داستان شیرین از حقه بازی سلطان محمد گنابادی

  • علی اسفندیاری
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۹۵
  • ۱۹:۲۷

 داستان شیرین از حقه بازی سلطان محمد گنابادی:

🔻سلطان محمد گنابادی رئیس فرقه گنابادیه


 نصیرالاسلام واعظ کرمانی از قول سیدی از مردم اصفهان نقل می کند:


چون مریدان ملاسلطان از هر گوشه و کنار به ترویج او پرداختند و گفتند که هرکه حقیقت ایمان می خواهد به نزد او شتابد، حقیر این سخن را باور کردم و به هر نحوی که بود خود را به بیدخت رسانیدم و با خود گفتم تا او را امتحان نکنم سردر پیش او نسپارم.

چون مدتی  به احوال و سیر او نگران شدم، حالات متناقضه و اقوال مخالف شرع از او بسیار دیدم تا اینکه روزی به خدمت او رسیدم و در خلوت به او گفتم: من از راه دور آمده ام و مدتی است در مجلس شما تردد می نمایم به امید اینکه شاید از پرتو فیض شما قلب من نورانی شود.


ملاسلطان گفت: باید در فلان روز و فلان روز روزه بگیری بعد به نزد من بیایی. من در روزهای موعود حتی بیش از روزهای دیگر غذا خوردم و چون وعده سر آمد نزد او آمدم و او گمان کرد که من روزه گرفتم... او به من گفت: اکنون آثار جلالت از ناصیه تو هویدا گردید!


این انگشتر را بگیر و ببر در فلان چاه بیانداز. من انگشتر را با خود گرفتم و چون دیدم یاقوت گران قیمتی دارد آن را در چاه نینداختم و صبح که به نزد او بازگشتم گفت: انگشتر را در چاه انداختی؟ گفتم:بلی. 

پس دست بر زیر خرقه خود کرد و انگشتری همانند آن انگشتر به من داد!


چون او را گرفتم گمان کرد که من فریب او را خورده ام لذا بلافاصله دست در بغل خود کردم و انگشتر را بیرون آوردم و در کنار آن انگشتر گذاشتم و گفتم:عجب استاد ماهری بوده که این دو انگشتر را همانند هم دست کرده!😂


ملاسلطان بعد از دیدن این صحنه رنگ از صورت او پرید و دانست که در دست رند حریفی گرفتار شده است لذا خضوع و خشوع بسیار در برابرم کرد و پول بسیاری به من داد و به مریدان خود گفت فلان کس را احترام بنمایید و هر حاجتی دارد روا کنید!!

✅منبع:

کشف الاشتباه،علامه محلاتی 249 .


  • نمایش : ۲۲۶
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!