داستان زیبا و آموزنده شیرین و کفشهای نارنجی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۲۱ دی ۹۵
  • ۱۸:۱۶


شیرین پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاده بود،

 قیمت ها را می خواند و با پولی که جمع کرده بود مقایسه می کرد تا چشمش به آن کفش نارنجی که یک گل بزرگ نارنجی هم روی آن بود، افتاد.

بعد از آن دیگر کفش ها را نگاه نکرد، قیمتش صد تومان از پولی که او داشت بیشتر بود.

آن شب سر سفره شام، به پدرش گفت که می خواهد کفش بخرد و صد تومان کم دارد. 

بعد از شام پدرش دو تا اسکناس پنجاه تومانی به او داد و گفت: فردا برو بخرش. 

شیرین تا صبح خواب کفش نارنجی را دید که با یک دامن نارنجی پوشیده بود و می رقصید و زیباترین دختر دنیا شده بود.

فردا بعد از مدرسه با مادرش به مغازه کفش فروشی رفت، مادر تا کفش نارنجی را دید اخم هایش را درهم کشید و گفت: دخترم تو دیگه بزرگ شدی برای تو زشته و با اجبار برایش یک جفت کفش قهوه ای خرید. 

آن شب شیرین خواب دید همان کفش نارنجی را پوشیده با یک دامن بلند مشکی و هر چقدر دامن را بالا نگه میدارد،  کفش هایش معلوم نمی شود. 

شش سال بعد وقتی که هجده سالش بود، با نامزدش به خرید رفته بودند، کفش نارنجی زیبایی با پاشنه بلند پشت ویترین یک مغازه بود، دل شیرینم کشید، به  مهرداد گفت: چه کفش قشنگی اینو بخریم؟ 

مهرداد خنده ای کرد و گفت: خیلی رنگش جلفه، برای یه خانم متاهل زشته. 

فقط لب های شیرین خندید. دو سال بعد پسرش به دنیا آمد.

بیست و هفت سال به سرعت گذشت، دیگر زمانه عوض شده بود و پوشیدن کفش نارنجی نه جلف بود و نه زشت.

یک روز که با مهرداد در حال قدم زدن بودند، برای هزارمین بار، کفش نارنجی اسپرت زیبایی پشت ویترین مغازه، دل شیرین را برد. به مهرداد گفت: بریم این کفش نارنجی رو بپوشم ببینم تو پام چه جوریه؟ 

مهرداد اخمی کرد و گفت: با این کفش روت می شه بری خونه مادرزن پسرمون!!! 

این بار حتی لب های شیرین هم نتوانست بخندد. 

بیست سال دیگر هم گذشت، شیرین در تمام جشن تولدهای نوه اش، که دختری زیبا، شبیه به خودش بود، بعلاوه کادو یک کفش نارنجی هم می خرید. این را تمام فامیل می دانستند و هر کس علتش را می پرسید شیرین می خندید و می گفت: کفش نارنجی شانس میاره. 

آن شب، در جشن تولد بیست و سه سالگی نوه اش، در میان کادوها، یک کفش نارنجی دیگر هم بود. 

پسرش در حالی که کفش ها را جلوی پای شیرین گذاشت، گفت: مامان برات کفش نارنجی خریدم که شانس میاره.

بالاخره شیرین در سن هفتاد سالگی، کفش نارنجی پوشید، دلش می خواست بخندد اما گریه امانش نمی داد. 

در یک آن به سن دوازده سالگی برگشت، پشت ویترین مغازه کفش فروشی ایستاد و پنجاه و هشت سال جوان شد. نوه اش او را بوسید و گفت: مامان بزرگ چقدر به پات میاد. 

شیرین آن شب خواب دید که جوان شده کفش های نارنجی اش را پوشیده و در عروسی نوه اش می رقصد.

وقتی از خواب بیدار شد و کفش های نارنجی را روی میز کنار تخت دید با خودش گفت: امروز برای خودم یک دامن نارنجی می خرم. 

م. مظفری


 عزیزای من، همین امروز کفش هاى نارنجى زندگیتون رو بخرید، تاهفتاد سالگى صبر نکنید، این زندگى مال شماست! 

لطفا سکان زندگیتون رو، خودتون به دست بگیرید!!!


  • نمایش : ۴۰۵
  • راضیه ...
    الهی چ خوشحال کننده بود آخرش.. خوشحال کننده با رگه های تلخی..
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!