چکشِ چوبی ثروت

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ مهر ۹۵
  • ۱۲:۳۷



چکشِ چوبی ثروت


در زمانهای بسیار دور، پسر فقیری زندگی میکرد. او عادت داشت به بیرون از خانه برود و هیزم گرد


آوری کند. خانوادهاش عادت داشتند چوبهایی را که او گرد میآورد، بفروشند.


روزی او مانند همیشه برای بریدن چوب به کوهستان رفت. همیشه وقتی بعد از ظهر فرا میرسید،


گرسنهاش میشد و دنبال چیزی میگشت که گرسنگیاش را برطرف کند. از بخت خوبش درخت گردویی


پیدا کرد که در جنگل روییده بود. او بالای درخت رفت و شروع کرد به کندن گردوها.


او یکی از گردوها را کند و آن را در جیبش کذاشت و با خود گفت: این برای پدرم.


یک گردوی دیگر کند و گفت: این برای مادرم.


گردوی سومی را کند و گفت: این برای برادرم.


گردوی چهارمی را کند و گفت: این برای خواهرم.


و گردوی پنجمی را در دهانش گذاشت و گفت: حالا یکی برای خودم.


سپس بیشتر گردو برداشت و خورد تا اینکه سیر شد.


زمانی که به خانه بر میگشت خورشید غروب کرده بود و هوا داشت تاریک میشد. بنابراین ایستاد تا


شب را در عبادتگاه سر راه بگذراند. او تنها و آرام روی زمین نشسته بود و احساس ترس میکرد. به


جایی بالای تالار رفت تا از دیدها پنهان باشد.


در نیمهی شب با شنیدن صدای فریاد از بیرون شگفت زده شد و سپس گروهی از جنها را دید که به


تالار هجوم آوردند در حالیکه با سرزندگی با هم گپ میزدند: امروز کجا بودی؟


من دور دمِ یه گاو خودم را آویزان کرده بودم


من چشم انتظار یک پسربچه بودم، اما اون خیلی سخت این روزها پیدا میشود، اینطور نیست؟


من همهی روز را برای دست انداختن یک پسر گذراندم.


من در یه خندق می پریدم و حبابها را توی گل فوت میکردم.


من در شکاف یه سنگ، توی دیوار خوابیده بودم.


من زیر زمین پایکوبی میکردم.


هر یک از جنها کاری را که در روز انجام داده بودند بازگو کردند. سپس یکی از آنها که به نظر


میرسید رهبر باشد، گریه کرد و گفت: کافیست، بگذارید کمی نوشیدنی بخوریم. من فکر میکنم شما خیلی


گرسنه باشید، اینطور نیست؟


یکی از جنها یک چکش چوبی از کمربندش درآورد و روی زمین میزد: اجی، مجی لا ترجی، بیا بیرون،


برنج پخته.


بیدرنگ یک بشقاب بزرگ برنج پخته معلوم نبود از کجا پدیدار شد.


اجی، مجی، لاترجی، بیا بیرون، آب میوه.


بی درنگ یک بشکهی آب میوه میانهی تالار نمایان شد. به همین شیوه ماهی، گوشت، تخممرغ، میوه و


چیزهای خوشمزهی دیگری که آنها دوست داشتند برایشان آورده شد. به هر روی، آنها با همهی آن


خوردنیها مهمانی گرفتند.


پسر که بالای چوب سقف پنهان شده بود این صحنهها را با نور کم پنجرهی کاغذی در پایین تماشا کرد


و بعد احساس کرد که دلش ضعف میرود. بنابراین گردویی از جیبش درآورد و آن را با دندانش باز کرد.


صدایی که پسر ایجاد کرد باعث ترس همهی جنها شد، آنها فریاد زدند و گفتند: کمک! کمک! سقف دارد


می افتد. ما باید برویم بیرون.


همه با شتاب از تالار گریختند، در حالیکه همهی خوراکیها و چکش چوبیشان را رها کرده بودند.


پسر از سقف پایین آمد و همهی شکمش را پر کرد. سپس چکش چوبی جادویی را برداشت و تلاش کرد


تا آن را بیازماید. آن را به زمین کوبید و گفت: اجی، مجی، لاترجی، بیرون بیایید لباسها.


ناگهان در آنجا یک کت و شلوار کامل نمایان شد. سپس دوباره چکش را روی زمین کوبید و همانگونه


که آرزو کرده بود یک جفت کفش هم ظاهر شد. پسر از این کشف غیر منتظرهاش به هیجان آمد و در


حالیکه خیلی خوشحال بود اسمش را گذاشت چکش چوبی ثروت. چکشی که همیشه نامش را شنیده بود،


اما هیچ کسی تا آن موقع آن را ندیده بود.


بامداد فردای آن شب با شتاب به همراه چکش به خانهاش برگشت. خانوادهاش و همسایه ها از برنگشتن


او به خانه در شب گذشته بسیار نگران شده بودند و آن روز با خیال راحت به داستان او گوش دادند،


ماجرای گردوها، عبادتگاه، جنها، چکش و همه چیز را بازگو کرد. خانوادهاش بسیار شادمان شدند که


چکش را به دست آورده، آن موقع آنها میتوانستند به سادگی زندگی کنند و در پایان به طور کامل پولدار


شوند.


اکنون در روستای نزدیک خانهی مرد پسری طمعکار و خودخواه بود. زمانی که شنید دوستش ناگهان


پولدار شده است نزد او آمد و از او دربارهی راز خوشبختیاش پرسید. پسر راستگو همهی تجربهاش را


برای او بازگو کرد.


بنابراین پسر خودخواه، بهراستی احساس راحتی میکرد. او که در زندگیش به کوهی برای گردآوری


چوب نرفته بود، رفت و درخت گردو را پیدا کرد. در پایان، پس از جستجوی خسته کننده، او آن را پیدا


کرد، گردویی از درخت کند و خورد. سپس چند تا گردو برای پدر و مادرش کند و سپس با شتاب به سوی


عبادگاه رفت در حالیکه هنوز هوا روشن بود او بسیار بیتاب بود. او در تالار چشم به راه ماند تا به طور


کلی هوا تاریک شد و سپس به بالای تالار رفت و در بالای چوب سقف پنهان شد.


در میان شب جنها پیدایشان شد و با چکش شروع کردند روی زمین کوبیدن و مهمانیشان را آغاز


کردند. پسر خودخواه همچنین بیتاب چشم به راه بود تا اینکه جنها شر


بتهایشان را خوردند و کلّهشان


که گرم شد، پسر گردو را از جیبش بیرون آورد و با دهانش آن را باز کرد. این بار جنها از صدا نترسیدند،


اما تنها به بال نگاه کردند و گفتند: اونجا او رفته بالا. ما دیگر گول نمیخوریم. آن را بیرون بیاورید پیش


از اینکه عیشمان را کور کند.


بنابریان پسر خودخواه از بالای چوب سقف پایین کشیده شد. جنها دور او در کف تالار نشستند و


برای او دادگاه تشکیل دادند.


رئیس جنها پرسید: با این انسان حریص چه کار کنیم؟


بقیه فریاد زدند: دارش بزنید، دارش بزنید.


این خیلی مجازات سختی است. تازه این یک پسر بچه است. من پیشنهاد میدهم زبانش را بکشیم.


شوار پیشنهاد او؛ یعنی رییس را پذیرفتند، و بنابراین یکی از جنها با چکش روی زبان او ضربة آرامی


زد و اینگونه خواند: اجی، مجی، لا ترجی، این زبان به اندازهی سه متر بیرون بیاید.


ناگهان زبانش شروع کرد به رشد کردن تا اینکه درازی زبان سه متر شد. سپس جنها او را از تالار


بیرون انداختند.


او با درد و ناتوانی و بهسختی تلو تلو خوران زبانش را پشتش گذاشته بود و به سختی راه می فرت. او


به رودخانه ای رسید و دید که آن رودخانه پل ندارد و بنابراین زبانش را به آن سوی رودخانه کشید، به


گونهای که بتواند پلی برای رفتن مردم درست کند. او از خودخواهیاش شرمنده شد و ذهنش را آماده کرد


تا به مردم خدمت کند. مسافران با سپاسگزاری از روی پلی که او درست کرده بود، میگذشتند، اما مردی


که با چپق از روی پل می گذشت، تنباکوی سوختهاش روی زبان او افتاد. او از درد پرید و توی رودخانه


افتاد.


پسر خوب (همان پسر مستمندی که خوش قلب بود و پولدار شده بود) این خبر را شنید و برای نجات


او آمد. با سختی بسیار او برای نجاتش برنامه ریزی کرد و سپس چکشش را برداشت و بهآرامی زد روی


آن زبان بسیار بزرگ و گفت: اجی، مجی، لاترجی، زبان! کوتاه شو.


همان دم زبان به اندازهی مناسبش درآمد. بنابراین او شفا یافت و دیگر هیچگاه کارهای خودخوهانهاش


را در طول همهی زندگیش انجام نداد.


  • نمایش : ۲۶۴
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!