ماست مالی

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۱۴ مهر ۹۵
  • ۱۲:۴۸

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.


در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.

قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود . ...


داستان طنز مسافرجاده خاکی

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۱:۱۲

مَردی , شب موقع برگشتن از ده پدری تو شمال اطرف اردبیل، جای این که از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت؛ جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! این‌طوری تعریف می‌کنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی، ٢٠کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت. اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه می‌بینم، نه از موتور ماشین سر در می‌ارم! راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌صدا بغل دستم وایساد. من هم بی‌معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم. وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر، دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!! خیلی ترسیدم. داشتم به خودم می‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی‌صدا راه افتاد. هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه! تمام تنم یخ کرده بود. نمی‌تونستم حتی جیغ بکشم. ماشین هم همین طور داشت می‌رفت طرف دره. تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم. تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده. نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم. ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می‌رفت، یه دست می‌اومد و فرمون رو می‌پیچوند. از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم. در روباز کردم و خودم رو انداختم بیرون. این قدر تند می‌دویدم که هوا کم آورده بودم. دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد. رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین، بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم. وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند، یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفرخیس اومدن تو، یکیشون داد زد: ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار ماشین ما شده بود.


داستان کوتاه همسر مهربان

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۱:۰۱

داستان کوتاه همسر مهربان


« باب» مرد ثروتمندی بود که با وجود مال فراوان، بسیار نامهربان و خسیس بود. بر عکس، زنش « سارا» بسیار مهربان و خوش باشی بود و همه او را دوست داشتند. سارا با خود می اندیشید: « خداوند این مرد را به من داده است، حتی اگر به او علاقه نداشته باشم، باز باید به او مهر بورزم!» بنابراین با وی رفتار خوبی داشت. یک سال قحطی شد و بسیاری از روستاییان از سارا و باب کمک خواستند. سارا با محبت فراوان به همه ی آن ها کمک کرد، ولی باب چیزی نگفت و پیش خود فکر کرد:« تا وقتی از پول های من کم نشود برایم مهم نیست که دارایی چه کسی به باد می رود.» مردم از سارا تشکر کردند و گفتند که پول ها را بعد از مدتی به او پس خواهند داد. سارا نپذیرفت، اما مردم اصرار می کردند  که پول او را باز گردانند.سارا گفت:« اگر می خواهید پول را پس بدهید، در روز مرگ شوهرم این کار را بکنید.» این حرف سارا به گوش یکی از دخترهایش رسید و او بسیار ناراحت شد. بی درنگ پیش پدر رفت و گفت:« می دانی مادر چی گفته؟ او از مردم خواسته تا پول هایشان را روز مرگ تو پس بدهند!» باب، به فکر فرو رفت. سپس از سارا پرسید:« چرا از مردم خواستی پولت را بعد از مرگ من به تو بازگردانند؟» سارا جواب داد:« مردم تو را دوست ندارند و همه آرزو می کنند که زودتر بمیری اما حالا به جای آن که مرگ تو را آرزو کنند، از خداوند می خواهند که تو را زنده نگه دارد تا پول را دیرتر برگردانند. من هم از خداوند می خواهم که سال های زیادی زنده بمانی. کسی چه می داند؟ شاید تو هم روزی مهربان شوی!» باب از تیزهوشی و محبت همسرش در شگفت ماند و به او قول داد که در آینده با مردم مهربان باشد.


آنچه برای خودمیخواهی برای دیگران هم بخواه

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۶

 آنچه برای خودمیخواهی برای دیگران هم بخواه


 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : 

میخوام بعد از چندین سال پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم .

زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیر میشه . 

مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم .

روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا هنوزه ؟

زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم .

مرد گفت : خدا تو رو ببخشه چرا از دیروز به من نگفتی نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چکار کنم ....

زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند .

مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . 

و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند.

پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟

زن گفت : تازه از خانه خارج شد .

پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟

و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید پخت می کرد برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟

و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟

مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی با هم ندارند .

زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن .

مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی ...

و  این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری .  



داستان خیر و شر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۲۰:۵۴

داستان "خیر" و "شر" از هفت گنبد نظامی                                                                                                                

داستان دو نفر بنام های "خیر" و "شر" است که با هم همسفر می شوند و در راه، شر، غذا و آب خود را پنهان می کند و از غذا و آب "خیر" استفاده می کند و وقتی پس از چند روز غذای خیر تمام شد، شر بطور مخفیانه از آب و غذای خود می خورد و به خیر چیزی نمیداد و خیر متوجه شد و چیزی نگفت تا اینکه تشنگی امان او را برید و به شر گفت یا از روی لطف و یا در ازای دو عدد جواهری که دارم، مقداری آب به من بده.


شر گفت تو میخواهی اینجا این جواهرات را به من بدهی و در شهر که رسیدیم مرا رسوا کنی. من فریبت را نمی خورم.شر گفت اگر آب می خواهی باید در ازای آن دو چشمت را به من بدهی و نهایتا که گفتگو با او به جایی نرسید خیر راضی شد و شر هم ناجوانمردانه، با دشنه به چشمان او زخم زد و او از درد در خاک می غلطید و شر، به او آب نداد و وسایلش را دزدید و از آنجا متواری شد.


در آن اطراف، مردی کرد، عشایر بود که دخترش برای بردن آب از آن اطراف می گذشت که صدای ناله های خیر را شنید و به او آب داد و با کمک کسی او را به چادر خود بردند.


مرد گله دار، که اوضاع را دید، گفت من موقع چرا، به زیر درختی میروم که آب برگهای آن درخت، علاج صرع است و مرهم آن برگها، علاج کوری چشم.


همان موقع، برگ آن درخت را تهیه کردند و برای چشمانش مرهم کردند و بعد از 5 روز مرهم را برداشتند و چشمان  خیر، شفا پیدا کرد و در این مدت آن دختر از "خیر" تیمارداری می کرد و خیر وقتی چشمانش را گشود چهره زیبای آن دختر را دید و دل در او بست.


تا چند روزی خیر بهمراه مرد کرد به گله داری پرداخت و یاری اش میکردو خیر مهرش به آن دختر بیشتر و صبرش کمتر می شد ولی چون مال و مکنت نداشت، به خود اجاره نداد که از دختر خواستگاری کند. پس تصمیم گرفت که از آنجا برود و وقتی موضوع رفتن را با آنها مطرح کرد، بسیار ناراحت شدند و مرد کرد، درخلوت به او گفت اگر دوست داشته باشی، مایلم که شوی دخترم شوی و من هم گله را به تو می سپارم تا امرار معاش کنی و خیر هم که تنها آرزویش همین بود، پذیرفت و با هم ازدواج کردند.


پس از مدتی که قصد کوچ کردند، خیر مخفیانه مقداری از آن  برگ هایی که شفایش داده بودند، در خورجین شتر گذاشت و راهی شدند. به شهری رسیدند که دختر زیبا روی شاه، بیماری صرع داشت و شاه گفته بود اگر طبیبی او را علاج کند دخترش را به او می دهد و اگر نتواند کشته می شود. افراد زیادی به طمع آن دختر پای پیش نهادند و نتوانستند و کشته شدند.


خیر به کمک آن برگ ها، با خوراندن آب برگ ها به دختر، او را شفا داد و علیرغم اینکه خیر گفته بود برای رضای خدا اینکار را می کند و نمی خواهد دختر شاه را به زنی بگیرد ولی آن دختر گفت که کسی را همتای خود نمی بیند و اصرار کرد که زن او شود و نهایتا خیر با او نیز ازدواج کرد.


از قضا دختر وزیر هم بخاطر آبله دچار کوری چشم شده بود که خیر با مرهم نهادن بر چشمان او، او را نیز شفا داد و وزیر نیز دختر زیبای خود را به او داد و خیر، زندگی خوشی در کنار آن سه مروارید ادامه داد و بالاخره بعد از شاه، مقام شاهی به او رسید و پادشاه شد.


تا اینکه روزی که خیر برای تفریح به باغ می رفت، در راه، شر را دید که در حال معامله بود. بدستور خیر، او را نزدش بردند و خیر از او پرسید که تو کیستی؟ شر گفت که من "مبشر سفری" هستم. خیر بر او نهیب زد که ای حرامزاده دروغگو، تو همان هستی که فلان بلا را بر سرم آوردی.شر که خوب به او نگریست، خیر را شناخت و با زاری و التماس گفت که من شر هستم و نهادم شر و زشتی است و تو که خیر هستی و نهادت خیر و خوبی است. پس از من در گذر.


خیر از او گذشت و او را رها کرد ولی مرد کرد که نگهبانی خیر را می داد با شمشیر در پی او رفت و در گوشه ای گردنش را زد و آن دو گوهر را که از خیر دزدیده بود را از او ستاند و برای خیر آورد. خیر گفت که همه این ماجراها از لطف تو به من رسیده و اینها هم برای تو باشد.


حکایت بچه بازیگوش

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۱۷:۵۱

ﻋﺎﺭﻓﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ،

ﻣﯽﮔﻮﻳﺪ :

ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ : ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭﺩ، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ

ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.

ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽﯾﮑﯽ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺧﺎﻧﻪﺷﺎﻥ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ ...

ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ :... ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ !

ﻣﺎﺩﺭ : ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢ !

- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟ !

ﭼﻮﻥﮐﻪ ﻫﺮﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱﻫﺎﯼ ﮐﺜﯿﻒ ﻭ

ﭘﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺸﻮﺭﻡ ﻭ ﺑﺪﻭﺯﻡ، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ..

- ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ، ﺷﺐ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭ ...

ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ .

ﭘﯿﺶ ﺭﻓﺘﻢ ... ﺩﺭ ﺭﺍ ﺯﺩﻡ ...

- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ...

ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ .

ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﯼ؟

ﮔﻔﺖ : ﺁﻗﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻡ ﮐﺮﺩﻩ .. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎﯾﺪ

ﺧﺎﻧﻪ ...

ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ : ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﻳﮕﻪ ﺷﺐﻫﺎ ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎﯾﯽ ﺧﺎﻧﻪ؟

ﻟﺒﺎﺳﺖ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟

ﮔﻔﺖ : ﺑﻠﯽ ...

ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ ﺧﺎﻧﻪ ..

ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﺧﺎﻧﻪ ...

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻡ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺷﺪﻡ .. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ ﺁﻥ

ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻣﺪ، ﭼﯿﺰﯼ ﺑﺮﺍﯼ

ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭﻓﯿﻖﻫﺎﯾﺶ ﺑﺎﺯﻯ ...!

ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ !

ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ...

ﻏﺮﻭﺏ ﺑﻪ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﺤﻤﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎﯾﻢ

ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ﺭﻓﯿﻖ، ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍﻫﺖ ﻧﻤﯿﺪﻩ، ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ

ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺭﺍﻩ ﻣﯿﺪﻩ !

ﺑﻪ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ : ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﯾﻢ ﺧﺎﻧﻪﺗﺎﻥ؟

ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﻧﮑﻨﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﻪ؟ !

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭﺍ ﻧﺒﺮﺩ ﺧﺎﻧﻪﺍﺵ ..!

ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ ﯾﮏ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ...

ﺭﻓﺖ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻪ ... ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕﺭ ﻧﺪﺍﺭﻩ !

ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ ... ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺻﻼً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﻧﯿﺎﻣﺪ ...

ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺁﺗﺶ ﺯﺩ ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ

ﭘﺸﺖ ﺑﺎﻡ .. ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ ..

ﺑﭽﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ ..

ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ..

ﺑﭽﻪ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ ..

ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ ﻛﻨﻪ ﺑﺎﻷﺧﺮﻩ ﻭﻗﺘﻰ ﺁﺩﻡ ﻧﻤﻴﺸﻪ؟ !! ..

ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ .. ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺧﺎﮎ

ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ !

ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﺯﺩﻥ ...

ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ . ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺗﺤﻤﻞ ﮐﻨﺪ ..

ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭﺍ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ .. ﺍﯾﻦ

ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ ...

ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪ ..

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ؟

ﮔﻔﺖ : ﺟﺎﻧﻢ ...

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﯾﮏ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ

ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ..

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟ !!

ﮔﻔﺖ : ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺪﻡ ﺧﺎﻧﻪ، ﻏﺬﺍ ﻧﺪﻩ ..

ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ .. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺭ ﺭﺍ

ﺑﺮﻭﯾﻢ ﻧﺒﻨﺪ ..

ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ؛ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ .

 ﺧﯿﻠﯽ ﺷﺒﯿﻪ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﺎﺳﺖ.

ﺍﻣﺸﺐ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﯿﻢ

ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﮑﻦ

ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺭﮔﺎﻫﺖ ﺭﺩﻣﻮﻥ ﻧﮑﻦ.

ﺧﺪﺍﯾﺎ، ﻣﺎ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ، ﺧﺎﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ



داستان کاسه زهر

  • علی اسفندیاری
  • سه شنبه ۱۳ مهر ۹۵
  • ۰۵:۴۲

کاسه زهر 

کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد

روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند

به او گفت : در این کاسه زهر است ، مراقب باش که از آن نخوری

خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و تمام عسل

را خورد ، وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی

به تو راست خواهم گفت

کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه

زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی


برگرفته از:رساله دلگشا عبید زاکانی


داستان جالب:عشق منطقی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۳۱

داستان جالب:عشق منطقی


جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را می‌دید که باقی عمرش را با او سپری می‌کند. دوستان جوان به او می‌گفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمی‌دانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.»

جوان فکر می‌کرد دختر او را دوست دارد. دختر از اول می‌دانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و به مواد اعتیادآور روی خواهد آورد و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.


وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.»

به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشم‌داشتی، و اگر فردی این را رد می‌کند، اوست که مهم‌ترین چیز در زندگی را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دل‌شکستگی نداشته باشید.




دهقان و ارباب

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۲۴



دهقان و ارباب


دهقان پیر با ناله می‌‌گفت: 

ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی  نمی‌‌دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده است؟! دخترم همه چیز را دوتا می‌بیند! 

ارباب پرخاش کرد که: بدبخت! چهل سال است نان مرا زهرمار می‌‌کنی! مگر کور هستی، نمی‌بینی که چشم دختر من هم چپ است؟! 

دهقان گفت: چرا ارباب می‌بینم اما چیزی که هست!!!!


دختر شما همه‌ی این خوشبختی‌‌ها را "دو تا" می‌بیند ...


ولی دختر من ، این همه بدبختی را ...



داستان کوتاه اسلامِ بیست پنسی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۱۲ مهر ۹۵
  • ۲۲:۱۸

 داستان کوتاه


  اسلامِ بیست پنسی! 


فردی که مقیم لندن بود، تعریف میکرد که:

یک روز سوار تاکسی شدم در بین راه کرایه را پرداختم. راننده بقیه پولم را که برگرداند متوجه شدم ۲۰ پنس اضافه تر داده است! 


 چند دقیقه‌ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟


آخر سر بر خودم پیروز شدم  و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی...


گذشت و به مقصد رسیدیم .موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم. 


پرسیدم بابت چی؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.


وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم. با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم. 


فردا خدمت می‌رسیم! 


 تعریف میکرد: تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!




قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!