چهار حکایت از بهلول

  • علی اسفندیاری
  • شنبه ۳ مهر ۹۵
  • ۱۲:۳۰



حکایت نخست

فردی چند گردو به بهلول داد و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن.»


بهلول گردوها را شکست و خورد ولی دعایی نکرد. آن مرد گفت: «گردوها را می‌خوری نوش جان، ولی من صدای دعای تو را نشنیدم!»


بهلول گفت: «مطمئن باش اگر در راه خدا داده‌ای، خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است!»



حکایت دوم :

روزی هارون الرشید به بهلول گفت:

-تو را امیر و حاکم بر سگ و خرس و خوک نموده ام.


بهلول جواب داد:

-پس از این ساعت قدم از فرمان من منه که رعیت منی!!!




حکایت سوم:

بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت:

-اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می دهم!!


بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:

-اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.


شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!

بهلول به او گفت:

تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست! چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!



حکایت چهارم : 

مردی بد ذات و بد اخلاق از بهلول سئوال نمود که:

- خیلی میل دارم شیطان را ببینم.


بهلول گفت:

اگر آئینه در خانه نداری در آب زلال نگاه کن حتما شیطان را خواهی دید!!!



  • نمایش : ۳۰۱
  • sepi AL
    خیلی باحال بودن مخصوصا دومی :)))
    آره موافقم 
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی
    قصه ها
    برای "بیدار کردن" ما
    نوشته شدند ؛
    اما تمام عمر
    ما برای "خوابیدن"
    از آن ها استفاده کردیم ...!