز زدن، خوردن، نوشیدن و پوشیدن را از دماغشان دربیاورد.

تصمیم گرفته ام خودِ معمولی ام را پرورش دهم. نمی خواهم دیگر آدم ها مرا فقط با "ترین"هایم به رسمیت بشناسند. از حالا خودِ معمولی م را به معرض نمایش می گذارم و به خود معمولیم عشق می ورزم و به آدم ها هم اجازه دهم به منِ معمولی عشق بورزند.


علی شریفی 


داستان قیمت حاکم

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵
  • ۱۵:۳۷

داستان قیمت حاکم


روزی ملانصرالدین به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با ملا شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : ملا قیمت من چقدر است؟
ملانصرالدین گفت : بیست تومان.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!



به یاد وبلاگ نویس هایی که دیگه نمی نویسند

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۶ دی ۹۵
  • ۱۱:۴۵

امروز حس نوشتن نبود 

نه حس جوک نه داستان نه شعر 

یادمه روزهای اولی که اومدم سراغ وبلاگ نویسی ظرف چند روز کلی دنبال کننده پیدا کردم کلی وبلاگ باحال رو هم دنبال کردم( اماظاهرا دوران وبلاگ نویس ها رو به اتمامه بخاطر شبکه های مجازی مثل تلگرام ) البته اون موقع تو بلاگفا بودم دوران خوشی بود با دوستانی که هر روز سوژه ای برای نوشتن پیدا میکردند و با لشگری از سوال زمین و زمان را زیر سم اسب انتقاد میکشیدند و هیچ سوژه ای از تیزی قلمشان در امان نبود 

کسانی که هیچ وقت اونها رو ندیدم هیچ وقت صدا شونو نشنیدم اما سالها با هم بودیم و از خوشی هم شاد میشدیم و در سختی ها به هم امید دادیم هنوز تاریخ تولدبعضی شان را به یاد دارم و غرغر های آن روزتان را که چرا کسی بجز فلان بانک تاریخ تولدم رو یادش نبود 

امروز اومدم بنویسم دلم گرفت چون دیگه هیچ کدوم تون نیستید مثل یک خانواده بودیم که هر اتفاقی می افتاد اول برای هم مینوشتیم درد و دلهایی با هم کردیم که با نزدیک ترین دوستان حقیقی خودمون نکردیم 

دوستان من پستهای خدا حافظی تک تک تون رو بارها خوندم 

اون روز نگفتم ولی اشک تو چشمام جمع شده بود 

یکی یکی رفتید.......... 

من ماندم و من 

میخوام بنویسم ولی وقتی شما نیستید حس نوشتنم نیست 


نمیدونم کجایین 

نمیدونم چیکار میکنین 

امروز دلم واستون تنگ شده جاتون خالی خالیه 

امیدوارم یه روز این نوشته رو بخونید 

دوستون دارم 

هرجا هستید امیدوارم موفق و پیروز باشید 

 

 

قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!