داستان طلاق ناگهانی

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۱۸ مهر ۹۵
  • ۱۱:۳۳

 طلاق .ناگهانی

 با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش می گوید: «چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم.»

از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را: «تمام ۱۳۶۴ سکه بهار آزادی مهریه‌ات را باید ببخشی.»


زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و می‌گوید: «حال که جدا شدیم ولی تنها به یک سوالم جواب بده.»


زن می‌پذیرد. مرد می‌پرسد: «چه چیز باعث شد اصرار بر جدایی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه‌ات، که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن، را بزنی‌.؟»


زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد: «طاقت شنیدن داری؟»


مرد با آرامی گفت: «آری.»


زن با اعتماد به نفس گفت: «دو ماه پیش با مردی آشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود. از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.»


مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت. وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد. نامه‌ای در کیفش بود. با تعجب بازش کرد. خط همسر سابقش بود. نوشته بود: «فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر.»


نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت. منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود. شماره همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: «سلام، کجایی؟ پس چرا دیر کردی؟»


پاسخ آنطرف خط، تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که می‌گفت: «باور نکردی؟ گفتم فکر نمی‌کردم اینقدر احمق باشی‌. این روزها می‌توان با یک میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار، از شر زنان با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند!



داستان کوتاه پاورچین

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۲۳:۵۹

پاورچین


لحاف سنگین و چرک مرده را کنار زد و نشست سر جایش. با گوشهای تیز سعی کرد صدایی بشنود، اما فقط سکوت بود و سکوت. 


خودش را کشاند طرفِ در، دستش را گیر داد به لبه پایینی و بازش کرد. سفیدیِ برف، چشمش را زد.


با خودش گفت: امروز در این قلعه مخروبه و دورافتاده از روستا، با این برف و پاهای علیل، چه کسی به دادش می‌رسد؟ 

ناامیدانه در را بست و برگشت به زیر لحاف ضخیم و هزار وصله.

***

دیروز آنقدر اوقات تلخی کرده بود که  به این زودی‌ها خبری از غلام نباشد. هرچه بدخُلقی بود سرش خالی کرد. عادت همیشگی‌اش بود، می‌خواست همه بدبختی و آوارگی را فریاد بکشد سر پیرمرد. 

غلام ولی نامهربانی را نمی‌دید. مانند جوی آبی که جلویش را ببندی، سعی می‌کرد از راه دیگری بیاید. منت مردم می‌کشید که نیم‌تاج سر گرسنه بر بالش نگذارد. 

در میان غُرغُرهای دیروز و بدوبیراهایی تکراری، معلوم نشد کی بود و از کجا پیدایش شد که در چشم برهم‌زدنی دست پیرمرد شیرین‌عقل را گرفت و از دخمه بیرون کشید. شاید قوم و خویشش بود، وگرنه دلیل نداشت صدا بزند: پشت گوشت رو دیدی غلامو هم دوباره اینجا می‌بینی! اینهمه توی ده آدم هست، اونا بیان کمکت..

***

چشمانش گرم خواب شد.

نه بیدار بود که متوجه روی پشت‌بام باشد و نه خواب که صدای پا و قروچ قروچ‌ تیرهای سقف را نشنود. 


لحاف را کنار زد و خیره شد به تیرهای چوبیِ دود گرفته و کج و معوج و سیاهِ سقف. 


کسی آن بالا سنگ دریچه را برداشت. 


صدای پچ‌پچ بچه‌ها بود؛ مثل همیشه آمده بودند برای شیطنت و کنجکاوی.

از دریچه‌یِ بالا زل می‌زدند پایین. میان تاریکی، نیم‌تاج را که تشخیص می‌دادند، یکباره و بدون دلیل می‌زدند زیر خنده. اسباب سرگرمی فراهم شده بود.

بعضی وقت‌ها هم از بالا برای نیم‌تاجِ فلک‌زده، خاک و سنگ‌ریزه می‌ریختند. 


پیرزن مفلوج معمولا سرش را بالا می‌گرفت و صدا می‌زد: من تنهام، الان کسی نیست؛ ولی شبا تنها نیستم.

بعد برای اینکه بچه‌ها را بترساند می‌گفت: شبا جن‌ میاد پیشم! اونم نه یکی، چندتا،  تا صبح اینجان، کلی با هم می‌گیم و می‌خندیم، کاش باشید! 

می‌خواید الان صدا بزنم بیان؟ آل خاتون! 


بچه‌ها اسم «آل‌خاتون»‌ را که می‌شنیدند با سر و صدا و عجله پا به فرار می‌گذاشتند.

 

پیرزن از دستِ آزار و اذیت‌ بچه‌ها که خلاص می‌شد، غر می‌زد: آخه چیکار دارید به من؟ از دارِ دنیا، یه گوشه از خرابه مال من شده، چرا نمی‌ذارید راحت باشم؟ خدا اگه منو می‌خواست که به این روز نمی‌افتادم! از دست این بچه‌های شلوغ‌کار و بی‌تربیت! بجای کمک کردنتونه؟..


نیم‌تاج  مثل همیشه غر نزد، داستان جن و آل را هم نگفت، در آن گیرودارِ گرفتاری و برف، وجود بچه‌ها نعمت بود. اصلا در آن سرما چطور جرات کرده بودند آنجا باشند؟  

اینبار فرق داشت، کمک می‌خواست. چیزی نگفت، منتظر ماند ببیند بچه‌ها چه می‌کنند. 


یکی از بالا صدا زد: نیمتاج! نیمتاج! خوابی یا بیدار؟ تنهایی یا جن‌ پیشته؟ 

سرش را بالا گرفت و جواب داد: تنهام، تنهایِ تنها. چند روزه جن‌ها رفتن. اگر دوست دارید بیایید پایین، کارِتون دارم.


بچه‌ها بی‌صدا و ساکت گوش ‌کردند. 

حرف‌ها که تمام شد، یکی از بچه‌ها گفت: جن اونجا خوابیده، پشت  هیزم و تاپاله‌ها، اون گوشه، خودشو قایم کرده. دروغ میگه، می‌خواد مارو بکشه پیش خودش.


بچه‌ها با سروصدا مانند دسته گنجشک‌هایی که برایشان سنگ انداخته باشند، فرار کردند.


***

دمپایی‌ها را دستش کرد و کشان‌کشان آمد کنار دیوار. در را باز کرد و با تمام توان صدا زد: آهای مردم! آهای مردم! یه مسلمونی بیاد کمک. 


همانجا تکیه داد به دیوار و چُرتش گرفت..


***

با صدای قیژِ لولایِ در، چرتش پرید، نور آفتاب تابید میان صورتش. 

غلام با آن قد بلند و دهان نیمه‌باز  مانند هربار آمده بود. با نان و ماست و شیر. 

با لبخند بی‌دندان گفت: غلام! خدا خیرت بده داشتم ناامید می‌شدم.



پیرمرد والاغ

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۹:۵۶



 پیرمرد والاغ


کشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.


پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.


مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد.


روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …

نتیجه اخلاقی : مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود!


داستان زیبای گردن بند بدلی

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۹:۵۳



 گردن بند بدلی

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.
یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.
مادرش گفت: خوب! این گردن بند قشنگیه، اما قیمتش زیاده، خوب چه کار می توانیم بکنیم!

من این گردن بند را برات می خرم اما شرط داره، وقتی به خانه رسیدیم، یک لیست مرتب از کارها که می توانی انجام شان بدهی رو بهت می دم و با انجام آن کارها می توانی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت چند دلار تحفه می ده و این می تونه کمکت کنه.
ویکتوریا قبول کرد …
او هر روز با جدیت کارهایی که برایش محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش مقداری پول هدیه می دهد.
بزودی ویکتوریا همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد.

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت.
همه جا آن را به گردنش می انداخت؛ کودکستان، بستر خواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که آن را از گردنش باز می ‌کرد حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب شود!
پدر ویکتوریا خیلی دخترش را دوست داشت.
هر شب که ویکتوریا به بستر خواب می رفت، پدرش کنار بسترش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه ویکتوریا را برایش می خواند.

یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد، پدر ویکتوریا گفت:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
- نه پدر، اون رو نه! اما می توانم عروسک مورد علاقه ام رو که سال پیش برای تولدم به من هدیه دادی رو به خودت بدم، اون عروسک قشنگیه، می توانی در مهمانی هات دعوتش کنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست.
پدرش روی او را بوسید و نوازش کرد و گفت: "شب بخیر عزیزم"

هفته بعد پدرش مجددا بعد از خواندن داستان، از ویکتوریا پرسید:
ویکتوریا ! تو من رو دوست داری؟
- اوه، البته پدر! خودت می دونی که عاشقتم.
- پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !!!
- نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می توانم اسب کوچک و قشنگم رو بهت بدم، او موهایش خیلی نرم و لطیفه، می توانی در باغ با او قدم بزنی، قبوله؟
- نه عزیزم، باشه، مشکلی نیست.
و دوباره روی او را بوسید و گفت:
"خدا حفظت کنه دختر زیبای من، خوابهای خوب ببینی"

چند روز بعد، وقتی پدر ویکتوریا آمد تا برایش داستان بخواند، دید که ویکتوریا روی تخت نشسته و لب هایش می لرزد.
ویکتوریا گفت : "پدر، بیا اینجا" ، دست خود را به سمت پدرش برد، وقتی مشتش را باز کرد ، گردن بندش آنجا بود و آن را در دست پدرش گذاشت.
پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش، از جیبش یک قوطی چرمی طلایی رنگ بسیار زیبا را بیرون آورد. داخل قوطی، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت آن را نگهداشته بود. او منتظر بود تا هر وقت ویکتوریا از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد، آن وقت این گردن بند اصل و زیبا را برایش هدیه بدهد.

این مسأله دقیقاً همان کاری است که خداوند در مورد ما انجام میدهد! او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزشی که در زندگی به آن ها چسبیدیم دست بکشیم، تا آنوقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد. این داستان سبب می شود تا درباره چیزهایی که به آن دل بستیم بیشتر فکر کنیم … سبب می شود، یاد چیزهایی بیفتیم که به ظاهر از دست داده بودیم اما خدای بزرگ، به جای آن ها، چیزهای بهتر و گرانبهاتری را به ما ارزانی داشته ...

زندگی را قدر بدانیم، در هر لحظه شکرگزار او باشیم ولی خودمان را به سکون و یکنواختی هم عادت ندهیم. چراکه زندگی جاریست و همانگونه که خداوند شایسته ترین نعمت ها را برای بندگانش قرار داده همواره فرصت ها و افق های بهتری در انتظار ماست که در سایه ی تلاش، بردباری و ایمان به آینده تحقق خواهد یافت.


خرید جهنم.

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۸:۴۲



 خرید جهنم


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد، هر چه کرد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد؛ تا اینکه فکری به سرش زد… به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟


کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشیش بی هیچ فکری گفت: “۳ سکه” مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید. کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: “سند جهنم” مرد با خوشحالی آن را گرفت. از کلیسا خارج شد، به میدان شهر رفت و فریاد زد:


من تمام جهنم رو خریدم، این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید، چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نخواهم داد!

 

کمال الملک و نقاشی پول داخل بشقاب

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۸:۴۱



 کمال الملک و نقاشی پول داخل بشقاب


کمال الملک نقاش چیره دست

ایرانی (دوران قاجار) برای آشنایی با شیوه ها

و سبکهای نقاشان فرنگی 

به اروپا سفر کرد

زمانی که در پاریس بود

  فقر دامانش را گرفت و حتی برای سیر کردن

شکمش هم پولی نداشت

یک روز وارد رستورانی شد و سفارش غذا داد

در آنجا رسم بود که افراد متشخص پس از صرف غذا پول

غذا را روی میز میگذاشتند و میرفتند،

معمولا هم مبلغی بیشتر، چرا که

 این مبلغ اضافی بعنوان انعام به گارسون میرسید

اما کمال الملک پولی در بساط نداشت

بنابراین پس از صرف غذا از فرصت استفاده کرد 

از داخل خورجینی که وسایل نقاشی اش در آن بود 

مدادی برداشت و پس از تمیز کردن کف بشقاب 

عکس یک اسکناس را روی آن

کشید

بشقاب را روی میز گذاشت

و از رستوران بیرون آمد

گارسون که اسکناس را داخل بشقاب دید دست برد که آن را

بردارد

ولی متوجه شد که پولی در کار

نیست و تنها یک نقاشی ست

بلافاصله با عصبانیت دنبال کمال الملک دوید یقه او را گرفت

و شروع به داد و فریاد کرد

صاحب رستوران جلو آمد و جریان

را پرسید

گارسون بشقاب را به او نشان داد

و گفت این مرد یک دزد و شیادست

بجای پول عکس اش را داخل بشقاب کشیده

صاحب رستوران که مردی هنر شناس بود

دست در جیب برد و مبلغی پول به کمال الملک داد

بعد به گارسون گفت رهایش کن

برود این بشقاب خیلی بیشتر از

یک پرس غذا ارزش دارد

امروز این بشقاب در موزه ی لوور پاریس بعنوان بخشی از تاریخ هنری این شهر نگهداری میشود.


خدا چه میخورد چه می پوشد و.چکار میکند

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۸:۳۷



سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.

سوال اول: خدا چه میخورد؟

سوال دوم: خدا چه می پوشد؟

سوال سوم: خدا چه کار میکند؟

وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.

غلامی فهمیده وزیرک داشت.

وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.

اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟ 

غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!

اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.

اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.

اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.

فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.

وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟

وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.

گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.

بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.

(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)



جنگ زرگری

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۸:۳۵



جنگ زرگری


در روزگاران قدیم هر گاه مشتری به ظاهر پولداری وارد بعضی از دکان‌های زرگری می‌شد و از کم و کیف و عیار و بهای جواهر پرسشی می‌کرد، زرگر فوراً بهای جواهر مورد پرسش را چند برابر بهای واقعی آن اعلام می‌کرد و به شکلی (مانند علامت یا چشمک و فرستادن شاگردش)، زرگر مغازه همسایه را خبر می‌کرد تا وارد معرکه شود. زرگر دوم که به بهانه‌ای خود را نزدیک می‌کرد به مشتری می‌گفت که همان جواهر را در مغازه‌اش دارد و با بهای کمتری آن را می‌فروشد. بهای پیشنهادی زرگر همسایه کمتر از بهای زرگر اولی اما هنوز بسیار بالاتر از بهای اصلی جواهر بود.

در این حال زرگر اولی جنگ و جدلی با زرگر دومی آغاز می‌کرد و به او دشنام می‌داد که: «داری مشتری مرا از چنگم در می‌آوری» و از این گونه ادعاها.

زرگر دوم هم به او تهمت می‌زد که: «می‌خواهی چیزی را که این قدر می‌ارزد به چند برابر بفروشی و سر مشتری محترم کلاه بگذاری.»

خلاصه چنان قشقرقی به راه می‌افتاد و جنگی درمی‌گرفت که مشتری ساده‌لوح که این صحنه را حقیقی تلقی می‌کرد بی‌اعتنا به سر و صدای زرگر اول، به مغازه زرگر دوم می‌ رفت و جواهر موردنظر را بدون کمترین پرسش و چانه‌ای از او می‌خرید و نتیجه آن بود که مشتری ضرر می‌کرد و دو زرگر، سود به دست آمده را میان خود تقسیم می‌کردند.

این جنگ که یکی از حیله‌های برخی زرگران برای فریفتن مشتری و فروختن زیورآلات به او بوده است، رفته رفته از بازار طلافروشان فراتر رفته و در ادبیات فارسی به صورت اصطلاح درآمده است.



داستان زیبای رمز عبور از مسیر تنگ

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۸:۲۶



مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»


ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.


پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!» 


یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»


پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»



مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»


مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»


پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»


پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.


خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.




نامه ی بدون نقطه

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۱۷ مهر ۹۵
  • ۱۸:۱۹

نامه ی بدون نقطه


نوشته ای که می خوانید نامه ای است که” مرحوم میرزا محمد الویری” به مرحوم احمدخان امیر حسینی سیف الممالک فرمانده فوج قاهر خلج نوشته که شروع تا پایان نامه از حروف بی نقطه الفبا انتخاب و در نوع خود از شاهکارهای ادب زبان پارسی به شمار می آید.   انگیزه نامه و موضوع آن کمی در آمد و کثرت عائله و تنگی معیشت بوده است. این نامه در زمان ناصرالدین شاه بوده.


متن نامه :  سر سلسله امرا را کردگار احد، امر و عمر سرمد دهاد. دعا گو محمد ساوه ای در کلک و مداد ساحرم و در علم و سواد ماهر. ملک الملوک کلامم و معلم مسائل حلال و حرام. در کل ممالک محروسه اسم و رسم دارم. درهرعلم معلم و در هراصل موسسم .


در کلک عماد دومم درعالم، درعلم وحکم مسلم کل امم سرسلسله اهل کمالم اما کوطالع کامکار و کو مرد کرم؟ دلمرده آلام دهرم. کوه کوه دردها در دل دارم. مدام در دام وام، و علی الدوام در ورطه آلام دهرم هر سحر و مسا در واهمه و وسواس که مداح که گردم و کرا واسطه کار آرم که مهامم را اصلاح دهد و دو سه ماهم آسوده دارد. مکرر داد کمال دادم و در هر مورد مدح معرکه ها کردم. همه گوهر همه در، همه لاله همه گل، همه عطار روح همه سرور دل، اما لال را مکالمه و کررا سامعه و کور را مطالعه آمد. همه را طلا سوده در محک ادراک آورده احساس مس کردم و لامساس گو آمدم. اما علامه دهرم، ملولم و محسود و عوام کالحمار محمود و مسرور … لا اله الا الله وحده وحده دلا در گله مسدود دار در همه حال که کارهای همه عکس مدعا آمد علاوه همه دردها و سرآمد کل معرکه ها عروس مهر در آرامگاه حمل در آمد. عالم و عام لام و کرام، صالح و طالح، صادر و وارد، کودک و سالدار، گدا و مالدار، همه در اصلاح اهل و اولاد و هر کس هر هوس در معامله و سودا دارد آماده و اطعمه و هر سماط گرد آورده، حلوا و کاک، سرکه و ساک، کره و عسل، سمک و حمل، گرمک و کاهو، دلمه و کوکو، امرود و آلو، الی کلم کدو، همه در راه، مکر دعاگو که در کل محرومم و در حکم کاالمعدوم. اگر موهوم و معلول معدل سه صاع و دو درم ارده گردد حامد و مسرورم. مگر کرم سر کار اعلی که سرالولد و سرالوالد در او طلوع کرده و دادرس آمده، درد ها دوا، وامها ادا و کامها روا گردد . . .



قصه ها
برای "بیدار کردن" ما
نوشته شدند ؛
اما تمام عمر
ما برای "خوابیدن"
از آن ها استفاده کردیم ...!