خاطره ای بسیار زیبا از زبان محمد رضا فتحی نجفی

  • علی اسفندیاری
  • يكشنبه ۲۵ تیر ۹۶
  • ۲۲:۴۴

سلاااااامممم 

مدتها پیش خاطره ای زیبا از جناب آقای محمد رضا فتحی نجفی خوندم که خیلی خوشم اومد الان اتفاقی دوباره دیدمش و تصمیم گرفتم برای شما هم تعریف کنم تا لذت ببرید 

‍ ‏ما کلاس اول دبستان بودیم.‌

‏‎این اخویمان که اکنون دو سال از ما بزرگتر هستند،بخاطر میآوریم که درآن زمان هم، دو سال از ما بزرگتر بودند.‎درهمه جا و در همه کار با هم بودیم .


‏‎عینهودو تاشریک.

یک روزدونفری باهم رفتیم،نان بخریم. 

‏‎نان در آن روزگار دانه ای دو قران یا شاید پنج قران بود،

البته نه اینکه نان آن موقع مثل همه چیز این موقع، دو نرخی و یا چند نرخی باشد بلکه ما یادمان نیست...


‏‎خلاصه! به سمت نانوایی می رفتیم که به یکباره اخوی هیجان زده گفتند:


‏‎«پول،پول!».گفتیم:«کو،کجاست،کو پول؟!»


‏‎یک دو قرانی روی زمین توی خاک ها افتاده بود.

‏‎آن زمان مثل حالا نبود که تا توی دهن خلق الله را هم آسفالت کنند! 

به سلامتی شما ،خیابان ها و کوچه های اطراف خانه ی ما، همه خاکی بود.


‏‎خلاصه!اخوی دو زاری را برداشتند.نان راخریدیم و به خانه برگشتیم. مرحومه مادر در زیرزمین مشغول طبخ غذا بودند.اخوی خوش خیال ما،نان راروی میز گذاشت و گفت:«اینم پیدا کردیم»


‏‎و دو قرانی را به مادر نشان داد.مرحومه مادر پرسیدند: ‎«از کجا؟!» اخوی گفت:«توی خیابون، روی زمین افتاده بود.صاحب نداشت.


‏‎مادر گفتند:«مگر پول، بی صاحب میشه؟!

‏‎ پول، روی زمین افتاده بود،تو هم برداشتیش؟!»

‏‎ اخوی گفت:«بله برداشتم.» مادر گفتند:‎«با کدوم دستت پول رو برداشتی؟!»


‏‎ اخوی از همه جا بی خبر گفت:«با این دست!». آقا!

‏‎این دست داداش ما که بالا آمد -خدا بیامرزد رفتگان شما رااین مرحومه مادرمان مثل اینکه دزد گرفته باشند،جوری این مچ دست اخوی را در دست گرفتند گویی دزدی ،درچنگ یک عدالتی گرفتار آمده که اصلا" عدالتش اهل پارتی بازی 

‏‎وسفارش وحق حساب نیست


‏‎ازترس مجازات و سوز کیفر یک ،‎رعشه ای به تن مااخوان افتاد،کانه هر دو به بیماری پارکینسون مادرزادی مبتلا هستیم.


‏‎مرحومه مادراین اخوی نگون بخت ما راهمینطور که به سمت چراغ گاز می بردند،فرمایش می کردند:‎«الان یک قاشق داغ می کنم، پشت دستت میذارم تا یادت بمونه پولی که مال تو نیست، بهش دست نزنی»


‏‎عزم مرحومه مادر برای مبارزه باهرگونه فساد اقتصادی ‎(اعم از دانه ریز و یا دانه درشت آن) یک جزمی داشت،بیا و ببین!

چشم تان روز بد نبیند،


‏‎مادرشعله چراغ گازرا که روشن کردند،این اخوی ما زد زیر گریه.مثل ابر بهار اشک میریخت.


‏‎از همان فاصله چندمتری ما هم سوزش آن داغ را زیرپوست مان حس کردیم و زدیم زیر گریه.محشر کبری بپا شده بود.


‏‎ با کم و زیادش حداقل پنجاه دفعه این اخوی ما هی گفت:‎«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!»

‏‎ بالاخره دل مادر به رحم آمدو گفتند:

‏‎«این دفعه اول و آخرت بود؟!»


‏‎اخوی هم به جمیع کائنات در عالم هستی،

‏‎ قسم یادکردکه دفعه اول و آخرش باشد.

‏‎ مادر دست اخوی را که رها کردند.


‏‎نگاه پر جذبه مادربه ما دوخته شد. 

قلب مان آمد توی دهنمان.فهمیدیم که بعنوان مشارکت یا معاونت در برداشتن دو زاری مردم، متهم ردیف دوم پرونده هستیم.


‏‎در کسری از ثانیه تجزیه تحلیل کردیم که باید به یک جایی پناه برد.آن موقع امکانات نبود و ما نمی توانستیم به کاناداپناهنده شویم ،پس هیچ جا بهتر از گوشه حیاط به ذهن مان نرسید.


‏‎مثل تیری که ازچله‌کمان رها شده باشد، پله‌های زیرزمین را دو تا یکی کردیم.رفتیم داخل حیاط و -گلاب به رویتان به مستراح گوشه‌حیاط پناهنده شدیم. درراهم از داخل بروی‌خودمان قفل کردیم.


‏‎‌صدای هر تپش قلب مان را دو بار می شنیدیم که صدای دومش مربوط به پژواک صدای قلب مان از دیوارهای مستراح بود.‌مادر به پشت درب اقامتگاه ما رسیدند و گفتند:‌


‏‎«بیا بیرون!» ولی ما فقط عاجزانه التماس می کردیم:‎«غلط کردم مادر! مادر غلط کردم!».مرحومه مادر دریافتند با توجه به محل پناهندگی مااین «غلط کردم!»


‏‎خیلی فراتر از یک «غلط کردم» معمولی است و حواشی زیادی بر آن مترتب است! 

بالاخره با کلی عجز و لابه، مادر امان دادند.


‏‎اکنون ما از یک حبس خود خواسته مستراحی و یک کیفر داغ،رهایی جسته بودیم. 

ندایی از درون به ما نهیب زد که:«استثنائا" همین یک بار جستی ملخک!».


‏‎از آن زمان تا امروز بیش از چهل‌وچهار سال می گذرد.

‏‎‌شما الان کل بودجه جاری و عمرانی ایالات متحده آمریکا را بسپاربه این اخوی ما.

دور از جان ، اگر از گرسنگی بمیرد به پول دشمنش هم دست نمی زند.

  • نمایش : ۵۶۶
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!