داستان کوتاه سه تا خرت پیدا شد

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۲۲ دی ۹۵
  • ۰۴:۰۷


می گویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت.

از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.

امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»

خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»

خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»

امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟»

خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»

سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.»



داستان زیبا و آموزنده شیرین و کفشهای نارنجی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۱۸:۱۶


شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود،

 قیمت ها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می کرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.

بعد از آن دیگر کفش ها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.

آن شب سر سفره شام، به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. 

بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش. 

شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و می رقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.

فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخم هایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید. 

آن شب شیرین خواب دید همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد،  کفش هایش معلوم نمی شود. 

شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرینم کشید، به  مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ 

مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. 

فقط لب های شیرین خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.

بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت.

یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه؟ 

مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت می شه بری خونه مادرزن پسرمون!!! 

این بار حتی لب های شیرین هم نتوانست بخندد. 

بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می خرید. این را تمام فامیل می دانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین می خندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره. 

آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود. 

پسرش در حالی که کفش ها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.

بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش می خواست بخندد اما گریه امانش نمی داد. 

در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد. نوه اش او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. 

شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفش های نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش می رقصد.

وقتی از خواب بیدار شد و کفش های نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی می خرم. 

م. مظفری


 عزیزای من، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتون رو بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید، این زندگى مال شماست! 

لطفا سکان زندگیتون رو، خودتون به دست بگیرید!!!


ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۱۶:۵۴


داستانی بسیار زیبا و خواندنی!





با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید...

 


سه ظرف را روی آتش قرار دادیم. در یکی از ظرفها هویج در دیگری تخم مرغ و در دیگری قهوه ریختیم و پس از 15 دقیقه:

هویج: که سفت و محکم بود نرم و ملایم شد


تخم مرغ که شل و وارفته بود سفت ومحکم شد دانه های قهوه در آب حل شدند و آب رنگ و بوی قهوه گرفته است. حالا فرض کنید آبی که در حال جوشیدن است مشکلات زندگیست . شما در مقابل مشکلات چگونه اید؟


مثل هویج سخت و قوی وارد مشکلات می شوید ودر مقابل بسیار خسته میشوید امیدتان را از دست داده وتسلیم می شوید. هیچ وقت مثل هویج نباشید..!


با قلبی ملایم وحساس وارد میشوید وبا یک قلب سخت وبی احساس خارج میشوید از دیگران متنفر میشوید و همواره تمایل به جدال دارید. هیچ وقت مثل تخم مرغ نباشید…!


در مقابل مشکلات مثل قهوه باشید. آب قهوه را تغییر نمیدهد. قهوه آب را تغییر میدهد. هر چه آب داغتر باشد طعم قهوه بهتر میشود…!


پس بیایید در مقابل مشکلات مثل قهوه باشیم ما مشکلات را تغییر دهیم. نگذاریم مشکلات ما را تغییر دهد.

از طعم قهوه تان لذت ببرید

 #داستانک 

                                                                                                                                                                                                                                                                            

حکایت ملانصرالدین و دانشمند

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۱۵:۵۷


حکایت ملانصرالدین و دانشمند





روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد می‌شود و می‌خواهد با دانشمند آن شهرگفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین می‌برند. آندو روبروی هم می‌نشینند و مردم هم گرد آنها حلقه می‌زنند. آن دانشمند دایره‌ای روی زمین می‌کشد. ملانصرالدین با خطی آن را دو نیم می‌کند. دانشمند تخم مرغی از جیب درمی‌آورد و کنار دایره می‌گذارد. ملانصرالدین هم پیازی را در کنار آن قرار می‌دهد. دانشمند پنجه دستش را باز می‌کند و به سوی ملانصرالدین حواله می‌دهد.


 


ملانصرالدین هم با دو انگشت سبابه و میانی به سوی او نشانه می‌رود. دانشمند برمی‌خیزد، ازملانصرالدین تشکر می‌کند و به شهر خود بازمی‌گردد. مردم شهرش از او درباره ی گفتگویش می‌پرسند و او پاسخ می‌دهد که: ملانصرالدین دانشمند بزرگی است. من در ابتدادایره‌ای روی زمین کشیدم که یعنی زمین گرد است. او خطی میانش کشید که یعنی خط استواهم دارد. من تخم مرغی نشان او دادم که یعنی به عقیده ی بعضیها زمین به شکل تخم مرغاست. و او پیازی نشان داد که یعنی شاید هم به شکل پیاز. من پنجة دستم را باز کردم که یعنی اگر پنج تن مثل ما بودند کار دنیا درست می‌شد و او دو انگشتش را نشان دادکه یعنی فعلاً ما دو نفریم.


مردم شهر ملانصرالدین هم از او پرسیدند که گفتگو درمورد چه بود و او پاسخ داد: آن دانشمند دایره‌ای روی زمین کشید که یعنی من یک قرص نان می‌خورم. من هم خطی میانش کشیدم که یعنی من نصف نان می‌خورم. آن دانشمند تخم مرغی نشان داد که یعنی من نان و تخم مرغ می‌خورم. و من هم پیازی نشانش دادم که یعنیمن نان و پیاز می‌خورم. آن دانشمند پنجه دستش را به سوی من نشانه رفت که یعنی خاکبر سرت. من هم دو انگشتم را به سوی او نشانه رفتم که یعنی دو تا چشمت کور شود .

 #حکایت 

                                                                                                                                                                                                                                                                            

چند داستان چند خطی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۱۱:۲۳


جوجه ها سر سفره ناهار گفتند: آخرش کبدمون از کار می افته، چرا باید هر روز ناهار و شام تخم مرغ بخوریم و حتی یک بار هم یک ناهار درست و حسابی نداشته باشیم؟!، خروس سرش را پایین انداخت، در چشمان مرغ اشک جمع شد و به فکر فرو رفت، آنها فردا ناهار مرغ داشتند.




از صبح تا شب سیب می خورد،هر سیب که تمام میشد سریع به سراغ سیب دیگری می رفت،تنها امیدش پیدا کردن یک کرم سیب دیگر بود … اما ناگذیر با یک کرم دندان ازدواج کرد!




مگس کش سوسک رو کشت، اما هیچ کس او را به خاطر سوء استفاده از اختیاراتش محاکمه نکرد.



دماغش را عمل کرد، حالا به جای اون دماغ گنده یه دماغ کوچولوی سربالا داشت، دو روز بعد از گرسنگی مرد، مادرش صد دفعه بهش گفته بود که عمل جراحی بینی مخصوص آدماست نه فیل ها!



هارون الرشید از بهلول پرسید که: دوست ترین مردم نزد تو کیست؟ 

گفت: آن کس که شکم مرا سیر کند. 

گفت: اگر من شکم ترا سیر کنم، مرا دوست داری؟ 

گفت: دوستی به نسیه نمی باشد.



پاسخ دکتر حسابی➡



یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم . می خواهم در روستایمان معلم شوم .  

 

دکتر جواب داد : تو اگر نخواهی موشک هواکنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول ، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا ، نخواهد موشک هوا کند ..



جوک جدید

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۱۰:۱۹


مدرسه ها سوسولی شده که این بچه ها انقدر پر رو شدن !


 









من سوم دبستان بودم یه روز دیر رفتم کلاس،

 معلممون یجوری کتکم زد که شبش

 هیتلر،چنگیز و ضحاک به خوابم اومدن و بغلم کردن و بهم دلداری دادن!😂😂😂


جوک جدید 


ی یادی بکنیم از مامور آبخوری مدرسه ، که تا صدای زنگ را میشنوید،دیگه اجازه نمیداد کسی آب بخوره:














شمر الان کجایی...😕✋🏻


جوک جدید 


مشکلات پولدارا اینه که چپ برن راست بیان ممکنه از ارث محروم شن














ما که بابامون هیچی نداره تهدیدمون هم نمی‌کنه

خیالمون راحته 🤗


جوک جدید 


این ادمایی که بلدن خودشونو کجا به نفهمی بزنن
















وجدانا اینا ادمای فهمیده‌ای هستن😂😂😂


جوک جدید 


ﺑﻪ ﺧﺮﻩ ﻣﯿﮕﻦ ﺍﺯ ۱ ﺗﺎ ۹ ﺑﺸﻤﺎﺭ

ﻣﯿﮕﻪ :۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ ۹











ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺍﻭﻧﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻣﯿﺸﻤﺮﺩﻥ😐

ﺑﮕﯽ ﻧﻤﯿﺸﻤﺮﺩﻡ ﯾﻨﯽ ﺑﺎ ﭘﺸﺖ ﺩﺳﺖ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺘﺎ ..😂😂

ﻣﻨﻢ ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﺷﺪﻡ

میفهمی ؟؟؟

قربانی😬


جوک جدید 


ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ :




ﻣﺮﯾﻢ ﺟﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻧﺘﻮ ﭼﻨﺪ ؟

650 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ

ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭ ﭼﻪ ﺍﺭﺯﻭﻥ ..........




ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ :




ﺍﺣﻤﺪ ﺯﯾﺮ ﺷﻠﻮﺍﺭﯼ ﭼﻨﺪ ؟

ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ

ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﺕ، ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﭘﺎﭼﺖ ، ﯾﺎﺭﻭ ﻗﯿﺎﻓﺘﻮ

ﺩﯾﺪﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﮔﺎﻭﯼ

😂😂😂


جوک جدید 


عکسم رو صفحه کامپیوتر بود

مامان بزرگم عینکش رو نزده بود پرسید این آدمه؟






من با کلی شوق و ذوق می گم  منم مامان جون






برگشته میگه : زودتر جون بکن بگو دیگه من فک کردم آدمه


😐😐😐


جوک جدید 


یکی از سرگرمی های ما بالا رفتن از رختخواب ها بود! 

خدا میدونه چند بار رختخوابها ریزش کردن وموندیم زیرشون! 












لذت صعود از این رختخواب ها برابری میکرد با صعود به قله دماوند!  😂😂😂


جوک جدید 


گوشی همراه من درخانه ام جا مانده است


همسرم با گوشی ام در خانه تنها مانده است










ظاهرا جای من امشب در خیابان شماست


گوشی بی رمز و چتهایی که برجا مانده است 😄😄😄😄   


جوک جدید 


ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ :




۱-ﮔﺮﺳﻨﮕﯿﺖ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺳﻔﺮﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ



۲-ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ



۳-ﭼﺸﻤﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﻭﺳﺖ



۴-ﭼﻮﺳﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ 



ﺍﯾﻦ ﺍﺧﺮﯼ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﻣﻬﻤﺘﺮﻩ😐😐

ﺩﯾﺮﻭﺯﺗﻮ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ ﺧﻔﻪ ﺷﺪﻡ 


جوک جدید 


به دوستم میگم : 





خواب دیدم یه پام این دنیاس, یه پام اون دنیا تعبیرش چیه ؟ 





دوستم میگه: 





تعبیرو ولش کن همین که پاره نشدی خیلی خواب خوبیه

😂😂😂



ماجرای یک ایرانی‌ که کارمند آمریکایی را مات کرد

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۰۸:۵۰


ماجرای یک ایرانی‌ که کارمند آمریکایی را مات کرد! 🤔






همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت.

وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره.

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.


خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + 10٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟

ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم؟

   

                                                                                                                                                                                                                                                                            

داستان آموزنده درخشش کاذب

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۰۶:۴۶


داستان آموزنده درخشش کاذب ! 🍒





یک روز صبح به همراه یکی از دوستان آرژانتینی ام در بیابان " موجاوه " قدم می زدیم که چیزی را دیدیم که در افق می درخشید . هرچند مقصود ما رفتن به یک " دره " بود ، برای دیدن آنچه آن درخشش را از خود باز می تاباند ، مسیر خود را تغییر دادیم .



تقریباً یک ساعت در زیر خورشیدی که مدام گرم تر می شد راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم توانستیم کشف کنیم که چیست . یک بطری نوشابه خالی بود و غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود .



از آن جا که بیابان بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود ، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت " دره " نرویم . به هنگام بازگشت فکر کردم چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر ، از پیمودن راه خود باز مانده ایم ؟ اما باز فکر کردم ، اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم چطور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است ؟


نکته اخلاقی : هر شکست لااقل این فایده را دارد ، که انسان یکی از راه هایی که به شکست منتهی می شود را می شناسد .

   

                                                                                                                                                                                                                                                                            

اعجاز ذهنی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۰۴:۴۲

 

 اعجاز ذهنی


اگر گمان می کنید شکست خورده اید،

    شکست خورده اید 


    اگر می خواهید پیروز شوید، اما نمی توانید، 

    نمی توانید 


    اگر گمان می کنید که خواهید باخت

    خواهید باخت 


    زیرا در جهان بیرون از ذهن،

    همه چیز به اراده آدمی بستگی دارد

    و این معجزه ذهن است

   

 قبل از آن که جایزه را ببرید،

    باید به خود اعتماد کنید 

    مبارزات زندگی 

    همیشه هم به نفع آن که قوی تر است

    و یا سریع تر،

    به پایان نمی رسند

   

اما همه مبارزات

    به نفع کسی تمام می شود

    که ایمان دارد پیروز خواهد شد.


داستان کوتاه پیاز تا چغندر

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۰ دی ۹۵
  • ۱۹:۱۸


پیاز تا چغندر


میگویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت:می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم.شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود


همسرش که چغندر دوست داشت،گفت:برای پادشاه چغندر ببر!

اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت:نه!پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است.بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.


از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت:«چغندر تا پیاز، شکر خدا!!»


پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!


شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!