مادرم دوست داشت به کربلا برود

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۲ آذر ۹۵
  • ۱۰:۳۵

مادرم دوست داشت به کربلا برود

ما نگذاشتیم

راستش!

ترسیدیم!

آخر شنیده بودیم که آن‌جا - عراق - امنیت ندارد

گفتم مادر جان! بیا برو مشهد 

حسین و رضا ندارد که

خدای هر دویشان یکیست

هر دو هم شیعه‌اند 

از همان شیعه‌ها که دوست داری....

چند روز پیش گفتند زوار کربلایی در اثر انفجار یک بمب شهید شدند...


 انگار قابل شناسایی هم  نبودند...

مادر دیروز راهی مشهد شد وقت خداحافظی در گوشش گفتم: اگر رفته بودی کربلا...

زبانم لال اما...

شاید... هیچ‌وقت دیگر نمی‌دیدیمت

خندید! از آن خنده‌ها که که از گریه غم انگیزتر است


چقدر حالا دلم شور می‌زند! یک‌هو هوای صدایش زد به سرم 

شماره‌اش را گرفتم یک بوق... دو بوق ... سه... مشترک مورد نظر...

جواب بده دیگر!

یک‌بار دیگر

یک بوق... دو بوق... سه.‌.. الو؟

- الو شما؟! من شماره خانم... را گرفتم!

- شما چه نسبتی با ایشان دارید؟

- مادرم....

- متاسفم آقا، قطار دچار سانحه شده واگن‌ها آتش گرفته‌اند... مادرتان ... متاسفم!احتمالا فوت کرده‌اند... شاید... هیچ‌وقت دیگر...


الو؟

الو؟...

خنده آن روز مادرم... 

خنده تلخ مادرم از گریه غم انگیزتر بود....


  • نمایش : ۳۰۷
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!