- علی اسفندیاری
- دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
- ۱۹:۳۷
دست بالای دست بسیار است
متوکل فکر همه جا را کرده بود و میخواست به گونهای ماهرانه آبروی امام را بریزد. به شعبده باز هندی گفت: - میتوانی کاری بکنی که علی بن محمد کنف شود؟!
- چه جور کاری؟
- نمیدانم! هر کاری که میتوانی انجام بده تا سرافکنده شود. اگر چنین کنی، هزار دینار به تو میدهم.
شعبده باز از شنیدن پاداش «هزار دینار» دست و پای خود را گم کرد. پول چنان او را سرمست کرده بود که سر از پا نمیشناخت. نقشهاش را به متوکل گفت. متوکل قهقهه سر داد و گفت: - آفرین، آفرین بر تو! ببینم چه میکنی! به دستور شعبدهباز نانهای سبکی پختند و سر سفرهی ناهار گذاشتند. از امام دعوت کرد برای صرف ناهار به قصر بیاید. وقتی امام وارد شد و سر سفره نشست، شعبدهباز کنار امام نشست و منتظر ماند.
بفرمایید. بخورید.
بسم الله.
امام به محض این که دست به سوی نان دراز کرد، شعبدهباز با حرکاتی عجیب و تکان دادن دستهایش، نان را به عقب پرتاپ کرد. حضرت دست به سمت نان دیگری دراز کرد. دوباره نان به هوا بلند شد و عقبتر افتاد. این کار سه بار تکرار شد. حاضران که از درباریان و دوستان متوکل بودند، از خنده روده بر شده بودند و نیششان تا بنا گوش باز بود. امام فهمید هدف چیست. آن گاه برخاست و همه را از نظر گذراند. آن گاه به شیر نری که یال و کوپال مهیبی داشت و روی پشتی نقش بسته بود، اشاره کرد و گفت: - او را بگیر.
امام به شعبدهباز اشاره کرد. شیری واقعی و خشمناک از پشتی بیرون جهید و به شعبدهباز حمله کرد. این کار به قدری با سرعت انجام شد که امکان حرکتی به هیچ کس نداد. شیر درنده او را درید و خورد. سپس به جای اولش بازگشت و دوباره به پشتی نقش بست! برخی از حاضران از دیدن صحنهی وحشتناک خورده شدن شعبدهباز توسط شیر، نزدیک بود قالب تهی کنند. چند نفری غش کرده بودند. گروهی زبانشان بند آمده بود و نمیدانستند چه بگویند. اصلا انتظارش را نداشتند و آنچه را دیده بودند، باور نمیکردند. متوکل که اوضاع را خراب دید، برخاست و به حضور حضرت آمد و عرض کرد:
- ای علی بن محمد! حقا که تو از او شعبدهبازتری! آفرین! خواستیم مزاح کرده باشیم. حال بنشین غذایمان را بخوریم. واقعا که دست بالای دست بسیار است!
- به خدا قسم! شعبدهبازی نبود. این، قدرت خدا بود و دیگر هیچگاه شعبدهباز را نخواهید دید. وای بر تو متوکل ! آیا دوستان خدا را به دشمنانش میفروشی؟ آیا دشمنان را بر ما ترجیح میدهی؟!
امام این سخنان را گفت و رفت. خون شعبدهباز روی زمین ریخته بود و حاضران هنوز به حال عادی باز نگشته بودند؛ حتی از نزدیک شدن به عکس بیجان شیر وحشت داشتند.