داستان یک زندگی پر از آرزو

  • علی اسفندیاری
  • جمعه ۳۰ مهر ۹۵
  • ۰۷:۳۰


5-6 ساله که بودم به عنوان یه دختر کوچولو همیشه دلم می خواست زودتر بزرگ بشم و یه خانوم درست حسابی بشم کفش تق تقی بپوشم و برم بازار لباس بخرم.

8 ساله م که شده بود وقتی که توی تلویزیون سریال ماری کوری رو دیدم تصمیم گرفتم فیزیکدان یا شیمیدان بشم و چون اسمم منیژه بود می خواستم حتما عنصر "منیژیوم" ِ جدول تناوبی رو خودم کشف کنم نه کس دیگه ای.

13-14 ساله که شدم از شدت علاقه به فیلم هندی شک نداشتم که بالاخره یه روزی یه هنرپیشه ی مشهور می شم.

18 ساله م که شد احساس کردم باید کمی واقع بین تر باشم اینه که نشستم توی یه کتابخونه ی دنج و تاریک و شروع کردم به درس خوندن تا پزشکی قبول بشم و یک خانوم دکتر ِ به تمام معنا بشم.

22 ساله م بود که لیسانس ادبیاتم رو گرفته بودم و به این نتیجه رسیدم که حالا که دکتر نشدم باید حتما زن یک دکتر موفق و مشهور بشم.

25 سالگی به ازدواج با یک مهندس هم راضی بودم اما بالاخره 29 ساله م بود که زن پسر دایی سمجم شدم که سال ها پای من صبر کرده بود و یه مغازه لباس فروشی بزرگ توی یکی از خیابونای مرکزی شهر داشت.

30 ساله م که شد احساس کردم دوست دارم که دیگه حداقل دخترم دکتر بشه.


32 سالم که شده بود اولین بچه م به دنیا اومد که یه پسربود نه یک دختر.

40 ساله م که شد دخترم که 5 سالش بود رفت زیر ماشین یه دکتر پولدار و مرد.تا45 سالگی دیگه آرزوی جدیدی نداشتم جز اینکه دوباره درسم رو ادامه بدم.

47 ساله م بود که شوهرم فوت کرد و خودم مدیریت فروشگاهش رو به عهده گرفتم.

50 ساله بودم که عروسم کفش تق تقی می پوشید و میومد از فروشگاه ما لباس بخره اونم مجانی!

توی 52 سالگی پسرم که مهندسی قبول شده بود به عروسم می گفت:خانوم ِ مهندس.

55 سالگی دلم می خواست نوه ای داشته باشم که یا دکتر بشه یا خلبان.58 سالگی 2 تا نوه ی 2 قولوم به دنیا اومدن که بعدها یکیشون شاعر شد اون یکی بوکسور.

حول و حوش 60 سالگی به سرم زد که مطالعات دینیم رو گسترش بدم و یک مبلغ دینی بشم اما نه واسه چشام سویی مونده بود نه قدرت سفرهای سخت دور و دراز رو داشتم.

یادمه که 70 ساله م شده بود که یه روز تلویزیون رو روشن کردم و دیدم دوباره سریال ماری کوری رو دارن نشون میدن دقیقا همون سریالی که بچه گیام نشونش میدادن بود و من یادم به عنصر منیژیومم افتاد که هنوز جاش توی جدول مندلیف خالی بود و قراربود که من سال ها قبل کشفش می کردم.تازه اون موقع بود که فهمیدم توی جدول مندلیف عنصر "کوریوم" هم وجود نداره. این شد که دیگه بی خیال "منیژیوم" شدم و خیالم راحت شد.

تازه از 70سالگی به بعد بود که با خیال راحت کنار دانشمندا، هنرپیشه ها، دکترا و خانومایی که با کفشای تق تقی توی خیابونا راه می رفتن شروع کردم به زندگی کردن.


منیژه رضوان


  • نمایش : ۲۴۹
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!