بهترین حرفها (حرف های طلایی)

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷
  • ۱۷:۴۹

تو خدمت یاد گرفتم بهترین حرفها سه حرفه که من به اونها میگم

حرف های طلایی  

۱_حرفی که باعث خنده و شادی بشه و غم و غصه رو از یاد ببره 

۲_ حرفی که شخصیت آدم رو ارتقا بده تا از این چیزی که هست بهتر بشه 

۳_حرفی که پول رو به جیب آدم بریزه 



علی اسفندیاری 


اگه همکلاسی دوران دبستان تونو ببینید که تغییر جنسیت داده چه حسی پیدا میکنید؟

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۱ ارديبهشت ۹۷
  • ۱۷:۰۴

اگه همکلاسی دوران  دبستان تونو ببینید که تغییر جنسیت داده چه حسی پیدا میکنید؟

عجب جمعه ای 

کرکره همه مغازه ها پایین کشیده بود تا اینجای مسیر بجز سربازی که دم کلانتری ایستاده بود هیچ کس رو ندیدم کوچه ها و خیابون ها خالی 

نه ماشینی رد میشد نه آدمی 

مثل شهر اموات بود 

قدم میزدم و به اینکه آخرین روز مرخصی چقدر زود داره تموم میشه فکر میکردم 

یکی صدا زد علی 

قطعا با من نبود بدون هیچ توجهی راهمو ادامه دادم (آخه صدای یه دختر بود) 

دوباره تکرار شد 

برگشتم دیدم یه دختره 

وایییی علی تویی؟ (منه میگه؟!) 

اومد روبه روم وایستاد( هنوز نمیدونم چه خبره) 

واای خیلی وقت بود ندیدمت (این دیگه کیه فکر کنم اشتباه گرفته ؟) 

من :سلام خانوم!!(تو دیگه کی هستی؟) 

اون:خوبی؟ چه خبر؟ 

من :خوبم مرسی شما خوبید؟ (یعنی یکی از فامیلا مونه نمیشناسمش ؟؟)

اون: آرره عالیییی فقط یه خورده تو خونه حوصلم سر رفته بود اومدم بیرون راستی تو کار ضروری داری امروز؟ 


من:راستش نه کار ضروری ندارم (هنوز دارم تو ذهنم مرور میکنم که این کدوم یکی از فامیلا مونه) 

اون: خیلی خوبه پس بیا مثل قدیما باهم بریم دور دور تنهایی بهم نمیچسبه 

من گونه هام سرخ شد و یه لبخندی زدم 

خخخخخخخ خانوم فکر می کنم منو اشتباه گرفتید 

اون: وای علی یعنی تو منو نشناختی؟ چندسال همکلاسی بودیم یادت رفت؟ 

من دیگه نمیتونم جلوی خندمو بگیرم :خانوم من تاحالا همکلاسی دختر نداشتم حتی دانشگاه مونم پسرونه بود... 

دختره زد زیر خنده

:علی منم مهرشاد، یادت نیست ؟

تو ذهنم مرور میکنم ((مهرشاد مهرشاد مهرشاد مهرشاد 

اهااااااا مهرشاااادد ولی اون که پسر بود؟؟ تو کجات شبیه مهرشاده آخه؟؟؟)) 

اون: وای علی بیا بریم تا برات بگم این قصه سر دراز دارد..... .

و.....



شما بودید چه حسی بهتون دست میداد ؟

من که هنوز گیجم 


آخه اینم شد موضوع فیلم

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۸ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۱:۵۷

پس از قرنهای متمادی که با خودم پیمان بسته بودم دور فیلم و سینمای ایران رو خط بکشم 

امروز برادر نا اهل مان چندتا فیلم ایرانی آوردند 

من راهم از راه به در کرده میثاقی راکه باخود بسته بودم بشسکستم و فریب تعریف و تمجید های اخوی گرامی ره خوردم و بنشستیم پای آثار وطنی 

افتضتاااااااااااااااااحححححححح به تمام معنا برگرفته شده از چرتو پرتای جم تی وی 

فیلم اولو دیدیم (اسمشو نمیگم که تبلیغات نشه دی) دوتا زوج رفتن محضر اسم زن اینو تو شناسنامه یکی دیگه نوشتن اسم زن اونو تو شناسنامه این 

آخه اینم شد موضوع واسه فیلم ساختن؟! 

دست بندازم دهنمو جر بدم؟ 

فیلم دومو دیدیم دختر پسرو گرفتن بردن آگاهی دختره برگشته گفته این شوهرمه اونم گفت برید تا فردا ظهر با شناسنامه بیاید حالا دختر و پسر جفتشون نامزد دارن و اون پسره باید بشینه توی محضر که دختره رو عقد یکی دیگه بکنن 

بعد اون الان زن اینه ولی به یکی دیگه میگه عزیزم دوست دارم فلان 

آخه اینم شد فیلم؟ 

مردشور سینمای ایرانو ببره با این موضوعات مسخرش 

دیگه دور سینمای ایران رو یک خط قرمز ابدی کشیدم رفت 

من عاشق فیلمم تنها چیزی که بهم آرامش میده 

ولی اصلا نمیتونم با سینمای ایران رابطه خوبی برقرار کنم 


برجک الهام

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۳:۱۰

ساعت از یک نصف شب گذشته بود 

جناب شعبانی ساعت یازده اومد گفت بلند شین جمع و جور کنید داره از تهران بازدید کننده میاد 
پاسگاه بلخیر رو غافلگیر کردند الانه که برسن اینجا 
ماهم بلند شدیم جمع و جور کردیم ولی هنوز خبری نبود 
دورهم نشسته بودیم 
هرکدوم از یه جای کشور اومده بودیم جاهای مختلفی آموزش دیده بودیم و از خاطرات آموزشی میگفتیم 
امید لر اهل خوزستان بود که تو کرمانشاه آموزش دیده بود 
میگفت برجکی هست به اسم برجک الهام آخرین و دور ترین برجک پادگان که در یه محل تاریک و سوت و کور قرار داره 

وقتی  پاسخش سرباز رو میاره پای این برجک بهش میگه قبل از اینکه از پله ها بالا بری فاتحه بخون 
بالا رفتن از پله های برجک الهام دلهره خاصی داره و هر سربازی که اولین بار توش پست داده وقتی برگشت بهتون میگه چندتا پله داره هر پله ای که بالا تر میری ضربان قلبت تند تر میشه خیلی از سرباز ها وقتی میفهمند قراره تو برجک الهام پست بدن میرن پیش رئیس پاسدار و میگن حاضرن بمیرن ولی تو این برجک پست ندن وقتی از پله ها بالا رفتی و چشمت به داخل اتاقک برجک افتاد اولین چیزی که میبینی عکس یه دختره که روی دیوار اتاق کشیده شده اونوقته که همه داستان هایی که ازون برجک شنیدی میاد جلوی چشمت روی دیوار آثار و نوشته هایی هست از سربازانی که سالهای گذشته روی این برجک پست دادند و جای گلوله ها ......
که حکایت از بی وفایی الهام داره 
سالها پیش پسری عاشق دختری شد به اسم الهام رفت خواستگاری پدرش گفت اول باید بری سربازی اومد سربازی 
بهش خبر رسید الهام نه تنها ازدواج کرده که داره مادر هم میشه 
اونم سر پست 
روی برجک 
لوله اسلحه رو میزاره زیر گلو 
از ضامن خارج میکنه 
و ماشه رو میکشه..... 


سربازی داستان های خاص خودشو داره اتفاقاتی می افته که فقط توی فیلمها میبینی من خودم توی آموزشی دوستانی رو داشتم که دخترایی چندین سال با اونها بودند یهو باهاشون کات کردند هیچ وقت دپرس بودن گوشه نشینی ها شونو فراموش نمیکنم 

صدای سوت فرمانده

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۱ اسفند ۹۶
  • ۰۷:۲۰

آخخخخخ 

بالاخره نشستیم 

هرکس یه گوشه از چادر دراز کشیده 

چه حالی میده نشستن زیر سایه 

پس از کیلومتر ها پیاده روی زیر آفتاب سوزان کویر درحالی که یه کوله سنگین و اسلحه روی دوشت کلاه آهنی روی سر 

بیلچه به دست باید زمینو میکندی تا زودتر چادر رو به پا کنی تا شاید پنج دقیقه بتونی استراحت کنی 

هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که گفتند کل گروهان باید به خط بشه 

فرمانده: باید صدای سوت فرمانده تونو بشناسید 

هر وقت که صدای سوت منو شنیدید باید سریع با وضعیت کامل نظامی به خط بشید بعد از سوت دوم من دیگه کسی وارد گروهان نشه که خون همتونو میریزم 

حالا برید و استراحت کنید 

هنوز ده قدمی بر نداشته بودیم که صدای سوت به گوش رسید ما دویدیم و به خط شدیم به خط شدن ما شاید سی ثانیه هم طول نکشید 

::اییین طرز به خط شدن یه واحد نظامی نیست 

سرباز زییییر دیپلم داشتم از شما زودتر به خط میشد 

من درست تون میکنم خون همه تون رو خواهم ریخت 

من نمیزارم واحد نظامی اینطوری باشه 

با یه سوت من میدوید با یه سوت من حالت شنا میگیرید 

و صدای سوت 

حتی فکرش رو هم نمیکنید با ذهن و بدنی خسته دویدن در گرمای ظهر چه حسی داره پنج دقیقه اولش قابل تحمله بعدش دیگه نای دویدن نداری 

با هر نفسی که میکشی یه مشت خاک هم میره تو دهنت 

و صدای سوت 

گرفتن حالت شنا وسط ریگ های داغ 

دوباره سوت 

و بازهم سوت 

::من همه اون گوشت هایی رو که رو تن تونه آب میکنم اون گوشت باید اینجا آب بشه و گوشت جدیدی ساخته بشه 

با یه سوت میرید اون طرف خاکریز با سوت بعد میآید این طرف خاکریز 

صدای سوت 

و صدای سوت 

اومد بالای خاکریز و وقتی سربازها دارند از روی خاکریز با سرعت رد میشن زیر پا شونو خالی میکنه 

صدای سوت 

و صدای سوت 

با سوت سوم من دیگه کسی اینجا نباشه همه برن بالای کوه 

خیلی ها نتونستن به بالای کوه برسند دیگه توان نداشتند 

و دوباره سوت 

بی عرضه ها حاصل بیست سال خوردن و خوابیدن همین میشه سرباز زیر دیپلم من از شما ورزیده تر بود

جناب ما خسته شدیم 

::ببند اون دهنتو احمق 

بی عرضه 

با سوت سوم من باید اون سکو هارو دور بزنید و برگردید 

صدای سوت 

و......

::خب دیگه موقع ناهاره برید یقلوی ها تونو بردارید برید ناهار 

هوووووووووو این چه وضعشه چرا مثل لشگر شکست خورده راه میرید آبروی یک واحد نظامی رو بردید یقلوی ها تونو بردارید همینجا به خط شید کارتون دارم 

و صدای سوت 

وقتی بقیه داشتند ناهار میخورند ما داشتیم بین سنگ های بیابون سینه خیز میرفتیم هر وقت هم فرمانده طرف دیگه رو نگاه میکرد ما چهار دست و پا سریع جلو میرفتیم ولی یکی امل بازی در آورد و فرمانده اونو دید 

سوت زد و به خط شدیم 

::همه تونو فقط بخاطر این میخوام تنبیه کنم 

دست ها رو بزارید روی سرتون با هر سوت پا عوض کنید و 180 درجه بچرخید 

صدای سوت 

و صدای سوت 

پنجاه تا بخاطر اون اضافه میکنم چون بلند نشد 

صدای سوت 

پنجاه تای دیگه اضافه شد چون فلانی دور نزد 

صدای صوت 

وصدای سوت 

شانس آوردیم و فرمانده گردان گفت کل گردان به خط بشن و یه سخنرانی توجیهی راجب اردوگاه کرد 

و بعدش دوباره افتادیم گیر فرمانده 

هرگز از یاد من و هیچ یک از پایه خدمتی های آذر ماه 96 جمعی گردان عاشورا گروهان جهاد نخواهد رفت که آن روز بعد از ظهر تا ده شب بلایی به سر ما آورد که ساعت دو شب یه صدای سوت اومد و گروهان جهاد به خط شد 

و ما مدتها در سرما به خط شده بودیم و دندان های من از شدت سرما بهم میخورد 

تا اینکه فهمیدیم فرمانده ما خوابه و اون سوت رو یکی از گشتی های گردان ذوالفقار زد 


در آرزوی آبله مرغان

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۱۸ اسفند ۹۶
  • ۲۱:۴۳

با عرض سلام ادب و خسته نباشید خدمت همه شما بزرگواران 

آقایون وقت بخیر 

صداتون در نمیاد این صدا صدای یه گردان نیست آقایون وقت بخییییرر ( سرگرد همیشه سخنرانی شو اینجوری شروع میکرد) هیچ وقت از یادم نخواهد رفت 

خوب دوستان اهل قلم عزیز مدتها (سه ماه) نبودیم در دوران فراموش نشدنی آموزشی به سر میبردم ما که اونجا وقت نکردیم اخبار ببینیم ولی شنیدم وقتی نبودم بچه های شلوغی بودید دلار و گرون کردید ریختین داخل خیابون خودروی ملی ( پراید)  آتیش زدید و....

وقتی شما مشغول این قضایا بودید چیزهایی رو تجربه کردم که فکرشو هم نمیکنید یکی ازین داستان ها مربوط میشه به آرزوی آبله مرغان گرفتن 

بله درست شنیدید آرزوی آبله مرغان 

یه روز یکی از بچها تنش شروع به خارش کرد و دونه های قرمز روی صورتش مثل قله های آتشفشان دونه دونه از زیر پوستش بیرون اومدند 

این هم خدمتی گرامی رفتند بهداری و اونجا بهشون هفت روز تکرار میکنم هفت روووووززززز مرخصی استعلاجی دادند باید سرباز باشی تا بفهمی هفت روووووززززز اونم تو آموزشی چی هست 

وقتی خبر توی گروهان پیچید که فلانی هفت روز استعلاجی گرفته همه دنبالش بودند که بغلش کنند ببوسنش روزی چند بار باهاش دست بدند تا شاید اونها هم آبله مرغان بگیرند حتی مورد داشتیم طرف از یه گروهان و گردان دیگه اومده دنبال این دوستمان که بغلش کنه تا شاید فرجی بشه و او نم ابله بگیره و اینجوری شد که یکی پس از دیگری مبتلا شدند و خوشحال و شاد و خندان برگه استعلاجی به دست رفتند خونه اما از آنجایی که نیوتن میگه هر عملی یه عکس العملی داره روز آخر که فرمانده مون اون روز رو به پل.... بگیری تشبیه میکرد وقتی خواستند مرخصی پایان دوره بدند گفتند کسانی که یه هفته رفتند استعلاجی برای آبله مرغان مرخصی پایان دوره نخواهند رفت و مستقیم به یگان های خدمتی شون اعزام خواهند شد 

هیچ وقت چهره های اونها از یادم نمیره وقتی ما سوار اتوبوس شدیم و اونها تو پادگان موندند 


جاده و اسب مهیاست باید برویم

  • علی اسفندیاری
  • پنجشنبه ۱۲ بهمن ۹۶
  • ۰۹:۴۰

این شش روز مرخصی میان دوره مثل برق وباد گذشت 

نصفشو درگیر کارهای کامپیوترم بودم همسایه مون هم شهید مدافع حرم شد 

هفتمش که دیروز بود مادر بزرگش هم فوت کرد خدا رحمتش کنه 

امروز هم که باید برگردیم 

جاده و اسب مهیاست باید برویم 

بیرجند منتظر ماست باید برویم 


شعر خدا حافظی برنامه فیتیله رو میزارم براتون امیدوارم خوشتون بیاد 




اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۵ آذر ۹۶
  • ۱۳:۳۶

سلام بر شما

 شعر را تا آخر بخوانید 

التماس دعا هم دارم


حافظ شیرازی :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را


صائب تبریزی :

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را

هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد

نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را 


شهریار:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را

هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد

نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را

سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند

نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را 


خانم دریایی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورده دنیا را

نه جان و روح می بخشم، نه املاک بخارا را

مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟

و خال هندویش دیگر، ندارد ارزشی اصلاً

که با جراحی صورت ،عمل کردند خال ها را

نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پاها را

فقط می خواستند اینها، بگیرند وقت ماها را 


کامران سعادتمند:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

نه او را دست و پا بخشم، نه شهری چون بخارا را

همان دل بردنش کافی که من را بی دلم کرده

نمی خواهم چو طوطی من، بگویم این غزلها را

غزل از حافظ و صائب و یا دریایی بی ذوق

و یا آن شهریار ترک که بخشد روح اجزا را

میان دلبر و دلدار، نباشد حرفِ بخشیدن

اگر دلداده می باشید، مگویید این سخن ها را 


عارف تهرانی:

اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را

شعار و حرف پُر کرده، تمام ادعاها را

یکی بخشیده چون حافظ ، سمرقند و بخارا را

یکی چون صائبِ تبریز ، سر و دست و تن و پا را

از این سو شهریار داده ، تمام روح اجزا را

از آن سو بانو دریایی ، گرفته حال ماها را

سعادتمند شاعر نیز ، فقط گفت و نداد هرگز

نه ملک و نه بخارایی ، نه روح و نه تن و پا را

ولی من می شناسم کس ، که او نه گفت و نه دم زد

بدون حرف عمل کرده ، تمام ادعاها را

کسی که خانمانش را ، رها از بهر جانان کرد

بدون منتی بخشید ، سر و دست و تن و پا را

و او آهسته و آرام ، برای عشق محبوبش

فدا کرده به گمنامی ، تمام روح و اجزا را

اگر خواهی بدانی کیست ، وجودت از سجود اوست

تمامی خودش را داد ، به ما بخشیده دنیا را

نه گفتش ترک شیرازی ، نه گفتش خال هندویش

و او نامش *"‌حسین(ع)"* است و ، عمل کرد ادعاها را



کامنت خصوصی

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۲۶ آبان ۹۶
  • ۱۸:۴۱

شیطونه میگه اسکرین شات بگیر از صفحه کامنتا و به نمایش بزار تا بیشعوری بعضی ها مشخص بشه 

خواهر عزیز 

داداش گلم 

اینجا تلگرام نیست 

اینجا اینستاگرام نیست 

اینجا بلاگستان است حریم و حرمتش را حفظ کن که بدجور به شرایط خاص اینجا وابسته ایم و حسابش از سایر شبکه های اجتماعی جداست 

اینجا محل یافتن بوی فرند و گیرل فرند و جاست فرند نیست 

اینجا بلاگستان است 

در میان صفحه صفحه های این بلاگ خاطرات تلخ و شیرین روزهای گذشته مان قرار دارد از شیطنت های کودکی تا فانتزی هایی از زندگی آینده و اظهارات و عقاید مان در مورد هرچیزی که برای مان مهم بود مجبور نیستی بخوانی حال که خواندی اگه مخالفی مجبور نیستی و ادب و شعور خانوادگی تو نمایش بدی 

انقدر هم پیام ندید فالو کن تا فالو شی اصلا نمیخوام فالوت کنم چون بلد نیستی بنویسی اینجا اینستاگرام نیست که بخاطر جنسیتت و عکس های خودت و رفقات چندین کا فالور گیرت بیاد اینجا باید هنر نوشتن داشته باشی 

قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!