کوسه های زندگی

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
  • ۲۲:۲۶

 کوسه های زندگی


اختاپوس تنهایی در اقیانوس زندگی میکرد. روزی کوسه ای به او نزدیک میشه و میگه: دوست داری با هم دوست شیم؟ 

اختاپوس خوشحال میشه که قراره دوستی داشته باشه و میگه باشه. 

کوسه میگه اما یه شرط دارم. 

اختاپوس میگه: چی؟ 


کوسه میگه: که یکی از بازوهاتو بدی بخورم.

اختاپوس به بازوهاش نگاه میکنه و 

میگه من که بازو زیاد دارم خب ایرادی نداره، یکیش مال تو.


کوسه بازوی اختاپوس رو خورد و دوستی اونها شروع میشه.

اونها خیلی با هم شاد بودن ، با سرعت شنا میکردن و خاطره میساختن با هم.

به هر دوشون خیلی خوش میگذشت و اختاپوس خیلی خوشحال بود. 

اما هر وقت که کوسه گرسنه میشد، از اختاپوس میخواست یک بازوی دیگه بهش بده و اختاپوس برای حفظ دوستیشون این کار رو میکرد.

تا اینکه یک شب، دیگه بازویی برای اختاپوس باقی نمونده بود و کوسه بهش گفت من گرسنه ام. 


اختاپوس گفت اما بازویی نیست. . . 

کوسه گفت حالا همه ی خودتو میخوام. و اختاپوس خورده شد. . .

بعد از اینکه کوسه گرسنگیش رفع شد، یاد خاطراتش با اختاپوس افتاد و دلش تنگ شد. 

خیلی خیلی دلش تنگ شد، اون یه دوست واقعی بود. 

کوسه غمگین شد و رفت تا یک دوست دیگه پیدا کنه.

.

ما هم بعضی وقتا تو رابطه هامون همین کارو میکنیم. 

یعنی اختاپوس میشویم ، فقط و فقط برای اینکه احساس کنیم کسی دوستمون داره. 

فقط برای اینکه دوست داشتنی دیده شیم. 

کوسه هایی وارد زندگیمون میشن و آروم آروم قسمت هایی از آدمِ دوست داشتنی درونمون رو سرکوب میکنیم،

از خودمون تکه هایی رو  قطع میکنیم و درد میکشیم، 

فقط برای اینکه همون تصویری بشیم که آدم تو رابطه از ما میخواد و این درد داره. 

دردناکه...

اما باز هم ادامه میدیم تا جایی که دیگه هیچ احساس خوب و دوست داشتنی نسبت به درونمون. و خودمون نداریم. 

حتی شاید از خودمون هم بدمون میاد. 

اما برای اینکه کوسه باهامون دوست بمونه. 

از خودمون می کنیم و.میدیم بهش.تا اینکه نذاره بره. . . ؛

اما بالاخره خسته میشیم و رابطه رو قطع می کنیم.

احتمالا کوسه میره سراغ طعمه جدیدش و ما میمونیم و این فکر که دیگه قرار نیست رابطه ی صمیمی و درستی با دیگری داشته باشیم...!

این داستان پایان تلخ تر دیگه ای هم میتونه داشته باشه،اینکه کسی که سالها آزار مون داده، برمیگرده و میگه :

دلم برات تنگ شده...!

به گذشته ها  که نگاه کنیم ، کوسه هایی از خاطرات مون سرک میکشن و میگن :

 " سلام " برگردم؟


  • نمایش : ۲۲۱
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!