زود قضاوت نکنیم

  • علی اسفندیاری
  • چهارشنبه ۷ مهر ۹۵
  • ۲۳:۲۴

زنی جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود،تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند.او یک بسته بیسکویت نیز خرید.

او بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود و روزنامه میخواند.

وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت،متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورداو خیلی عصبانی شد اما چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد:"بهتر است ناراحت نشوم شاید اشتباه کرده است"

ولی این ماجرا تکرار شد.هر بار که او یک بیسکویت برمیداشت،آن مرد هم همین کار را میکرد.این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمیخواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکویت ماند پیش خود فکر کرد:"حالا ببینم این مرد بی ادب چه خواهد کرد؟"

مرد آخرین بیسکویتش را نصف کرد و نصفش را خورد.

زن جوان حسابی عصبانی شده بود.در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شن به هواپیماست.آن زن کتابش را بست،چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتی داخل هواپیما روی صندلی اش نشست،دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساکش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست،باز نشده و دست نخورده!!!

خیلی شرمنده شد

از خودش بدش آمد

فراموش کرده بود بیسکویتی را که خریده بود داخل ساکش گذاشته.

آن مرد بیسکویت هایش را با او تقسیم کرده بود بدن آنکه عصبانی و برآشفته شود

  • نمایش : ۲۱۴
  • ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!